تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیم
سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی.
می گفت:
وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود…
می گفت:
وارونه چه معنا دارد؟ خواهر کوچکم این را پرسید من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت: روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد آنقدر خنده بَرَم داشت که طفلک ترسید ، بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی? وارونه چه معنا دارد؟
شما که اجابت بارانی دستهاتان تا آسمان می رود،
اگر یادتان بود و باران گرفت، به حال بیابان دعا کنید...
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد
در زیر کدامین آسمان
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟...
من که دلم امروز نگرفته
دستها بالا بود هر کس سهم خودش را می طلبید
سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود
ولی نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر
یک پاسخ
پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند...
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی بساط عشق خودش جور می شود
گاهی به صد مقدمه ناجور می شود ...
اعتراف
چه چیز را دشوار پنهان می توان داشت؟
آتش را که در روز دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب، شعله اش پرده دری می کند.
عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی مان، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد، باز نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد. ولی آنچه از این دود دشوار تر پوشیده شود، شعر شاعر است، زیرا شاعر که خود دل در بند خویش دارد،ناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد. لاجرم آنقدر برای کسانش می خواند و تکرار می کند که خواه سخنش بر دل نشیند و خواه جان بفساید، همه آن را بشنوند و در خاطر نگاه دارند.
شاعر دزد
روزی انوری در بازار بلخ می گذشت، هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را آفرین می خواندند. انوری پیش رفت و گفت: ای مرد، این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت: اشعار انوری. گفت: تو انوری را می شناسی؟گفت: چه می گویی؟ انوری منم! انوری بخندید و گفت:شعر دزد دیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم.
(( بهارستان جامی))
تسلی خاطر
دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ،ز انگشتان قلم می زند حرفی به دست خود رقم
گفت: ای مفتول شیدا چیست این؟ می نویسی نامه؟ سوی کیست این؟
هر چه خواهی در سوادش رنج برد تیغ سرسر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش ؟ تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا می نگارم نامه ی عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من زان بلندی یافت قدر پست من
نا چشیده جرعه ای از جام او عشق بازی می کنم با نام او
((سلامان وابسال ))
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID: “ WHY DON`T YOU TAKE AN UMBRELLA WHIT YOU?”.
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:” WHY DIDN`T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”.
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID:” ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد.
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت:
“STUPID RAIN”
بارانِ احمق
THAT`S MOM!!!
این است معنی مادر!!!
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد...(ح. پناهی)
زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
در آبی آسمان
هر کجا چشمانم را کودکانه به دنبال می کشد
و روحم را در خواهش گنگ
پریدن, خوابهای شبانه ام را تفسیر می کند
کسی چه می
داند
شاید دستهایم
تقدیر بالهای پرواز است
که هنوز چیزی
از اوج به خاطر دارد...
در مجالی که برایم باقیست
باز
همراه شما مدرسه ای می سازیم
که
در آن همواره اول صبح
به
زبانی ساده
مهر
تدریس کنند
و
بگویند خدا
خالق
زیبایی
و
سراینده ی عشق
آفریننده
ماست
از «ثور غیبت» بیرون بیا. رحمی کن به ما. گناه داریم. ما طفل معصوم
بشریتیم و بیتو که آقای مایی، چون میمانیم به کودکان یتیم. آینه تویی و
ما بیتو، دلمان برای خودمان تنگ میشود و آدینه تویی و جمعههای ما
خستهاند از جملههای تکراری غیبت. کوچ کردهای از کوچه ظهور و بیتو چه
سخت میگذرد روزگار ماه. دیرکنی، میترسم عادت کند پرستو به هجرت و عشق به
پاییز و آدمی به غیبت.