من خودم بودم و یک حس غریب...

     من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید، من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت گر چه در حسرت گندم پوسید، من خودم بودم هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود، من نه عاشق بودم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید، من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید، آرزویم این بود دور اما چه قشنگ که روم تا در دروازه نور تا شوم چیره به شفافی صبح، به خودم می گفتم تا دم پنجره ها راهی نیست، من نمی دانستم که چه جرمی دارد دستهایی که تهیست و چرا بوی تعفن دارد، گل پیری که به گلخانه نرست، روزگاریست غریب، تازگی می گویند که چه عیبی دارد که سگی چاق رود لای برنج،  من چه خوش بین بودم، همه اش رویا بود و خدا می داند سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود...

 

وارش...

نظرات 2 + ارسال نظر
دریا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ق.ظ

دست مریزاد خیلی قشنگ بود

(gart) صبا جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.gart.persianblog.ir

واقعا نوشته ی زیبایی گذاشتید .
آهنگ آرامش بخش...
شادو سر افراز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد