شهدا درشادی وصولشان و در قهقهه مستانه اشان عند ربهم یرزقونند ای کاش ما جاماندگان این قافله به خود ائییم که این ... ناسوت جای ماندن نیست و اینقدر به این جسم خاکی نچسبیم کاش می دانستیم چه دیده... که را دیده که با لبخندی چنین آرام، آرامشی اینچنین ژرف را به جان القا می کند...
در بیمارستان سوسنگرد، اتفاقی افتاده است. مردی که ترکش، سر و صورت و سینه اش را با خون درآمیخته، با آرامشی تمام، به این آیه می اندیشد: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة اِرْجِعِی اِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَةً».
هیجان و اضطراب، هزاران دل بی قرار را در زمهریر انتظار و التهاب، به زانو درآورده که خدایا! چه خواهد شد؟! مردی پس از چهارده قرن، با بوی علی علیه السلام ، در خاک تنفس می کند، مردی که خلوت نخلستانش را مطالعات پیوسته و تلاش های علمی پر می کند و روز تکاپویش را، کار و کوشش و بندگی. مردی که با اقتدایی حقیقی، جز به تماشای مولا در تمام ابعاد زندگی نمی اندیشد. نگاهش به دنیا طوری است که گویی تا ابدیت زنده است و دیدگاهش به آخرت این است که تا آنی دیگر، از این جهان گذرا، خواهد کوچید!
علم را جز وسیله بندگی خدا نمی دانست.
درخشش علمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران و ادامه تحصیل در امریکا، آینده علمی کسی را رقم زد که به بیهودگی علم بدون عمل، ایمان داشت. دکتر چمران، علم را جز وسیله بندگی نمی دید و تعریفی غیر از نردبان طلوع، از آن نداشت. علم، سرمایه توانمندی او بود و توانمندی را فقط برای خدمت به خلق می خواست و تنها برای افزودن یقین قلبی به اقتدار خداوندی که یگانه است و لایتناهی!
... و چمران، پرواز را برگزید
اجتماعی ترین مرد، فردی ترین شهود را در جان هستی دنبال کرد. جبهه برای او، همان کلاس تحصیل و تدریس بود و شهادت در اندیشه او جز بلوغ قلم، نبود. شهید، پیوند یافته اسرار آسمان و زمین است و اجرا کننده حقایق ماورا در عالم خاک. شهید چمران، در خلسه ای بیدار، پروازی بی کران را برگزید تا جاودانگی را بر هستی خویش ثبت کرده باشد. یادش سبز و نامش ممتد باد!
چقدر دلم سفر می خواهد... و سالهاست کوله بار بسته ام همسفر شوم با او... سالهاست چشم به راه مسافریم که رد پایش بر هیچ جاده ای جا نمانده تا همسفر شوم با او... گرچه می دانم آغاز سفر فاصله است و من همیشه از فاصله گریزانم ولی رفتن را دوست دارم... سالهاست لبریز از احساسم و منتظر... منتظر استشمام شمیم عطر رازقی همسفری از جنس باران... که می گفت: " چه اندوه بارند جاده های بی همسفری و چه بغض آلود است تنها رفتن، آنگاه که همراهی از جنس باران نباشد..." و من خوب می دانم حس غریب فاصله را... می گفت: "دلتنگی حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند..." و من سالهاست که دلتنگم... دلتنگ خودم، دلتنگ او و دلتنگ خدا...
فرشته مرگ، از چنگ او می گریخت. در تعقیب شهادت، چمران، از لبنان تا ایران، شب و روز دوید، اما سرانجام، در حوالی کارون و شب های مواج اهواز، لحظه ای، دعایش، پیراهن اجابت به تن کرد و پروردگار، او را به خویش فرا خواند.
هنوز کارون، سر به زیر و آرام، در پیچ و خم مسیر خویش، خاطرات او را موج می زند و صدای زخمی او، با ناله های عاشقانه، ساحل خاموش را به اشک های شبانه وامی دارد.
چمران، بی گمان صدای خدا را شنید که قفس تنگ دنیا را بی طاقت مانده بود.
اگر خدا صدایش نکرده بود، اگر شوق پرواز در سینه اش پرپر نمی زد، هرگز وصیت نمی کرد: «دست عشق را بگیرید... عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند و مرگ را به بقا...»
منزه است خدائیکه می نگارد رد پای مورچه را بر سنگ خارا
منزه است خدائیکه می یابد مسیر پرنده را در آسمان
منزه است خدائیکه نیست از ورای او نهایتی
نیست معبود به حقی جز خدا به شماره شبها و روزگاران، به شماره موجها و دریاها
نیست معبود به حقی جز خدا به شماره پلک بر هم نهادن چشم ها
یا رب خواهم که امانم دهی؛
امان ده مرا از آنچه از آن به هراسم، بپذیر از من اندک طاعتم، ای ذخیره قلب من در مقابل همه ی داشته ها...
ای خواسته ی تمنای من در مقابل همه خواستنی ها...
ای آنکه به واسطه او رخنه افتد در مرز سختی ها و مشکلات
ای که خواهش شود از او بیرون به بستان گشایش
ای که رام شود به نیرویش بلای سرکش
تویی که خوانده شوی برای هر مهمی
تو پناهی در هر پیشامدی
پروردگارا، باز کن از من آنچه که بر قامتم سنگینی می کند و خمیده ام ساخته آنچه که چون بغضی سخت و سهمگین گلویم را می فشارد...
تسلط اندوهم را در هم شکن که تو توانایی در دفع آنچه که گرفتارم ساخته است؛
نهالی نو رسته بودم، با زحمت فراوان خود را از تاریکی عمق زمین به بیرون کشانده بودم پرتوهای باریک نور از آن بالا و از لای درختان برتنم می تابید و مرا نوازش می کرد، چه گرمای دلبخشی؛ رویای رسیدن به آن بالا و رسیدن به منبع نور، همه ی فکرم را به خود مشغول کرده بود؛ روزها و شب ا می تاختم تا قد الم کنم و آن بالاتر را تصاحب کنم؛
لحظه به لحظه از سکون شاکی بودم؛
از اینکه رهگذران شاخه های مرا به دست می کشیدند و بازیچه ی کودکان بازیگوش بودم؛
شاکی بودم از اینکه درختان بلندتر با کبر و خودخواهی برگهای کهنه خود را بر سر و رویمان می ریختند؛ آرزو داشتم آنقدر بلند شوم که از بند اسارت زمین رها شوم و دیگر دست هیچ رهگذری توان شکستن مرا نداشته باشد...
شور و غوغایی در صدایش نهفته که روح را تا ورای آسمان بودن به پرواز در می آورد، نوشته هایش دنیایی است پر از شور و شعور و شنیدن دل نوشته هایش با دم مسیحایی خودش دنیای دیگریست که برخاسته از ایمان و صداقت و دلدادگی غریبی است.... او که ورای حجابهای تو در توی این دنیا، نور و حقیقت را خط به خط روایت می کرد و راوی نور بود که سبک بال به به دیار جانان پر کشید...روحش شاد و یادش گرامی.
"دنیا زیباست، اما زیبایی ظاهر را چه سود، آنجا که عدالت نیست و زشتسیرتان بر جهان حکم میرانند؟ در جنگها همواره گلها لگدمال میشوند و اگرچه گلی که در گلستان ارباب ظلم و فساد بروید زیبا نیست، اما پوتینهای ما هیچ گلی را لگدمال نمیکند. وقتی قدمگاه مجاهدان راه خدا سجدهگاه فرشتگان باشد، گلها بر پوتینهای ما بوسه میزنند.
عافیتطلبان میگویند که اگر شما نمیآمدید صدام با مردم حلبچه اینچنین نمیکرد، و گوش ما با این سخن ناآشنا نیست. ما خونخواهان مسلم بن عقیل هستیم و او نیز از ابن زیاد همین سخن را شنیده بود. ابنزیاد گفته بود شما آرامش را در هم ریختهاید و در میان مردم تفرقه افکندهاید. و اکنون نیز حکام جور همان را میگویند. آری، اگر ما سر در گریبان غفلت فرو بریم و به کنج عزلت بخزیم، آرامشی آنسان که ابنزیاد میخواهد بر جهان حاکم خواهد شد. اما این آرامش، سکوت رعبی است که از ترس گرگ در رمه افتاده است و انسان گوسفندی نیست که اگر آب و علف داشته باشد، دیگر هیچ نخواهد. ما مدافعین مظلومان سراسر تاریخ هستیم و نباید هم که ارباب ظلم دست از ما بر دارند. گلستان عدالت در باطن آتشی است که نمرود بر افروخته است.خداوند شیطان را آفریده است تا انسان در مبارزهی درونی و بیرونی با او و اذنابش به کمال رسد و کرهی زمین، سراسر، عرصهی مبارزهی انسان با شیاطین است. خداوند شیطان و یارانش را مهلت داده است تا جهان را در کف خویش گیرند و کار را بر مؤمنین دشوار کنند، و کمالات انسان، سراسر، در کشاکش این دشواریها و ابتلائات ظاهر میشود."
!!!. متن برنامه " حلبچه در آتش" از مستند روایت فتح اثر بیاد ماندنی سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی.
آن را که نور حق در دلش تابیده، تاب سیطره ظلمت بر عالم را نباشد؛ پس از این سو به آن سو می شتابد تا حکومت ظلمت را به دیار عدم، بازپس راند. شهید چمران، یکی از این طلایه داران سپاه صبح بود که بشارت سپیده را بر تاریک خانه دل آفتاب گردان های نور ندیده، به ارمغان می آورد؛ چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، در رثای غربت اسلام زخم خورده، اشک می ریخت و می جنگید و چه آن زمان که در غرب ایران، فراتر از همه مرزها و قومیت ها، نسیم حیات تشیع را بر سر و روی شکوفه های پرپر پاوه و مریوان و کردستان، نثار می کرد. شهید چمران، پرتویی از شمس وجود حق بود که در این ظلمتکده کفر و باطل تابید، تا جهان را به نور ولایت، روشن کند.
شهدا، از سوختن نمی ترسند؛ بلکه پروانه های شیدای نور هستند و در هر جا که نور ولایت را بیابند، گرد آن حلقه می زنند و به آن سرچشمه ازلی نور، می پیوندند.
خلافت علی(ع) در اواخر سال 35 هجری شروع شد و بهمدت 4 سال و 9 ماه ادامه یافت.
این دوره کوتاه، الگوی یک حکومت اسلامی بود و در طول تاریخ، همچنان برای طرفداران حق، عدالت و فضیلت الگو خواهد بود. در این دوره، علی(ع) در امر خلافت و حکومت داری، رویه پیغمبر اکرم(ص) را معمول داشت و یک نهضت اخلاقی و انقلابی را در جلوگیری از انحرافات صورت داد.
علی(ع) در اولین سخنان آغاز خلافت به مردم گفت: «آگاه باشید اگر گرفتاری که شما مردم هنگام بعثت پیغمبر خدا داشتید امروز دوباره به سوی شما برگشته و دامنگیرتان شده است، باید درست زیر و روی شوید و صاحبان فضیلت که عقبافتادهاند پیشافتند و آنانکه به ناروا پیش میرفتند، عقب افتند.
اگر باطل بسیار است چیز تازهای نیست و اگر حق کم است گاهی کم نیز پیش میافتد و امید پیشرفت نیز هست، البته کم اتفاق میافتد که چیزی که پشت به انسان کند دوباره برگشته و روی نماید.»
ادامه مطلب ...راز بزرگ چمران
به چهره پرصلابت او که می نگرم، از عجز خود در درک افق های روحش، پریشان می شوم. بامش همواره برایم سرشار از شکوه بود، ولی نگاه هایش... در نگاه هایش، رازی بزرگ بود که هیچ گاه درنیافتمش. همیشه از خود پرسیده ام چگونه می شود دنیا را با همه زیبایی هایش به دست آورد و به راحتی آن را رها کرد؟ چگونه می شود، بالاترین مقام علمی روز را در دفتر افتخارات خود به ثبت رساند و آن گاه، آن همه افتخار و احترام و اعتبار را با گم نامی و آوارگی، عوض کرد؟ احساس می کنم پاسخ همه پرسش هایم در نگاه خیره به دوردست او پنهان است... به یاد می آورم که او، مرید علی علیه السلام بود. نهج البلاغه را می گشایم؛ پاسخم را از مولای پرهیزکاران می گیرم:
«عَظُمَ الْخالِقُ فی اَنْفُسِهِم فَصَغُرَ مادُونَهُ فی اَعْیُنِهِمْ».
آری! خالق عالم آن قدر در جان او عظمت یافت که غیر او هر چه بود، در چشم همیشه بارانی اش حقیر و کوچک شد.
روز های تکراری زمین... غروب های سرد و دلگیر... شبها و حتی ثانیه های دردمند تنهایی... جنون غصه را بر قلبم ریخته اند... حسرت لحظه ای بودنت، دیدنت، حضورت، دیوانه می کند هر آن دل را که سودای تو دارد... یاس خیس دنیای من، یلدای فراق تو را چگونه توانِ تحمل یابم؟ آدینه ها را چگونه در فراق عطر وجود تو سر کنم؟ ... چگونه... در گوشه ای از این خاک زانو می زنم نماز باران می خوانم شاید باران ببارد و بشوید زمین را از ناپاکیها... از نامردمیها... تا شاید لایق قدمهایت شود... خدا را شاکرم که حتی انتظارت را تقدیر لحظه هایم کرده... آدینه های دلگیر گذشته ام را جا می گذارم بر لب طاقچه فراموشی و آینده های نگران را می نشینم به انتظار... ولی کاش کسی می گفت کدامین آدینه عطر حضور مقدست فضای ثانیه هایم را بارانی خواهد کرد... کاش کسی پیدا می شد نشانی ات را برایم می نوشت... جان و جهان من، اگر می دانستم در کدامین ستاره نشسته ای... لحظه ای درنگ نمی کردم... خط به خط به دنبالت تا خود آسمان می آمدم...
من به دنبال اتاقی خالی،
روزها میگردم تا از اینجا بروم،
من به دنبال اتاقی خالی
کز دل پنجرهاش عطر گلبوتهی شبنمزدهای میگذرد
کز دل پنجرهاش
ناله و سوز نیِ غمزدهای میگذرد
روزهاست میگردم تا از اینجا بروم
من به دنبال گلیمی ساده
سقفی از چوب و حصیر
سردری افتاده
من به دنبال هوای خنکِ ازادی
و دری پنجرهای باز به یک آبادی
روزهاست میگردم تا از اینجا بروم
کتاب هایتان را از دوشم بردارید!
مهر قبول مدرسه را از مدارک تحصیلی ام بردارید!
نشانی هیچ دانشگاهی را از من نپرسید؛ اینجا، در دانشگاه، زخم های بشر، درس آزادگی مردمان جبل عامل را هیچ کس بیست نمی شود و تاول کوره راه های کردستان و زخم آتش بارهای پاسگاه غریبی پاوه، همه نوابغ جهان را تجدید می کند.
من از کرسی تدریس دانشگاه های بین المللی، به سنگر شما آمده ام، ای بسیجی های فیلسوف، ای دانشمندان بی مدرک!
اینک هبوط سرآغاز بودن انسان در سراشیب سقوط... کشتن هابیل...کلاغ هم قابیل را به سخره گرفت... و هابیل حیران رسم زمانه خود...
دوباره شب رسید... کاش می آمدی... کاش در میزدی... نگاهت حس غریبی است که دیر زمانی است مرا محتاج خود کرده... کاش میدانستی آن لحظه که ندیده چشمانت مرا رسوا کرد چه غوغایی بپا شد در در اندرون من خسته دل.... گاهی صبرم لبریز میشود... گاهی برای روشن کردن آسمان چشمانم به جای ماه، ستاره جستجو میکنم... کاش کمی صبر تو را من هم داشتم... جان و جهان من، کاش میدانستی در این فاصله ها دور از تو میان دل من و نیلگون آسمان چشمانت چه میگذرد... دوباره شب رسید و تسخیر کرد همه اتاقم را... چقدر من شبهای زمین را دوست دارم... گویی تاریکیش را به رخ زمینیان می کشد... ولی چه حیف که چشمانشان را خواب با خود برده... ولی خوب می دانم که تو بیداری و می بینی ضیافت بر پا شده در اتاقم را... من و شب و شمع و زمین و غمی قدیمی را که آز آدمها پنهانش می کنم... و چه دیدنی است سوختن یک شمع در انتهای یک شب سرد پاییزی زمین... و که می داند شب سرد پاییزی یعنی چه... مهربانم، من باور دارم قلب بزرگ تو را و انتظار بی پایان خود را... باور دارم غم عمق نگاه تو را و درد غریب خود را... درد من را کسی جز خدا نمیداند... دوباره شب رسید... کاش می آمدی...
چشم انتظارت وارش...
!!!. برداشت آزاد...