سخاوت...

پسرک با لباسهای کهنه ش اومد تو کافه آخه لباس دیگه ای نداشت که بپوشه


ادامه مطلب ...

عجب صبری خدا دارد...

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول  که اول ظلم میدیدم از این مخلوق بی وجدان...

جهانرا با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه  چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه میکردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

ادامه مطلب ...

من به دنبال اتاقی خالی...

 

من به دنبال اتاقی خالی،
روزها میگردم تا از اینجا بروم،
من به دنبال اتاقی خالی
کز دل پنجره‌اش ع
طر گلبوته‌ی شبنم‌زده‌ای میگذرد
کز دل پنجره‌اش
ناله و سوز نیِ غمزده‌ای می‌گذرد
روزهاست میگردم تا از اینجا بروم
من به دنبال گلیمی ساده
سقفی از چوب و حصیر
سردری افتاده
من به دنبال هوای خنکِ ازادی

ادامه مطلب ...

سهم من...

من که دلم امروز نگرفته

دستها بالا بود هر کس سهم خودش را می طلبید

سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود

سهم من چیست مگر

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند...

شاید دلبسته باید شد...

 

شاید دلبسته باید شد

یا شاید دل باید کند

از همه ی حرف هایی

که میان پنجره ها تقسیم شده اند...

بخواهی، خوب می تونی ببینی

حکایت نگاه نابینای بینا به زندگی

در بیمارستانی، دوبیمار، در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هرروز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛ ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها درباره همسر، خانواده و دوران سربازی شان صحبت می کردند و هر روز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت، مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند، کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند و درختان کهن و آشیانه پرندگان بر شاخسارهای آن، تصویر زیبایی را به وجود آورده بود. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقی اش چشمانش را می بست، این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و لبخندی که بر لبانش می نشست، حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود.

هفته ها سپری می شد و دو بیمار با این مناظر زندگی می کردند. یک روز مرد کنار پنجره مُرد و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود، درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زیبا را با چشمان خود و به یاد دوستش ببیند؛ همین که نگاه کرد، باورش نمی شد! چیزی را که می دید، غیر قابل قبول بود؛ یک دیوار بلند، فقط یک دیوار بلند! همین! مرد حیرتناک به پرستار گفت که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد، پس چه شده...؟

پرستار به سادگی گفت: " ولی آن مرد کاملاً نابینا بود! "

نتیجه: می دانم زندگی گاهی فلج می کند مرا... یادم نرفته روزهای خاکستری و تیره فروپاشی درونم را، اما دیده ام کسانی را که در همین تجربه ها آدم های بزرگی شده اند

منم امروز و همان راه دراز...

در بیابانی دور

که نروید جزخار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خواب کسی!

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی از این محنتگاه

کرده افسانه ی هستی کوتاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

ادامه مطلب ...

قلب، پنجره ای دارد به وسعت خدا

حکایت عشق و عاشقی، حکایتی است از جنس بلور و احساس و خدا، از جنس آمدن ها و رفتن ها، از جنس دل دادن ها و دل سپردن ها، از این که بدانی و بداند که قلبی بی شکیب می تپد.

تا به حال توانسته ای تپش قلب ابرهای بهاری را احساس کنی؟ تا به حال به پرواز ابدیت گل یاس از فراز شاخه فکر کرده ای؟ تا به حال به کبوتری که جفتش را در کنارش بی جان می یابد فکر کرده ای؟ فکر کرده ای در آن لحظه او به چه می نگرد و می اندیشد؟ تا به حال توانسته ای قلب کبوتری را دریابی، وقتی که لانه و عشق و کاشانه را بعد از سفری ویران شده می بیند؟

عشق یعنی این... عشق یعنی درک بودن ها، درک نبودن ها...

آیا تا به حال کسی را یافته ای که این گونه معشوقی را یافته باشد؟! چه کسی عاشق است؟ با چه روحی؟ از چه جنسی؟ یا شاید بتوان پرسید با چه قلبی ...؟

من با نبودن ها عاشق شده ام. من با نبودن های دنیا ... من با نبودن های مردم ... من با نبودن های بودن ... عشق را لحظه ای می توانی درک کنی که نبودن را.

در آن لحظه که پنجره دلت را گشوده می بینی.

تا به حال با خود فکر کرده ای که قلب پنجره ای دارد یا نه؟! شاید داشته باشد، ولی آنقدر گرد و غبار تنهایی و بودن آن را گرفته که نبودن پس پنجره قلبت را فراموش کرده ای!

قلبم پنجره ای دارد به وسعت نبودن و عدم، به وسعت خدا، به وسعت خدا و به وسعت خدا... ناگهان لرزه ای در سینه و بارانی در دیده و طوفانی در دل و کور سوی نوری در گوشه ای از پنجره قلبم احساس کردم. احساس غریبی از جنس نبودن...

من با قلبی سیاه، سنگین و سنگین به کجا رفته بودم؟! به کجا؟

به زیارت دل هایی زلال از جنس نور، لطیف چون بال فرشته و سبک چون قاصدک ها ...

دلم را دخیل کرده بودم، فکر می کنی که در آن لحظه به چه چیز باید فکر کرد؟

تو با بودنی به نام حصار تنگ دنیا و دلت آمده ای و آن ها با نبودنی به نام وسعت بی انتهای خدا!

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه ی مردم دادگر و همه ی آنها رو راست نیستند اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر بدکار انسانی خوب هم وجود دارد. به او بگویید به ازای هر سیاستمدار خودخواه رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش  یک دلار کسب کند , بهتر از آن است که جایی روی  زمین , پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم  خندیدن را  یادآور شوید. اگر می توانید  به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید به او بگویید بیندیشد, به  پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود و بنگرد. ادامه مطلب ...

حادثه ی این خاک غریب...

حادثه ی این خاک غریب...

 

کوچه در کوچه ی این خاک غریب

بوی چشمان تو را میدهد ای سبزترین

حسرت شاخه ی سیبی به دلم مانده شدید

که بیایی

و بچینی

و به دستان پر از خالی من هدیه کنی...

شهر آن زردترین خاطره های مسلول

بعدِ جریانِ نفس های ترت

بعدِ پیدایشِ آن حادثه ی روحانی

بوی باران، عطش سرخ شقایق دارد

شهر گرم نفس حادثه ها

در کویر دل بیتاب پر از غصه ی من

بارش پاک دو چشمان تو را میطلبد

با توام سبزترین...

نه نگاهم سرد است

نه دلم پژمرده

گرمی شعله ی دلدادگیت

به دو چشمان حریصم افق برتر رویا داده

کمی از عمق نگاهم بگذر

جز دل و عشق تو آیا خبری در راه است؟!!

"سمانه اسحاقی"

فرصت...

کاش پرده می فهمید تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد . 

کاش میفهمید باد همه ی فرصت اوست....

در دنیای آرزو .حتی سرعت نیز تاخیر است...

راه های به تو رسیدن...

راه های به تو رسیدن محدود است
اما من
...به اندازه تمام راه های نرسیدن به قلبت
دوستت دارم
!!!حرفهایم از بس چشمهایم شره کرده نم کشیده
:
دیگرشبها ستاره ها را تیک نمیزنم تا به رویایت برسم
کتاب آرزوهایم را اگر خواندی پس بده میخواهم برای شرکت در آزمون استجابت
** از نو بخوانمش**"مهلا"

تو خود اویی بخود آی...

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی

هنوز برای مردن ما زود است ...

روزی از روزها ،

شبی از شب ها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .

تا هرچه دورتر بیفتم ،

تا هرچه دیرتر بیفتم ،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

همین .

((دکتر علی شریعتی))

جایی در قلب هر انسان

فرزندم: وقتی که راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و آنگاه که دویدن آموختی، پرواز بیاموز...

راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که می روی با تو یگانه می شوند و هر سفر بر داشته های تو، می افزاید.

دویدن بیاموز، چون هرچه را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، باز دیر است:

پس از این راهها...

ادامه مطلب ...