قصه همت، بعضی صفحاتش مثل قصه خیلی های دیگر است و بعضی هایش فقط مال اوست، او هم قصه به دنیا آمدنش هر چه بود، مثل همه ما بود وقتی آمد گریست، بچه گی کرد، مدرسه رفت، حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس گردنی زد. بعضی تابستانها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند ولی در کنکور قبول نشد بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق هر دو را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. همراه شد، رفت و گریاند، تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد، راهی بود که به دل ها باز کردو عشقی که آفرید. قصه زندگی او گاهی صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت اگر به آسمان راهی نداشته باشی...
در مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چهطور
مگه؟»
گفت: «خبری از
حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر
اتفاقی افتاده؟»
گفت: «میگویند
حاجی زخمی شده. »
گفتم: «نه، حاجی
زخمی نشده، شهید شده!. »
گفت: «از کجا این
حرف را میزنی؟»
گفتم: «از آنجا
که خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت
نصیبش بشود!»
از اتاق آمد بیرون، آن قدر گریه کرده بود که در چشم هایش خون افتاده بود، کنارم نشست و گفت:" امشب خدا مرا شرمنده کرد، وقتی حج رفته بودم در خانه خدا چند آرزو کردم، یکی اینکه در کشوری که نفس" امام" نیست نباشم، حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو را خواستم و دو تا پسر، برای همین هر دو بار می دانستم و مطمئن بودم خدا روی مرا زمین نمی اندازد، بعدش خواستم نه اسیر شوم و نه جانباز ، فقط وقتی از اولیاء الله شدم، همان دم شهید شوم."
مهدی دور و برش می پلکید، همیشه با ابراهیم غریبی می کرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود ابراهیم هم اصلا محل نمی گذاشت، همیشه وقتی می آمد مثل پروانه دور ما می چرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود، خودش می گفت:"روزی که مسئله محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است." عصبانی شدم و گفتم:" تو معلوم نیست از دیروز تا حالا چته."
صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد. برگشتم در صورتش، از اشک خیس شده بود.
چند دقیقه ای می شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ کوبم کرد. نمی خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و در دلم فریاد زدم:" آن قدر نماز می خوانم و دعا می کنم که دوباره برگردی."
اما حاج ابراهیم همت دیگر هیچ وقت نه به خانه و نه به شهر و نه به زمین بر نگشت ... بال گشود و راهی آسمان شد... چون آسمانی شده بود و لایق آسمان و آسمانی ها...
!!!. من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.... سید مرتضی آوینی... چه ستودنی و دوست داشتنی اند بی کرانه ها.... و چقدر من بی کرانه ها را دوست می دارم...
سلام
دوست عزیز مطالب وبلاگت زیبا هستند .
سری هم به من بزن وکامنت بزار.