شب واژه ی انتظار

مدتی است که پاییز دلگیر رسیده و کوله بار خودش رو پهن کرده، باد پاییزی در لباس نسیم بهاری نمایان گردیده تا شاید بتواند به زیبایی طبیعت را برهنه کند.

بی خبر از آنکه نسیم بهاری پیام شکفتن دارد و باد پاییزی خبر از مرگ و نیستی...

خورشید از ترس چهره از زمین می پوشد و زمین در تمنای یک گرما از نور آفتاب چاک چاک

در اوج خنکای سرد پاییزی، لبان خشکیده چاه تمنای باران دارد و پرستوی جا مانده از دسته ی کوچ در پی یافتن پناهگاه آواره ی سرما

در تمامی آبگیرها صدای ناله جیرجیرک ها به گوش می رسد که با اشک و آه با طبیعت سبز وداع می کنند و در این میان

من مانده ام و یک خروار شب واژه که چندی نمانده مرا در خود مدفون کنند...

پس فانوس شب را می کشم و پرستووار منتظر یک نغمه ی امید

"می مانم"

مهتاب

دوباره شب رسید...

دوباره شب رسید... کاش می ­آمدی... کاش در می­زدی... نگاهت حس غریبی است که دیر زمانی است مرا محتاج خود کرده... کاش می­دانستی آن لحظه که ندیده چشمانت مرا رسوا کرد چه غوغایی بپا شد در در اندرون من خسته دل.... گاهی صبرم لبریز می­شود... گاهی برای روشن کردن آسمان چشمانم به جای ماه، ستاره جستجو می­کنم... کاش کمی صبر تو را من هم داشتم... جان و جهان من، کاش می­دانستی در این فاصله­ ها دور از تو میان دل من و نیلگون آسمان چشمانت چه می­گذرد... دوباره شب رسید و تسخیر کرد همه اتاقم را... چقدر من شبهای زمین را دوست دارم... گویی تاریکیش را به رخ زمینیان می ­کشد... ولی چه حیف که چشمانشان را خواب با خود برده... ولی خوب می­ دانم که تو بیداری و می ­بینی ضیافت بر پا شده در اتاقم را... من و شب و شمع و زمین و غمی قدیمی را که آز آدمها پنهانش می ­کنم... و چه دیدنی است سوختن یک شمع در انتهای یک شب سرد پاییزی زمین... و که می ­داند شب سرد پاییزی یعنی چه... مهربانم، من باور دارم قلب بزرگ تو را و انتظار بی پایان خود را... باور دارم غم عمق نگاه تو را و درد غریب خود را... درد من را کسی جز خدا نمی‏داند... دوباره شب رسید... کاش می ­آمدی...

چشم انتظارت وارش...

!!!. برداشت آزاد...

خدایا دلم را...

کمی بیقرار ولی در این بیقراری آرامشی عجیب دارم... گرم و باور نکردنی چون یاد مهربان او... منم و یک دنیا شرم­ساری از گفتارم، کردارم، رفتارم و حتی افکارم... او و دنیا دنیا مهربانی... منم و این همه فاصله که خود گذاشته ام... او و نزدیک تر از رگ گردن به من... این روزها بعضی چیزها آزارم می دهند....در گوشم  می خواند مادرم از قصه فقر کودکان چند محله پایین تر... پدرم از زندگی کارگرانی که همه فکر و ذکرشان نان شبشان است... از پسرک فال فروش... از پیرمرد کفاش سر کوچه... از لبهای خشکیده زن کولی که دلم برایش می سوخت.... و من همیشه می دانستم و می دیدم  که خدایی هست... دوست داشتم آنها هم خدارا می دیدند.. شاید هم می بینند و من نمی دانم...ولی میدانم که هست بزرگ و مهربان... و چقدر دلتنگش شده ام این روزها...

و حرف دل من ولی از ابوحمزه:

اللّهمّ طهّر قلبی من النّفاق و عملی من الرّیا و لسانی من الکذب و عینی من الخیانة...

همین.

واژه های باران

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند 


مثل آسمانی که امشب می بارد.... 


و اینک باران 


بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند 


و چشمانم را نوازش می دهد 


تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم  

 

 

 من شکوفایی گل های امیدم را  


در رویاها میبینم؛ 


و ندایی که به من می گوید: 


گرچه شب تاریک است  


                دل قوی دار  


                 سحر نزدیک است

دلم بی کسی می خواهد...

دلگیرم از مردم این آبادی... دلگیرم از آدم های رنگ شده اش...

چقدر بیگانه ام با همسایه ها این سالها...

 چقدر دلتنگ می شوم این روزها...

چقدر دلم کسی را نمی خواهد این شب ها...

باور کردم
تنهایی را

غربت را

باور کنید راست میگویم ...

دلم بی کسی می خواهد...

دلم تنهایی می خواهد...

و در این هبوط اجباری سراغ ندارم تنهاتر  و غریب­تر از تو....

گرچه در روزمرگیهایم گم کرده ام نشانی ات را...

دلتنگم، دلواپسم، دریابم...

کجایی... کجا لایق بهشت حضورت شده...

هر جا که که باشی مشتاقانه آدینه­ ای را منتظریم که فریاد برآری:

    الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛                

                   الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم؛

                                           و پر کنی همه تنهایی و غربت و بی کسی هایمان را...   

برای او

در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ... و دل من از حادثه ها لبریز است ...و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...

از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم  .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...

این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...

و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و  زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...

"سفر کرده"


دلتنگ آسمانی ترین خورشید...

به گواهی تقویم و روزهایی که بر بشر گذشته است عمر سالهای غربتت مولا به 1173 سال رسیده است...چوب خط روزهای بی تو بودن که پر شد نامه ای برایت نوشتم ... نامه ای برای تو و برای این تپش کهنه در سینه... نامه ام را میسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام این دیوار ها، این جاده ها، این روز ها ...اصلاً ببرد، آن سوی تمام نمی دانم هایی که زمین را از مهر و عدل خورشید بی نصیب گذاشته... باد می داند، خوب می داند، نشانیت را بیابد...

شرمنده ایم مولا که پاکی از دلهامان و خوبی از سر سفره مان رخت بر بسته و قهر خدا و قحطی نعمت حضورت نصیبمان گشته... مادر بزرگم میگفت: در پس سال های خشکسالی، روزی عاقبت, چنان بارانی باریدن گیرد، که دیگر حتی نقشی از نشانه ها بر دیوار آجری کوچه باقی نماند. خدایش بیامرزد. دیوار کوچه خاطره ها را که نمی دانم، اما حیاط خلوت خانه ام همان شب خواب باران دید. باران که چکه چکه بر سقف سفالی خانه می بارید. دلم به حال کبوتر های زیر شیروانی سوخت، کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود... فردای آن شب بود که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد، نامه ای برایت نوشتم...

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود       کیست که آشفته آن زلف چلیپا نشود

                    رخ نما تاهمه خوبان خجل ازخویش شوند      گرکشی پرده زرخ کیست که رسوا نشود

 

مهدی جان غم غربتت بهتر بگویم غم غربتمان در این شهر و دیار بر بودنمان سنگینی می کند، دیگر بغض غم نبودن و ندیدنت راه نفسمان را بسته، هزار بار خواندم دعای فرج را و هر هزاره که شد گریستم. مثل آسمان که نمی دانم در کدام فراق می گرید....

یوسف زهرا چشم انتظار باران حضورت هستیم،  درد هجر را بیش از این مپسند برای دلداده گانت که سخت است برای دل پریدن بی عشق...

همین.

''میسپارمش به دست باد''

آیا هنوز...

مهربان­ترین

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است،دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است...
اکسیر من، نه این که مرا شعر تازه ای نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است...
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است...
تا این غرل شبیه غزل های من شود، چیزی شبیه عطر حضور شما کم است...
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است...

یوسف زهرا
خون هر آن غزل که نگفتیم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است...

چشم به راه سپیده...

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.

«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را...

ادامه مطلب ...