ققنوس زمستان به بلندای قامت سردش هیزم زمان انباشته و خود برفراز این قله به انتظار نشسته است، به انتظار لحظه ی دیدار و سپس افروختن شعله ی فنا...
ای بیرحم زمان:
در گذر لحظه های بهار عطش تابستان را در وجود طبیعت گذاردی و سپس چهره ی طبیعت را به رنگهای پائیزی آذین بستی تا خزان سردی و بی روحی بر تن زمستان بپاشی؟!
کنون ترا چه شد که اینگونه از کرده پشیمان شدی و ققنوس وار می خواهی خود را قربانی تولدی دیگر کنی؟
نکند این شیوه ی دلفریبی، رسم هر ساله ی توست برای شکار بهار؟!
شاید... اما من فکر می کنم این زیباترین شیوه ی دغلگری است زیرا طراوتی را که پس از خاکستر شدنت در طبیعت می پاشی تلخی همه ی روزهای سپری شده ی خزان را از خاطر می رباید؛ من شیفته ی این رفتار توام؛ شیفته ی این آمدن و رفتن ها، دلباخته ی این قربانی کردن و قربانی شدنها...
با اینکه میدانم این بهار نیز چندان دوامی ندارد اما باز هم بذر سبزه بر خاک سردِ خانه می پاشم و به رسم کهنه هر ساله کوچه را آب می پاشم و خانه تکانی می کنم و غبار غصه ها را به دست نسیم بهاری می سپارم و افکار زنگار خورده و پوسیده ی ذهنم را که عمری سوهان روحم بود، سنباده می کشم و از نو رنگ آمیزی می نمایم و به یومن قدوم مبارک بهار می خندم...
مهتاب