منم زیبا

منم زیبا

 

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

 

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

 

ترا در بیکران دنیای تنهایان

 

رهایت من نخواهم کرد

 

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

 

تو غیر از من چه میجویی؟

 

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

 

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم...

ادامه مطلب ...

تو بگو

من از پشت دردهای عجیب می آیم
بی خبر از غمی که پشت لبخند هایم سنگینی می کند
بی خبر از اندوه بغض های فرو خورده ام
من بی بهانه بیقراره گریه ام
حالا هم
دلم می خواهد کمی تو برایم بگویی
بگو وارش
میخواهم بدانم بارشم برای چیست؟

...

من نمی دانم

کاش می دانستم

من خسته ام

خسته از تکرارهای دروغ

خسته از دیوارهای بتونی پشت پنجره

که دق داده اند رازقی های اتاقم را

خسته از چشمک های ستارگانی دور

که دلواپسی را تلقین لحظه هایم کرده اند

خسته ام از شبهای زمین

از شبهای بی تویی

اصلا چه فرقی می کند شب با روز

وقتی تو نباشی

یاس ِخیس ِدنیایِ من

زمین تو را کم دارد...

!!!. لبریز از بودن خواهم شد روزی که تو باشی و می دانم تو باشی من نیستم...

کاروان غم

وقتی چشمهایم بهت زده روی سطرها مکث می کنند یعنی باز هم کلمات را در انهدام پلک هایم جا گذاشته ام، پس بگذار دیوانگی ها و شکوائیه هایم را در همین واژه های سرسخت به نمایش بگذارم  و دلتنگی ها را در همین سطرهای ساده مویه کنم...

وقتی حرمت گم می شود، وقتی با خورشید و اهل خورشید چنین می کنند، وقتی دین را به دنیا می فروشند،  وقتی انسانیت و اخلاق و حتی خدا را به مسلخ می برند، وقتی آسمان پذیرای خون می شود، بغض می شوم و می دانم "آرام ترین ساحل دریا هم برایم تا ابد بوی خون دارد"

زینب آمد شام را یکباره ویران کرد ورفت

اهل عالم را زکار خویش حیران کرد و رفت

شام غرق عیش و عشرت بود هنگام ورود

وقت رفتن شام را شام غریبان کردو رفت

!!!. قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند....

ادامه مطلب ...

نامه ای برای رهایی از...

امروز به درخواستی قدم برداشته ام، به درخواست لحظه ای آرامش و به خواهش فرو رفتن این بغض چند ساله

          ای صبور بانوی زمان، که نام زینب را زینت بخشیدی و به وفاداری، این نامه را به خدمت شما می نگارم تا شاید غباری از اثر گامتان بر وجود من نیز بنشیند و صبوری به من هدیه شود.

سالها بود که بدون مهر پدر، او را پروریدم. آغوشم بر او گشاده و همه ی عطوفت و جوانیم را نثارش کردم تا هجده ساله شد؛ جوان و پر هیبت...

ادامه مطلب ...

بیقراری...

بی تابی های مدام من

دردمندی تن من!

و تلخ تر از آن

دردمندی روح من!

اوهام خوابهای الهام بخش

 و آه خوابهای دردمند ناآرام من...

نمایی از روح زنجیر خورده مردمانم در باد...

و دیروز

همین دیروز بود که انگار نیمی از کلماتم را ربودند

آری

از همین دیروز بود که انگار کابوس های شبانه ام بازگشتند

همین دیروز بود که نمی دانم کجای این دهر خاکی نیمی از کلماتم به یغما رفت

کلماتی پر از درد و گلایه

و من امروز

سوگوارم

برای نیمی از  کلماتم که در آغوش سرد مرگ خفته اند

برای نیمی از حرف هایم که شده اند بغضی در گلو

سوگوارم

هم برای کلماتم و هم مردمانم که گم شده اند

حالا دیگر  باقی کلماتم بوی سکوت گرفته اند

انگار دیگر نباید نگران ِ دگرانی باشم

و حالا من مانده ام و هزار حرف نگفته

حالا من مانده ام و هزار راه نرفته

پشت سر، راه رفته را می نگرم

کنار هر کلمه ام تصویری از رنج انسانی بود

و من هنوز بی تابم...

!!!. انگار انسان را ساخته اند که گاه در تب و تاب باشد و گاه بی تاب و من سالهاست که بی تابم و بی قرار....

بارانی ترین...

کاش

خدا باشد

باران باشد

بابونه باشد

و تو باشی

دنیا را می خواهم چه کار

...

کاش

خدا باشد

کوچه ای بی انتها و تو باشی

که زلال تر از بارانی

باران و بابونه و دنیا را می خواهم چه کار...

!!!. باز جمعه، و باز دلتنگی های خفا در پس چشمانم... و انتظار رازقی های پشت پنجره اتاقم ... و سکوت سنگین دلم... و شاید سکوت سر آغاز رستگاری تمام  آرزوهای من است...

عروسک...

چقدر انسان موجود عجیبی است، همه ی ما انگار جوری دچار "کودکی" شده ایم و خودمان هم باور نداریم... بزرگ شده ایم، با سواد شده ایم ولی روحمان و خواستن هایمان کودک مانده است...

لج می کنیم، اگر بدست نیامد با خدا قهر می کنیم، بعد هم که بدستش آوردیم می شود حکایت همان عروسک ها و اسباب بازی هایی که در "کودکی" گاهی پشت ویترین می دیدیم و لج می کردیم و بعد هم که به دستش می آوردیم، همه ی شوق داشتنش، یک شب بود! صبح فردا گوشه کمد درهم اسباب بازی هایی که حکایت همه شان شبیه به هم بود، جای می گرفت...

کاش یاد می گرفتیم با خدا قهر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم خواسته هایمان در خور خدایی خدایمان باشد، کاش یاد می گرفتیم خدا را با خواسته های کوچکمان حقیر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم از خدا چه بخواهیم، کاش قدر داشته هایمان را می دانستیم، کاش می دانستیم بعضی نداشتن های زمینی نعمتی است، کاش می توانستیم از غیر ضرور داشتن های زمینی بگذریم تا لایق آسمانی های ضرور شویم، لج نکنیم به قیمت های گزاف کاذب، چیزهایی نخواهیم که پشیزی ارزش داشتن ندارند، و کاش یاد می گرفتیم که اصلاً هیچ نخواهیم تا آنچه خواستنی است و آنچه داشتنی است، خودش با پای خودش بیاید و در خلوتمان را بکوبد و ندای ماندن سر دهد...

آن وقت نه کسی عروسک ما می شد و نه کسی جرات بیرون کشیدنمان را از خلوت ویترین، پیدا می کرد...

!!!.  واگویه کردم  تا یادم باشد قهر نکنم...  

یک داستان (پس لرزه...)

بی هیچ دلهره ای برخیز

لرزش دستانم را فراموش کن

این از خواستن نیست

می لرزم از اینکه خود را ببازم

به خواسته های لحظه ای

در تاریکی...

و صبح که بر می خیزم

جوان و تازه نباشم

مثل ته مانده غذایی در ظرفی

از شب گذشته

بر خیز

تا فرصتی هست

باید از این شعر گریخت

ادامه مطلب ...

من و تو

 همبستگی

چه کسی می خواهد  

من و تو ما نشویم   

خانه اش ویران باد... 

ادامه مطلب ...

نیا باران...

همیشه، روزها، از ته دل

فکر کردم زمین سخت مشتاق است

مردمانش هم سخت محتاج

از صمیم قلب دعا کردم

بیا باران  بیا باران

اما...

 پس می گیرم دعایم را

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم  خوب می دانم که اینجا آشفته بازاریست

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

نیا باران زمین آن منزل موعود نیست

در اینجا گم شده انسان آن اشرف مخلوق نیست

نیا باران اینجا کسی را به کسی کاری نیست

در اینجا میان خیر و شر مجالی نیست

نیا باران زمین را انگار دود وهم گرفته

در اینجا حرمت و مردانگی را باد برده

خدا را سالهاست که از یادها رفته

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست!

!!!. نمی دانم چرا هر سال محرم با عزای دل من می آید...و  انگار امسال یلدا هم با غربت دل من آمده... انگار این شب هایم به سکوت عادت کرده اند... دلگیرم از این شب ها... اما در هجوم همه این شب های گنگ و بی نشانی باور دارم حسین و مکتبش نوری است برای بزرگ شدن، برای رفتن و جا گذاشتن همه یلداها...  

هابیل و قابیل...

خداوند به آدم علیه السلام وحى کرد که مى خواهم در زمین عالِمی که به وسیله او آیین من شناسانده شود، وجود داشته باشد و قرار است چنین عالمى از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به  هابیل بسپار. آدم علیه السلام نیز این فرمان خدا را انجام داد. وقتى قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. و آدم برای یقین قابیل شرط قبول قربانی را گذاشت. قابیل گندمی نامرغوب و هابیل گوسفندی فربه برای قربانی حاضر ساختند و خدا قربانی هابیل را پذیرفت. شیطان قابیل را به قتل برادر ترغیب کرد. قابیل گفت: هر آینه بِکُشَمَت اى هابیل! تا مردمان چون ما را بینند نگویند که این یکى آن است که قربان وى مقبول شده است و آن دیگرى آن است که قربان وى مردود شده است، و وى مخذول شده است. هابیل گفت: خداى تعالى قربان کسى را پذیرد که او راه تقوا گیرد. اگر تو دست دراز کنى به من تا بکشى مرا، من بارى به تو دست درازی نکنم تا تو را بکشم چه، من مى‏ترسم از خداوند تعالى که عالَم و عالمیان را پروردگار اوست...
ادامه مطلب ...

شاید گلایه...

روزهاست که از ماه عاشقی می گذرد اما غمی عجیب به گذر زمان سایه افکنده و هر چه می گذرد غمگین تر می شود... غمی که ریشه در اعماق تاریخ دارد... دل من هم غمگین شده... بغض کرده... باید فریادش کنم...

ای همه لحظه های شاد زندگیم به فدایت،  دیریست که در انتظار روی چون ماهت لحظه های تلخ انتظار زندگی را می گذرانم... رازقی های پشت پنجره اتاقم هم منتظرند....اما این انتظار طولانی شد و تو نیامدی... آیا صدای تپش های قلبم را در لحظه ی صفر عاشقی جمعه ها نمی شنوی؟ من نماز شبم را در سحر جمعه به یاد تو می خوانم و نماز صبح جمعه ام را به تو اقتدا می کنم... صبح جمعه اتاقم را آذین می بندم و شاد و سرخوش ندبه سر می دهم... اما دم غروب خسته و دل گرفته انگار که همه غم های عالم بر شانه هایم سنگینی می کند... با گریه سمات می خوانم و در دل آرزو می کنم تا جمعه بعد زنده بمانم که باز چشم انتظارت باشم...  که باز چشم به راهت باشم... گرچه انتظارت لحظه های زندگی را برایم با معنا کرده... گرچه انتظارت قرار دل بیقرارم شده... ولی جواب دل بیقرار زینب را چه می دهی... امروز عاشورای امام عشق بود.... امروز یزیدیان و گمگشتگان برهوت وهم کردند همه آنچه را نباید... امروز تیغ بر قلب کعبه کشیدند... امروز دنیا یتیم ولایت خورشید شد... دنیا بی امام  بسان قافله ای بی ساربان است... که امام مأمن کره ارض است... امام زمان ما، بنمای رخ حتی اگر این زمین تاب قدومت را ندارد، حتی اگر ستونهای آسمان به لرزه بیفتد... بیا و بشکن طلسم شیطان را از دلهای خاکیان و راه آسمان را بر ما گمگشتگان تعلقات بگشای مگر نه اینکه امام نقطه پیوند زمین و آسمان است...

 امید دل زینب، کدامین آدینه را آذین ببندیم... کدامین آدینه را به گوش باشیم تا فریاد بر آری:

    الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛
                  الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم؛

کدامین آدینه...

بار خدایا اعاشقانه فریاد می زنیم که مولایمان را ما بر ما ببخشای تا طعم خوش عدالت و شمیم دلنشین حقیقت را در این غفلتکده جاری سازد...

!!!. انگار امشب دلم حرف دل زینب را واگویه کرده باشد... نمی دانم...



تا چند...

من هر دم در دلم آشوبی است... چه سریست در این شور... انگار شور تمنای تو را دارد... به انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تا چند... تا چند ورق خواهد خورد... حسرت نگاهی بر دلم مانده شدید.... تا بیایی و به چشمان پر از مهر تو خیره شوم... بیقرار تو شده...  دل دیوانه من... باز تو را می جوید... باز تو را می خواهد... گفتمش ماه را... گوشه آسمان... تنهاست.... گفت من خوب می دانم... تا آسمان راه درازی نیست...  اما پای من در قیر شب است... و همه پرهایم سوخته... پر پروازی ندارم...پر پروازم باش...

«الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لایتناهی عنه لیرغب المومن الی لقاء الله محقاً».

!!!. خدا را... خدا را.... وا مصیبت به غروب فردا... وا مصیبت به غروب فردا...

طفل

ز درد تیر چنان دست و پای خود گم کرد 

که خواست گریه کند... 

ناگهان تبسم کرد...

ای کاش...دروغ بود...

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود 

این حرفهای مرثیه خوانان دروغ بود 

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت 

بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود 

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز 

مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود 

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار 

کاش بر جان باغ،داغ گلستان دروغ بود... 

سیار