من به دنبال اتاقی خالی،
و دری پنجرهای باز به یک آبادی
روزهاست میگردم تا از اینجا بروم
من به دنبال هوایی نه چنین آلوده
روزگاری نه چنین افسرده
روزهایی نه چنین پژمرده
روزها میگردم تا از اینجا بروم
من به دنبال اتاقی خالی
روزها میگردم که از سر کوچهی آن
جوی آبی، چشمهای میگذرد
که مرا عصر به عصر
به تماشا ببرد
کاش که پیرزنی
صاحب یک بز پیر
با دو تا مرغ و خروس
و سگی بازیگوش
کاش همسایهی دیوار به دیوار اتاقم باشد
کاش که توی حیاطش
باشد دو سه تایی از درختان بلند
چندتایی نارنج و چناری که کلاغی هر روز به سراغش برود
و من هر روز به عشق گل روشان بروم
پنجره را باز کنم ....