وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی
دیگر چه بیم آنکه تو را آفتاب و ماه ننوازند
وقتی میعادی نباشد رفتن چرا...
نه تو می مانی، نه اندوه، و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت، آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند، به تن لحظه ی خودجامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
دیگر نه پایی دارم که پا به پای بودنت بدوم،
نه نگاهی که در انتظارت بمانم واژه ها را هم پیدا نمی کنم .
این دستها هم، دیگر از سرما یخ زده است !
کمی دورتر از حضور خیال من و تو، پچ پچ ها را می شنوی؟ !
می گویند اگر نباشی بغضم سبک می شود .
شب قراریست که ستاره ها برای بوسیدن ماه میگذارند و چه زیباست شرم زمین که خودش را به خواب میزند...
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را.و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
ادامه مطلب ...روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او
را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت
خدایا دلم را همچون نی لبکی چوبین بر لبهای خود بگذار و زیباترین نغمه هایت را در فضای زندگی انسان ها مترنم کن.
چنان بنواز دلم را:
که هر جا نفرتی است، عشق باشم من!
هر جا زخمی است، مرحم باشم من!
هر جا تردیدی است، ایمان باشم من!
هر جا نا امیدی است، امید باشم من!
هر جا تاریکی هست، روشنایی باشم من!
هر جا غمی هست، شادمانی باشم من
خدایا توانم ده دوست بدارم بی چشمداشت و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا..
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم امّا نشدم
بود در پیرخرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم اما نشدم
هجرت از خویش کنم خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم اما نشدم
کوچه های بی وفای کوفه شهید عدالت را امروز با حنجره ای پر خون بدرقه می کند تا دیگر برای این کوچه ها روایتی از قصه مرد نیمه شبهای کوفه هیچگاه تکراری نباشد.
امروز انگار زمان متوقف شده است و زمین راکد و متعجب، امروز دیگرهیچ چیزی معنای خود را نخواهد داد چرا که معنابخش وجود و هستی بال گسترانید و از زمین آدمیان با همه کوفه های پردردشان پرواز کرد و اوج گرفت.
چاه مدینه رشک دریا بود آن روز
خورشید هم تنهای تنها بود آن روز
مرغ سحر سر در گریبان عزا داشت
بغض شفق از سوز مولا بود آن روز
در کوچه های شهر چون ره می سپردی
ماتم از این ویرانه پیدا بود آن روز
اندوه مردم از غمی بی انتها بود
در ماتمش هر سینه سینا بود آن روز
آن دم که پنهانی به خاکش می سپردن
مظلومیت راوه تماشا بود آن روز
اشکی که ازمژگان سرخ لاله می ریخت آن روز
از ماتم امروز و فردا بود آن روز
سیده مهر انگیز اشرف پور
آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم