تمام روزهای هفته را به انتظار جمعه می نشینیم. جمعه از راه می رسد، صبح، ظهر، غروب؛ اما باز هم بهار از راه نمی رسد. کی این انتظار پایان می یابد و ما کی میتوانیم در هوای بهار نفس بکشیم؟
عاقبت یک روز خورشید محو مشرق میشود و غربی ترین دل ها نیز عاشق می شوند.
ما همه منتظرت هستیم
منتظر صبحی که فانوس های انتظار را خاموش کنیم.
همه در کوچه فانوس ها منتظرت هستیم با دستانی پر از فانوس و چشم هایی پر از انتظار.
دوست داریم هر روز پنجره ها را باز کنیم تا روشنی آفتاب را مهمان چشم هایمان کنیم.
دوست داریم نسیم باشیم
نسیمی که همه جا جاری باشد تا یک روز عطر تو را منتشر کند.
دوست داریم باران باشیم
بارانی که همه جا می بارد تا یک روز صدای نمناک قدم هایت را در کوچه ی فانوس ها بشنویم.
درختانِ کوچه همه فانوس در دست
منتظر تو ایستاده اند.
درختان همه بوی تولد تو را گرفته اند و مثل موجی در عطش عشق تو در تلاطم هستند.
ما قطره ایم ولی با همه ی قطره بودنمان باز هم تشنه ایم
تشنه ی دیدار تو.
بیا به قاب پنجره
تا بلکه پیدایت کنم
در نور تماشایت کنم.
چه اندوه بارند جاده های بی همسفری
و چه بغض آلود است تنها رفتن
آنجا را که همراهی از جنس باران نباشد
و چه مهربانند لحظه های که از تو سرشارند
گر چه نیستی
و انگار هر دم توئی
که می شکفی
درون لحظه هایم
با هر چه حس خوب که در عالم است
چقدر خوب است که توباشی!
"که تو انعکاس طپش های دلم هستی
وقتی باران برای پنجره "و ان یکاد" می خواند..."
و می شد حادثه ای باشد در گذر این روزها...
!!!. انگار خدا در گوش لحظه هایم زمزمه می کند که تو را برای طراوت هماره های هنوز من هدیه خواهد کرد اگر نا خوانده قضاوت نشود... و من دستی به سوی آسمان دراز و چشمانم به مشرق زمین... شاید این آخرین واگویه های امسال باشد... و آرزویم برای مردمانم...
"یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال "
گفته ام، بارها و بارها، در طنین تکرار نامت، در بیتابی های گاه گاه دلم، در پس بغض های مانده در گلویم، در پس هر لبخند، گفته ام و می گویم، در میان حرفها، لابلای سطرها، پشت واژه ها، بارها و بارها... می گفتم و می گویم و انگار کسی نمی شنود، ساده می گویم و ساده می گیرند، ساده می گذرند و در عبور آدینه ها بی آنکه کسی بداند، بی صدا می شکنم،رنج می برم از این همه فاصله، از این همه دوری، این همه صبوری، این همه بی توئی، تا کی... تا کی... و باز عهد می خوانم و عهد می کنم که فریاد کنم، راهی شوم، بروم تا دوردست ها، بروم تا آنسوی فراموشی زمان، تا آنجا که دیگر این بادیه پیدا نباشد و تا آنجا که بی جواب این سؤال دیگر هرگز آزارم ندهد.... انگار همه بر دنیای بی او می نگریم و چشم بر جای خالیش می بندیم، در روزمره گی هامان گم می شویم، در عبور پر شتاب روزها فراموش می کنیم و فراموش می شویم...
سحرگاهی هوایی اش می شوم و بسان رودی که به دریا می ریزد، جوانه ای که بسوی نور می رود، پرنده ای که آغوش آسمان را آرزو می کند، ندبه انتظار می خوانم و با دسته ای نرگسی، سر کوچه بنی هاشم بست می نشینم و در دل می گویم:" آنقدر اینجا می مانم تا بیاید، نگاهمان کند، سراغمان گیرد، به سخنی، به لبخندی، به دعایی، به اشاره ای..." و همانجا می نشیتم تا غروب ِ بیقرارِ و دلگیرِ آدینه....و انگار همه می آیند و می گذرند... اما او نمی آید...
او نمی آید و انگار نمی داند سکوت نشان رضایت نیست، آخر عمر این شب انتظار اینقدر نبود، جواب دعای عهد، زمین بی خورشید نبود، به این کوه شکوه های مانده در سینه قسم، به غم هزار و چهارصد ساله دل من قسم، نبود و نیست... انگار درد شیعه را درمانی, زخم شیعه را مرهمی و انتظار مردمانم را پایانی نبوده و نیست... "نبودن" را سطر سطر هجی می کنم و من نبودن را باور ندارم و هیچگاه نبودن را باور نخواهم کرد، نبودنت را تهمت زده اند، تو هستی، تو باید باشی که تو امام مایی، که اگر امام نباشد، زمین اهلش را در خود فرو می برد که امام مأمن کره ارض و نقطه پیوند زمین و آسمان است...
!!!. هر روز در خیالم پنجره ای بر بن بست این کوچه نقاشی می کنم، گل "یاس"ش را آب می دهم، و از آن پنجره، به کوچه و غم هایش و دردهایش می نگرم، بغض می شوم، سر سر اشک بر گونه هایم می دود، گلهای رازقی خشکیده، خیس ِ نم نم باران می شوند و او مسافر باران پسرکی که بغض گلویش حکایت از حرمان سالهای دور، سالهای غربت، سالهای رنج، داشت و باور ندارد که کاری از خالی دستانش ساخته نیست...
ای غم انگیزترین خوشحالی، من و عشق تو و دستی خالی، دستهایم که نیاز آلوده اند همه عمر بسویت بوده اند، چشمهایم پر از خستگی اند و سرشار از نقش دلبستگی، زیبای کلام ها و واژه های من، انتهای همه آمال و آرزوهای من، در این غربت تنهایی که راه گم کرده ام تنها تویی راهنما، یا نور، یا نور النور، یا منور النور، آرزویم تویی اما بی آنکه بخواهم آرزویم را بر باد می دهم و تو باز می مانی همچنان نزدیک، همچنان صمیمی و به مهمانی ات می خوانیم... روزگار غریبی است و دنیا از آن غریب تر و تو روی زمین غریب ترین...و من، هر که باشم، هر کجا باشم، قلبم برای تو می تپد و همیشه و همیشه دلم هوایی یاد و نام تو بوده و هست... تنها تو را می خوانم و تنها از تو کمک می خواهم... می دانم که می دانی در انتظار معشوق باشی و بدانی این لحظه ها ماندگار نیستند دردیست بزرگ... تو که می دانی... ورای زمین و مرزهایش برایم تقدیر"ش" کن... تقدیری مبارک... و این شاید آغاز راهی باشد بس بزرگ...
!!!. باران که نمی آید... من باران می شوم برای غم دوری ها... برای دلتنگی ها... برای لحظه های انتظار... برای دلواپسی ها... خسته ام... خسته از تکرار این روزها و شب ها وقتی... تو نیستی...
دوست دارم بر بام دنیا بایستم
مغرورانه فریاد کنم
همه رنج نشسته بر روحم را
همه بغض های فروخورده ام زا
همه درد مردمانم را
و با اگاهی کلمه
"لا إله إلا الله"
و
" محمد رسول الله" را
شاید پژواک صدایم کر کند گوش شیاطین زمین را
شیاطین که کر شدند... که کور شدند
آن وقت ستاره ها هم که آسمان
را بوسه دادند
و زمین که که
زمان را دلداری داد
و غروب که زیبا
شد
و رازقی های پشت پنجره که گل دادند
من تو را در کوچه باغی بی انتها پیدا خواهم کرد
و تو می مانی برای همیشه های من
و وقتی تو باشی
چه خواستنی و داشتنی می شود برای من
همه ی تنهائی ها و غصه های این سرزمین
انگار تو بوی یاس سجاده نمازم را می دهی
و چه شوقی می گیرد دل من وقتی تو باشی
من که هر غروب پنج شنبه را تا صبح فاصله
با حسی غریب گریسته ام
"باید" بر بام دنیا بایستم
خودخواهانه بخواهم
و شکایت کنم
ما کجای این بادیه بی نشان خود را گم کرده ایم
که اینگونه ما را از یاد برده ای...
تا شاید بشکنی این همه سکوت فاصله را
و تمام آیه های تطهیر جوانه ها را معنی کنی...
!!!. یاس ِ خیسِ دنیایِ من، بس که در کشمکش این لحظه های دلتنگ و در غیبت پر سوال تو، درمانده شدم و به دنبال چاره ای گشتم، از حوصله همه درها و پنجره ها و همه روزن ها اخراج شده ام...
در گوشه ای، دور از نگاههای منفعتی، تنها نشسته و با دستانی گره زده بر زانو، چشمانی دوخته به دورترین نقطه از عالم که می شود دید، نگاهی دوخته به دورترین نقطه آسمان که می شود رفت، با دلی مضطر و مضطرب و قلبی آکنده از غم، بغضی غریب مانده در گلو، قطره ای زلال نشسته بر گونه و انگار هزار و چهارصد سال غم و رنج را بر دلش ریخته باشند، مبهوت، زانوی غم بغل کرده و همه غمهایش را سکوت کرده، بی مهری ها را سکوت کرده، ندانسته قضاوت شدن ها را سکوت کرده، انگار مرغی که بالش شکسته باشد، شکسته بال و تنها، همه آشنا اما مانده غریب، پدر هست و چقدر بودنش قوت قلب ولی عجیب احساس یتیمی می کند، مادر هست و امید دل و چقدر دوستش دارد ولی مهر مادری سیرابش نمی کند، مردمانش را دوست دارد و به آنان عشق می وروزد ولی این عشق اقنایش نمی کند، رازقی های پشت پنجره هست اما مستش نمی کند... نعمت فراوان دارد ولی انگار همه داراییش نیاز است...و چه داشتنی داشتنی تر از نیاز... خیره به دور دست ها... در دودست ها نوری هزار و چند ساله می درخشد... زمزمه ای می شنود... چقدر آشنا... چقدر دوست داشتنی... انگار سالها قبل این صدا را شنیده بود... بالی از جنس پر فرشته ها می خواست و او فقط دست و پایی گلی عطا کرده بود و بعد "نفخت فیه من روحی"... قلبش می لرزد... بغضش می ترکد... اشکش بر گونه جاری می شود... طنین صدایی آشنا... آسمان می غرد... دریاها طوفانی می شوند... زمین مبهوت می شود... زمان دیوانه می شود... "الرحیل..." انگار پر و بالش داده اند... پرواز می کند و راهی می شود... و چه آرام، آرام می شود... آرام ِ آرام...
!!!. چه دوست داشتنی می شود نیاز، در عین داشتن... و چه داشتنی بیشتر و بهتر از امام... که امام مأمن کره ارض است.... می دانم و دیده ام وقتی از اضطراب و دلهره، از سخن باز می مانم، تو چقدر مهربان و رؤوف می شوی و کریمانه زبانی دیگر می دهی مرا تا رنج خودم و رنج مردمانم را واگویه کنم... رنج من نیاز من است... و نیاز من امام من...و من امام زمانم را می خواهم...
آدینه ای دیگر هم گذشت، صبحش را ندبه کردیم و غروبش را آل یاسین،
عصر جمعه، پدر هست، مادر هم هست، خواهر و برادرها هم هستند، ماه هم هست، رازقی ها هم گل داده اند، همه هستند،
و چقدر خوبند و چقدر خوب است که هستند،
خدا را هزار بار سپاس
همه هستند اما تو نیستی
تو نیستی...
دلمان ترکید اقا
نفسمان بند آمد در این هوای مه گرفته ی مصلحت و ریا و فتنه
"السّلام علیک یا اباعبدالله و عَلی الارواح الّتی حلّت بفنائک"
امام عشق را سلام دادم تا "صمصام المنتقم" بودنت را یادآور باشم برای دل صبور زینب،
برای دل خودم، برای نیامدنت،
برای همه قصه ی غصه های بنی هاشم،
برای تسلای دل همه شیفتگان حضرتش، برای این روزهای زمین...
کجایی مولا، این رووزها حرفهای مصلحتی جان به لبمان کرده...
به تنگ آمده ایم از این همه مصلحت...
گلایه نمی کنم ولی شاکیم مولا شاکیم...
به اندازه همه تاریخ دلتنگت شده ایم مولا غم دل با که بگوییم...
دل
آوارۀ من، خانه به دوشِ یار است
ای حرم با من
دلخسته بگو، یار کجاست؟
حاجیان در عرفاتند و ز هم میپرسند
حاجی فاطمه کو؟ رهبر احرار، کجاست؟
!!!. در این سیاره رنج انگار خدا، مادر را آفرید تا انسان قدر مهر را و دنیای امر را تا انسان قدر هجرت را و مهدی فاطمه را در پس پرده غیب، تا انسان قدر امام را، هم بداند و هم بفهمد...
مهربانِ غریبِ دریایِ دلدادگیم، تو که نامت ذکر لبم شده... هر دم تو را می خوانم... نامت را فریاد می زنم... قنوت هر نمازم دعای سلامتی توست... صبح جمعه به شوق ندبه تو بیدار می شوم... دلم برای دلتنگی های غروب جمعه های بی توئی دلتنگی می کند اما انگار این کوه ها و کویر ها... این نامردمی ها... این فاصله ها... این گم شدنها... این عصیان ها... نمی گذراند بشنوی صدایم را و من که می فهمم تو را... چشمان پاکت را... اشک های پاکترت را... در دلم حرفهایی است ناگفته برای تو و در گلویم حرفهایی بغض شده از غم های تو... می دانی: "در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت، در آن صحرای عطشناک، بانویی به اندازه تمام عمرش پیاده رفت و حرفی از عطش نزد و کلامی از تشنگی نگفت، چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر گریست، چقدر زمین خورد، چقدر دلداری داد، چقدر بچه در آغوش گرفت، چقدر فرا رفت، چقدر فرود آمد، غریب بود، کجایی بود این زن، چه دلی، چه چشمانی، چه صولتی، چه جبروتی، چه فخری، چه شکوهی، چه صبری، چه رضایتی... می گویند هنگام شهادت فرزندان خود پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیه اش به پیشگاه برادر رنگ منت پذیرد... "زینب(س)"، اسمش را که می شنوم انگار با عرش خدا طرف شده ام..." نامش و یادش را نجوا کردم برای خودم تا یادم باشد آن همه غربت، آن همه مظلومیت، آن همه تنهایی، آن همه صبوری و آن همه رنج را چون می دانم که تو یادت نمی رود که خود گفته ای:" اگر روزگار وقت زندگی مرا از تو به تأخیر انداخت و یاری و نصرت تو در کربلا و در روز عاشورا نصیب من نشد، اینک من هر آینه صبح و شام به یاد مصیبتهای تو ندبه می کنم و به جای اشک بر تو خون می گریم..." مولای من، چشمانم به سوی توست... قلبم از آن توست... و باورهایم برای توست... یوسف زهرا، لحظه ها را به عشق تو زنده ام و بر خود می بالم از این عشق و فخر می فروشم به عالمیان از این عشق... راستی این روزها در زمین و در خاورش حادثه ای در راه است... انگار بوی آمدنت می آید...
!!!. و خدای من، خدای بزرگ من، تو که همیشه دلم در پناه نام و یاد تو آرام گرفته و می گیرد... شب انتظارِ زمین و زمینیان را سحر کن.... و برایم هجی کن... که کسی بیدار می شود... و کسی می فهمد... و کسی دانا می شود...
مرا شوری است در سر از جنس نگاه تو
مرا عشقی است در در دل از جنس یاران تو
از جنس طپش های رهای قلب تو
می خواهمت و بی پرده این دلدادگی را فریاد می زنم
مهربان، پاک تر از یاسمن ها
برای من هر روز عاشورای تو
و هر دم اربعین توست
کاش بودم نه در صف دانسته غائبین و بعدها توابین
که سپر تیر کین
خدا می داند
ولی بارها در خواب دیده ام
سالها قبل سند قلبم را بنام خورشید زده ام
مگر می شود خورشید را دید و دیوانه نشد
ادامه مطلب ...مرا شوری است در سر از جنس نگاه تو
مرا عشقی است در در دل از جنس یاران تو
از جنس طپش های رهای قلب تو
می خواهمت و بی پرده این دلدادگی را فریاد می زنم
مهربان، پاک تر از یاسمن ها
برای من هر روز عاشورای تو
و هر دم اربعین توست
کاش بودم نه در صف دانسته غائبین و بعدها توابین
که سپر تیر کین
خدا می داند
ولی بارها در خواب دیده ام
سالها قبل سند قلبم را بنام خورشید زده ام
مگر می شود خورشید را دید و دیوانه نشد
ادامه مطلب ...چرا این روزهایِ تلخ خوابهای شیرین را از سرم پرانده است؟
چرا در برابر سرکشی هایِ زندگی کوتاه آمده ام
دارم بلند بلند اعتراف می کنم
بگذار خودم بگویم چه مرگم شده است
من از سردی این هبوط، غصه ام می گیرد
من از غربت این غفلتکده نفسم می گیرد
من میان همهمه ی آدم هایی که سادگی ام را به تمسخرگرفته اند گم شده ام
من آتش گرفته ام
من سراپای وجودم تب دارد
من گنگی ِ فاصله ها را نمی فهمم
اصلا من خودم را کجا گم کرده ام
شاید در اضطراب دلواپسی های گاه گاه انتظار تو؟
یا میان روزمرگی های شبانه ام ؟
من از پشت دردهای عجیب می آیم
بی خبر از غمی که پشت لبخند هایم سنگینی می کند
بی خبر از اندوه بغض های فرو خورده ام
من بی بهانه بیقراره گریه ام
حالا هم
دلم می خواهد کمی تو برایم بگویی
بگو وارش
میخواهم بدانم بارشم برای چیست؟
...
من نمی دانم
کاش می دانستم
من خسته ام
خسته از تکرارهای دروغ
خسته از دیوارهای بتونی پشت پنجره
که دق داده اند رازقی های اتاقم را
خسته از چشمک های ستارگانی دور
که دلواپسی را تلقین لحظه هایم کرده اند
خسته ام از شبهای زمین
از شبهای بی تویی
اصلا چه فرقی می کند شب با روز
وقتی تو نباشی
یاس ِخیس ِدنیایِ من
زمین تو را کم دارد...
!!!. لبریز از بودن خواهم شد روزی که تو باشی و می دانم تو باشی من نیستم...
کاش
خدا باشد
باران باشد
بابونه باشد
و تو باشی
دنیا را می خواهم چه کار
...
کاش
خدا باشد
کوچه ای بی انتها و تو باشی
که زلال تر از بارانی
باران و بابونه و دنیا را می خواهم چه کار...
!!!. باز جمعه، و باز دلتنگی های خفا در پس چشمانم... و انتظار رازقی های پشت پنجره اتاقم ... و سکوت سنگین دلم... و شاید سکوت سر آغاز رستگاری تمام آرزوهای من است...
روزهاست که از ماه عاشقی می گذرد اما غمی عجیب به گذر زمان سایه افکنده و هر چه می گذرد غمگین تر می شود... غمی که ریشه در اعماق تاریخ دارد... دل من هم غمگین شده... بغض کرده... باید فریادش کنم...
ای همه لحظه های شاد زندگیم به فدایت، دیریست که در انتظار روی چون ماهت لحظه های تلخ انتظار زندگی را می گذرانم... رازقی های پشت پنجره اتاقم هم منتظرند....اما این انتظار طولانی شد و تو نیامدی... آیا صدای تپش های قلبم را در لحظه ی صفر عاشقی جمعه ها نمی شنوی؟ من نماز شبم را در سحر جمعه به یاد تو می خوانم و نماز صبح جمعه ام را به تو اقتدا می کنم... صبح جمعه اتاقم را آذین می بندم و شاد و سرخوش ندبه سر می دهم... اما دم غروب خسته و دل گرفته انگار که همه غم های عالم بر شانه هایم سنگینی می کند... با گریه سمات می خوانم و در دل آرزو می کنم تا جمعه بعد زنده بمانم که باز چشم انتظارت باشم... که باز چشم به راهت باشم... گرچه انتظارت لحظه های زندگی را برایم با معنا کرده... گرچه انتظارت قرار دل بیقرارم شده... ولی جواب دل بیقرار زینب را چه می دهی... امروز عاشورای امام عشق بود.... امروز یزیدیان و گمگشتگان برهوت وهم کردند همه آنچه را نباید... امروز تیغ بر قلب کعبه کشیدند... امروز دنیا یتیم ولایت خورشید شد... دنیا بی امام بسان قافله ای بی ساربان است... که امام مأمن کره ارض است... امام زمان ما، بنمای رخ حتی اگر این زمین تاب قدومت را ندارد، حتی اگر ستونهای آسمان به لرزه بیفتد... بیا و بشکن طلسم شیطان را از دلهای خاکیان و راه آسمان را بر ما گمگشتگان تعلقات بگشای مگر نه اینکه امام نقطه پیوند زمین و آسمان است...
امید دل زینب، کدامین آدینه را آذین ببندیم... کدامین آدینه را به گوش باشیم تا فریاد بر آری:
الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛
الا یا اهل العالم انا الصمصام
المنتقم؛
کدامین آدینه...
بار خدایا اعاشقانه فریاد می زنیم که مولایمان را ما بر ما ببخشای تا طعم خوش عدالت و شمیم دلنشین حقیقت را در این غفلتکده جاری سازد...
کسی درد خندیدنم را نفهمید
و ناگاه باریدنم را نفهمید
ز سر شاخه های شکایت کسی هم
به دست خودم چیدنم را نفهمید
باز تیک تاک ساعت فرا رسیدن شب را ندا می دهد و من مضطرب از خواب...
انگار خواب مرا خسته تر می کند، به جای اینکه خستگی تن و روحم را بگیرد وسیله ی آزار و سوهان جانم شده است.
می گریزم، آرام و بی صدا در نور ضعیف مهتاب به باغ می گریزم، هستی باغ را پاییز به یغما برده، انبوه رنگهای تند، غروب و خزان را به باغ مژده می دهد.
نسیم پاییزی بر طبل طبیعت نوای یأس و نیستی می کوبد و آوای کلاغ یکسر در باغ روانه است؛
ادامه مطلب ...