انگار می خواهم از این شهر بروم... انگار کوله بار سفر بسته ام... انگار دلگیر می شوم اگر از این شهر بروم... انگار نه انگار که می خواهم به زادگاهم بروم... بروم دلتنگ آسمان این شهر می شوم... آسمان پر ستاره اش... ولی بیشتر از همه دلتنگ ماه این آسمان خواهم شد... سفر را دوست دارم ولی نه سفر از دیار ماه را... باورش برایم سخت می شود...شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد... ولی ناگزیر از سفرم... خوبی سفر این است که "دلتنگی ها را می برد و دلی تنگ را بر جای می گذارد..." ولی گریزی نیست از اجبار زمان... اما خوب می دانم به کجا می روم... خوب می دانم به شوق بودن در میان آنانی که دوستشان دارم آهنگ سفر کرده ام ... و با آهنگ تپش نبض جاده های دور از آسمان این شهر همراه می شوم... می دانم به دیدار کوچه ای که کودکی های مرا از یاد نمی برد و پژواک خنده های کودکانه ام هنوز هم در ذهن سپیدارهای بلندش جاریست می روم... همانجا که لبریزمی شوم از حس زیبای سادگی کودکانه ام این حس گمگشته که خون تازه به رگهایم خواهد داد و مرهم خشکسالی چشمانم خواهد شد... صبح ها به تماشای خورشیدی خواهم رفت که از پس کوههای مغرور زادگاهم سر بر می آورد... و عصرها مردم ساده شهرم را به نظاره خواهم نشست... ولی باز روزی باید پای بر حس غریب تعلق بگذارم و با دلی تنگ اما مشتاق با زادگاهم وداع کنم... دلتنگی رفتن و شوق رسیدن... دوری از ماه و همنشین ستاره شدن... دلواپس سفر و دلهره مقصد... چه تعادل غریبی میان این رفتن و رسیدنها، دلهره و دلواپسیها بر پاست...
!!!. انگار مسافر باران شده ام...
ولی من دوری وطنم هرگزُ مگر...