در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ... و دل من از حادثه ها لبریز است ...و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...
از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...
این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...
و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...