سادگی...

سنجاقک کوچکی بود
هدیه ای بی سبب
شبنمکی بر لبان عاشقت
وقتی که زیر باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر ترا دعا می کردم

و من آن سوتر ترا دعا می کردم
چشمانم چنان مجمر خون
به یادت مانده است .
حالا سالها گذشته است
دیگر باران آبی نیست
و گربه ها همگی شرورند .
چرا
خیال می کنی
هنوز به ستاره چینی در کویر دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروی چینه ی نازکی راه می روم
که یکسوش دریایی از خون موج می زند
و سوی دیگرش دوزخی از آتش است
آن چنان عمیق که سرچشمه ی آن پیدا نیست .
برای من که اینچنین فقیرم
همین سنجاقک کوچک ثروتی ست
و لمس تو چمنگاهیکه
از نمین ترانه ای شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم های من نمی شنوی ؟
!صدای انفجار بزرگی را
که هر لحظه درون سینه ام
شیطنت می کند
گیاهی که در کوهستان رُست
چگونه به نرمی دستان تو عادت کند
بر می گردد به سایه
تنها خنده اش شبیه آفتابگردان خواهد ماند .
ترانه بخوان
غریبه را بخوان
تا ببینم چگونه در آغوشش رها می شوی
دعایت می کنم
با چشمانی خونین مجمر .
گذر می کنم بی تو
در انزوای شهرم
در سیاهی پایتخت
در فرار طبرستان
در زخم های جنوب
MaHLa

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد