نهالی نو رسته بودم، با زحمت فراوان خود را از تاریکی عمق زمین به بیرون کشانده بودم پرتوهای باریک نور از آن بالا و از لای درختان برتنم می تابید و مرا نوازش می کرد، چه گرمای دلبخشی؛ رویای رسیدن به آن بالا و رسیدن به منبع نور، همه ی فکرم را به خود مشغول کرده بود؛ روزها و شب ا می تاختم تا قد الم کنم و آن بالاتر را تصاحب کنم؛
لحظه به لحظه از سکون شاکی بودم؛
از اینکه رهگذران شاخه های مرا به دست می کشیدند و بازیچه ی کودکان بازیگوش بودم؛
شاکی بودم از اینکه درختان بلندتر با کبر و خودخواهی برگهای کهنه خود را بر سر و رویمان می ریختند؛ آرزو داشتم آنقدر بلند شوم که از بند اسارت زمین رها شوم و دیگر دست هیچ رهگذری توان شکستن مرا نداشته باشد...
روزها در این رویا گذشت؛ و من کم کم رشد کردم، بزرگ شدم... بزرگتر... آنقدر قوی که دیگر باد نتوانست جثه ام را باب میل خود برقصاند، به آن بالا رسیدم، جایی که دیگر بلندتر از منی وجود نداشت؛ به منبع نور رسیدم، به اصل تابش خورشید...
به گرمای طاقت فرسا و سپس در انتهای روز به خاموشی و واهمه ی نوای جغد نیمه شب...
رویای رسیدن به اوج و صلابت آنقدر مرا مشغول خود کرد که متوجه رشد کردنم نشدم و حتی گذشت ثانیه ها را حس نکردم؛
اکنون مدتهاست که رشیدم، اما دلتنگ سایه ام، سایه هایی که یک عمر از آنها گریزان بودم؛
دلتنگ زمینی هستم که صباحی از آن دلخسته بودم، روزهای زیادی برگهای تنم را به پائین می فرستم تا از آن پایین برایم خبر آورند اما هیچ کدام از پیک های من به مقصد باز نمی گردند؛ اکنون خسته ام، خسته ام از این همه نور و گرما و سپس سکوت و خاموشی.
تنهایی و دلتنگی سخت وجودم را می آزارد؛
حال می دانم که بلندترها به غرور بر ما برگ نمی ریختند که از سر دلتنگی بر ما نامه می نگاشتند، حال می فهمم که لرزش تنم در مسیر باد، طراوت جوانی ام بود؛ اکنون که پیر و فرتوت شدم دانستم که چه داشته هایی، داشتم و قدر ندانستم؛
"افسوس که زودتر از آنکه تصور کنیم دیر می شود"
روزها را می گذرانیم در آرزوی رسیدن به خوشبختی، بی خبر از آنکه خوشبختی همین لحظات در حال سپری است...
دل بسته به سکه های قلک بودیم
دنبال بهانه های کوچک بودیم
رویای بزرگتر شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم
مهتاب