غریب ترین

ای غم انگیزترین خوشحالی، من و عشق تو و دستی خالی، دستهایم که نیاز آلوده اند همه عمر بسویت بوده اند، چشمهایم پر از خستگی اند و سرشار از نقش دلبستگی، زیبای کلام ها و  واژه های من، انتهای همه آمال و آرزوهای من، در این غربت تنهایی که راه گم کرده ام تنها تویی راهنما، یا نور، یا نور النور، یا منور النور، آرزویم تویی اما بی آنکه بخواهم آرزویم را بر باد می دهم و تو باز می مانی همچنان نزدیک، همچنان صمیمی و به مهمانی ات می خوانیم... روزگار غریبی است و دنیا از آن غریب تر و تو روی زمین غریب ترین...و من، هر که باشم، هر کجا باشم، قلبم برای تو می تپد و همیشه و همیشه دلم هوایی یاد و نام تو بوده و هست... تنها تو را می خوانم و تنها از تو کمک می خواهم... می دانم که می دانی در انتظار معشوق باشی و بدانی این لحظه ها ماندگار نیستند دردیست بزرگ... تو که می دانی...  ورای زمین و مرزهایش برایم تقدیر"ش" کن... تقدیری مبارک... و این شاید آغاز راهی باشد بس بزرگ...

!!!. باران که نمی آید... من باران می شوم برای غم دوری ها... برای دلتنگی ها... برای لحظه های انتظار... برای دلواپسی ها... خسته ام... خسته از تکرار این روزها و شب ها وقتی... تو نیستی...

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا سادات یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ

مراقبه های فاطمیه...

مادر!

آمده ایم عیادت

چه کار کنیم ما را هم از خودتان بدانید؟

..............

فرمود: سلمان

پدرم که ما را تنها گذاشت

تو هم که به ما سر نمی زنی...

...............

پدرش فرموده بود سلمان از خودمان است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد