حادثه ی این خاک غریب...
کوچه در کوچه ی این خاک غریب
بوی چشمان تو را میدهد ای سبزترین
حسرت شاخه ی سیبی به دلم مانده شدید
که بیایی
و بچینی
و به دستان پر از خالی من هدیه کنی...
شهر آن زردترین خاطره های مسلول
بعدِ جریانِ نفس های ترت
بعدِ پیدایشِ آن حادثه ی روحانی
بوی باران، عطش سرخ شقایق دارد
شهر گرم نفس حادثه ها
در کویر دل بیتاب پر از غصه ی من
بارش پاک دو چشمان تو را میطلبد
با توام سبزترین...
نه نگاهم سرد است
نه دلم پژمرده
گرمی شعله ی دلدادگیت
به دو چشمان حریصم افق برتر رویا داده
کمی از عمق نگاهم بگذر
جز دل و عشق تو آیا خبری در راه است؟!!
"سمانه اسحاقی"