مردمان...

بی قراری نکن

تمام ما از یک شکست عجیب و کهنه می آییم

همه آسمانی بوده ایم

همه از سیب ممنوعه خورده ایم

همه عهد کردیم که دیگر خوب باشیم

به خدا گفتیم

ناله و عجز و زجه هایی که تا عرش فریاد زدیم

همه شان هنوز هستند، و هر دم در ملکوت زمزمه می شوند

ولی اکنون، این گرد فراموشی که بر دنیای ما پاشیده شده

و مردمان ما را ...

من برای مردمان این زمانه نگرانم

من برای تو نگرانم

برای آسمان نگرانم
بدونِ تو آنقدر تنها و بی کس است که دردهای چند ستاره دورتر هم برایش کوچک است
 
ب  ا  ر  ا  ن
به آسمانِ شهرِ ما سری بزن
ابرهای دلتنگیِ ما مدتی ست بارشی ندیده اند

مردمان شهر ما دلتنگ باران شده اند

مردمانی که زمانی بارانی بودند

مردمانی که زمانی همه از جنس ستاره و نور بوده اند

بیچاره مردمان ما که حالا فقط حرف شده اند

حرفهای خالی...

و پر از فاصله...

گرچه من هم هنوز نمی دانم چقدر بوی آسمان را دارم ....

با توام ای یاس خیس دنیای من

من بی تابم و می خواهم تمام این خطهای فاصله را تا پیش تنهای هر دو یمان خط خطی کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد