کسی درد خندیدنم را نفهمید
و ناگاه باریدنم را نفهمید
ز سر شاخه های شکایت کسی هم
به دست خودم چیدنم را نفهمید
باز تیک تاک ساعت فرا رسیدن شب را ندا می دهد و من مضطرب از خواب...
انگار خواب مرا خسته تر می کند، به جای اینکه خستگی تن و روحم را بگیرد وسیله ی آزار و سوهان جانم شده است.
می گریزم، آرام و بی صدا در نور ضعیف مهتاب به باغ می گریزم، هستی باغ را پاییز به یغما برده، انبوه رنگهای تند، غروب و خزان را به باغ مژده می دهد.
نسیم پاییزی بر طبل طبیعت نوای یأس و نیستی می کوبد و آوای کلاغ یکسر در باغ روانه است؛
اما این پاییز دیگر برایم دلگیر نیست، حس بی حسی، حس پوچی تمام وجودم را فراگرفته، دیگر از آن باورهای قدیمی چیزی برایم نمانده، از آن هیاهوها، از آن دید زدن ها، خندیدن ها، منتظر ماندن ها...!
" حتی از عشقی که سالها در دل پروریدم و سپس به سوگش لحظه های مدید گریستم" هم اثری نیست. از آن همه شکوه و شکایت، لرزه های قلب، عطش وجود خبری نیست.
شاید با بهاری که به یغما برده شد، گرمی قلب من نیز زمستان زده شد؛
ولی شادم، شادم از این رهایی، می توانم به راحتی نفس بکشم بی آنکه گلویم زخم شود از بغض نشکفته، می توانم به آسانی فریاد کشم بی آنکه سیلاب اشک گونه هایم را بسوزاند... می توانم به راحتی سخن گویم بی آنکه صدایم بلرزد... می توانم به راحتی قدم بردارم و با بی اعتنایی تمام از کنار زخمه هایی که یک عمر آزارم می داد بگذرم.
فقط یک مشکل دارم، نمی توانم بخوابم ... همین مشکل کلافه ام کرده؛ هیچ چیز پلکم را سنگین نمی کند و هیچ موسیقی ذهن مرا آرام نمی کند. شاید این گوشها آماده شنیدن صوت داوودی اند...