دوباره شب رسید... کاش می آمدی... کاش در میزدی... نگاهت حس غریبی است که دیر زمانی است مرا محتاج خود کرده... کاش میدانستی آن لحظه که ندیده چشمانت مرا رسوا کرد چه غوغایی بپا شد در در اندرون من خسته دل.... گاهی صبرم لبریز میشود... گاهی برای روشن کردن آسمان چشمانم به جای ماه، ستاره جستجو میکنم... کاش کمی صبر تو را من هم داشتم... جان و جهان من، کاش میدانستی در این فاصله ها دور از تو میان دل من و نیلگون آسمان چشمانت چه میگذرد... دوباره شب رسید و تسخیر کرد همه اتاقم را... چقدر من شبهای زمین را دوست دارم... گویی تاریکیش را به رخ زمینیان می کشد... ولی چه حیف که چشمانشان را خواب با خود برده... ولی خوب می دانم که تو بیداری و می بینی ضیافت بر پا شده در اتاقم را... من و شب و شمع و زمین و غمی قدیمی را که آز آدمها پنهانش می کنم... و چه دیدنی است سوختن یک شمع در انتهای یک شب سرد پاییزی زمین... و که می داند شب سرد پاییزی یعنی چه... مهربانم، من باور دارم قلب بزرگ تو را و انتظار بی پایان خود را... باور دارم غم عمق نگاه تو را و درد غریب خود را... درد من را کسی جز خدا نمیداند... دوباره شب رسید... کاش می آمدی...
چشم انتظارت وارش...
!!!. برداشت آزاد...
سلام.
شب سرشار است از دوستت دارم ها.
در خانه را که باز می کنی انکار آغاز می شود
از قدمی که به عقب می گذاری.
در های بسته با معنی تر اند از نگاهی که در را می بندد.
کاش می آمدی...