می خواهم بگریزم، شبانه از دیاری که آرزوی من بود؛ می گریزم از این مردم که به ظاهر مهربانانه تو را به آغوش می کشند و در خفا نفرین بدرقه ی راهت می کنند، جام پر از زهر را سر می کشم تا شاید لحظه ای ناکامی های جوانی ام را از یاد ببرم؛ می گریزم از این بنده ی دو پا که تا نان بنده ی دیگری را به دست خود می بینند چوب حراج به آبرویش می کشد؛
می گریزم از این زمزمه هایی که به جای صدای دلنشین آب ، وحشت و رعب آتشفشان را به دست می گیرند...
چه تلخ روزگاریست، روزگار وقاهت، بی عدالتی، تلخ کامی...
روزگار دل شکستن و در انتظار رها کردن؛
روزگار بی معرفتی و بی مرامی... روزگار پول پرستی و شهوت رانی... چه کثیف زمانه ای است این زمانه ی جغد صفت که جز واهمه در شب هیچ هنر دیگری ندارد...
بر بلندای بام ایستاده ام و جام زهر به دست، فریاد بر می آورم که ای مرگ
لحظه ای مرا دریاب...
اما ندا می رسد که
"اندکی صبر سحر نزدیک است"
مهتاب
امان از هجر بیپایان مهدی
غروب جمعه و هجران مهدی
تمام غصههای عصر جمعه
خلاصه میشود در جان مهدی
امان از آن زمانی که بیفتد
به روی نامهام چشمان مهدی
کیفش به این است که در بین این مردم و با همین مردم زنگی کنی و رستگار بیرون بیایی
قل اعوذ برب الناس. ملک الناس. اله الناس
شاید همین مردم پله ای باشند برای سلوک ما