زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید
دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سؤال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟
دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...
MaHLa
سلام
زیبا بود
لذت بردم
موفق باشی