خزان...

دلم شکست...
تکه پاره هایش را به باد سپردم همچون قاصدک
در خزان آرزویم بود که نظاره کردم
و دیدم گم شدن دلم را در آغوش باد...
دلم بی تاب تنم شد
و تنم بی تاب دل...
به خودم که آمدم دیدم حیرانم در جستجوی ویرانه دلی که گریزی از آن نبود
گشتم؛ سالها گشتم تا سرانجام خود گم شدم
پشتم خمید از بس که سر به زیر داشتم از برای جستن تکه پاره هایم
تکه پاره های دلم را وصله کردم
بی سامان دلم دوباره در رنجور سینه ام تپیدن گرفت
.
.
.
ناگاه در شکافی میان تکه پاره های دلم جوانه ای روییدن گرفت
ریشه دوانید در اعماقم
از باران ابری دلم سیراب شد و  جان گرفت
من بی خبر بودم هنوز...
جوانه؛ جوانه ی عشقی بود ناگزیر
پر بال گرفت و پرورید
و من ساده هنوز هم بی خبر
لحظه ای بود هبوطم در عشق
دلم دوباره شکست...

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا سادات جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

دلم دوباره شکست...

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد