نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دلگیرم از مردم این آبادی... دلگیرم از آدم های رنگ شده اش...
چقدر بیگانه ام با همسایه ها این سالها...
چقدر دلتنگ می شوم این روزها...
چقدر دلم کسی را نمی خواهد این شب ها...
باور کردم
تنهایی را
غربت را
باور کنید راست میگویم ...
دلم بی کسی می خواهد...
دلم تنهایی می خواهد...
و در این هبوط اجباری سراغ ندارم تنهاتر و غریبتر از تو....
گرچه در روزمرگیهایم گم کرده ام نشانی ات را...
دلتنگم، دلواپسم، دریابم...
کجایی... کجا لایق بهشت حضورت شده...
هر جا که که باشی مشتاقانه آدینه ای را منتظریم که فریاد برآری:
الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛
الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم؛
و پر کنی همه تنهایی و غربت و بی کسی هایمان را...
در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ... و دل من از حادثه ها لبریز است ...و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...
از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...
این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...
و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...
به گواهی تقویم و روزهایی که بر بشر گذشته است عمر سالهای غربتت مولا به 1173 سال رسیده است...چوب خط روزهای بی تو بودن که پر شد نامه ای برایت نوشتم ... نامه ای برای تو و برای این تپش کهنه در سینه... نامه ام را میسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام این دیوار ها، این جاده ها، این روز ها ...اصلاً ببرد، آن سوی تمام نمی دانم هایی که زمین را از مهر و عدل خورشید بی نصیب گذاشته... باد می داند، خوب می داند، نشانیت را بیابد...
شرمنده ایم مولا که پاکی از دلهامان و خوبی از سر سفره مان رخت بر بسته و قهر خدا و قحطی نعمت حضورت نصیبمان گشته... مادر بزرگم میگفت: در پس سال های خشکسالی، روزی عاقبت, چنان بارانی باریدن گیرد، که دیگر حتی نقشی از نشانه ها بر دیوار آجری کوچه باقی نماند. خدایش بیامرزد. دیوار کوچه خاطره ها را که نمی دانم، اما حیاط خلوت خانه ام همان شب خواب باران دید. باران که چکه چکه بر سقف سفالی خانه می بارید. دلم به حال کبوتر های زیر شیروانی سوخت، کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود... فردای آن شب بود که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد، نامه ای برایت نوشتم...
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود کیست که آشفته آن زلف چلیپا نشود
رخ نما تاهمه خوبان خجل ازخویش شوند گرکشی پرده زرخ کیست که رسوا نشود
مهدی جان غم غربتت بهتر بگویم غم غربتمان در این شهر و دیار بر بودنمان سنگینی می کند، دیگر بغض غم نبودن و ندیدنت راه نفسمان را بسته، هزار بار خواندم دعای فرج را و هر هزاره که شد گریستم. مثل آسمان که نمی دانم در کدام فراق می گرید....
یوسف زهرا چشم انتظار باران حضورت هستیم، درد هجر را بیش از این مپسند برای دلداده گانت که سخت است برای دل پریدن بی عشق...
همین.
''میسپارمش به دست باد''
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است،دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است...
اکسیر من، نه این که مرا شعر تازه ای نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است...
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است...
تا این غرل شبیه غزل های من شود، چیزی شبیه عطر حضور شما کم است...
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است...
یوسف زهرا
خون هر آن غزل که نگفتیم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است...