پنج تن
از مراجع عظام تقلید قم با صدور پیامهای جداگانهای، خطبه حضرت زهرا(س)
را سند حقانیت تشیع دانستند و ثبت ملی این سند را اقدام ارزندهای توصیف
کردند.
آیات
عظام لطفالله صافی گلپایگانی، ناصر مکارم شیرازی، حسین نوری همدانی، سید
موسی شبیری زنجانی و جعفر سبحانی با صدور پیام جداگانهای ضمن ابراز
خرسندی از ثبت ملی خطبه حضرت زهرا(س)، همگان را به فراگیری از آموزههای
این سند شریف فراخواندند.
درپیام آیتالله لطفالله صافی
گلپایگانی آمده است: یکی از مواریث بزرگ اهل بیت علیه السلام و مصادر محکم
اعتقادی اسلامی و مفاتیح معارف حقه و مدارک مهم ولایی خطبه فصیحه بلیغه
حضرت سیده نسا العالمین فاطمه زهرا(س) است که آن حضرت در مسجد النبی(ص)
خطاب به مهاجر و انصار ایراد فرمود.
متنی که در زیر می خوانید، وصیتنامه ای از سردار رشید اسلام، شهید دکتر
مصطفی چمران است که خطاب به امام موسی صدر نگاشته شده است. این وصیتنامه
در ۲۹ خرداد سال ۱۳۵۵ تنظیم گردید یعنی در سیاه ترین روزهای جنگ داخلی
لبنان، که از یکسو نیروهای فلسطینی و احزاب چپ لبنان با سوریه درگیر شده
بودند؛ و از سوی دیگر احزاب دست راستی و در رأس آنها فالانژیستها، با
سوءاستفاده از غفلت جبهه ملی و اسلامی لبنان، مناطق آنان را مورد هجوم
قرار داده بودند. در چنین روزهایی که از آنها به عنوان دومین دوره جنگ
داخلی نام برده می شود، امام صدر به دکتر چمران مأموریت داد تا برای
سازماندهی مقاومت شیعیان، راهی شهرک نبعه گردد. و این وصیتنامه قبل از
عزیمت تنظیم گردید.
متن وصیتنامه:
وصیت می کنم …
وصیت
می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبودم ! به معشوقم !
به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین می
خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال
درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به
امام موسی وصیت می کنم …
جمال السالکین مرحوم حاج میرزا جواد ملکی تبریزی در باب سیر و سلوک عارفانه کتابی به نام "المراقبات
فی اعمال السنه" نگاشته اند که سید محمد راستگو آن را به فارسی ترجمه کرده
است. فصل هفتم این کتاب مربوط به مراقبات و اعمال ماه رجب است که خلاصه ای
از این قسمت کتاب تقدیم خوانندگان عزیز می گردد. قبل از درج مطالب کتاب
مذکور بر توصیه علمای اخلاق دوباره تاکید می گردد که انجام عبادات مستحبی
مستلزم داشتن حال معنوی بوده و در صورت عدم چنین شرطی باعث زحمت و فرسایش
روحی می گردد. همچنین به جا آوردن این قبیل عبادات توفیقاتی می طلبد که در
حوصله این مطلب نمی گنجد. امید است آغاز ماه پربرکت رجب همراه با انوار
مقدس و نزولات معنوی برای کاربران عصر ایران باشد.
لیله الرغائب(شب آرزوها) اولین شب جمعه ماه رجب است که برای آن اعمال و
فضایل بسیاری نقل کرده اند که از آن جمله می توان به روزه پنجشنبه و
استغفار زیاد اشاره کرد.
بر پایه برخی روایات ماه رجب ماه امیرالمومنین(ع) است، همانگونه
که شعبان ماه حضرت رسول(ص) و رمضان ماه خداست. و نخستین شب آن از شب های
چهارگانه ای است که درباره احیا و شب زنده داری آنها سفارش فراوان شده
است. خواندن دعاهای ویژه به هنگام دیدن ماه نیز چیزی است که درباره آن
سفارش شده است. از نکته های قابل توجه در دعای ویژه دیدن ماه، توجهی است
که به دو ماه شعبان و رمضان شده است و بجاست که سالک مراقب هم در این دعا
و هم در دیگر دعاهای این ماه، آن دو ماه را به یاد آورد و از خدا بخواهد
تا او را آمادگی دهد تا آن دو ماه را به شایستگی پذیرا شود.
طلوع کرد زودتر از خورشید. بیدار شد زودتر از شب و هنوز سر نداده بود مرغ سحر تسبیح و گنجشک آواز که به نماز نشست. ایستاده یارایش نیست نماز خواندن که جانباز ویلچری است. حالا دیگر ویلچر عضوی از بدنش شده است. نماز را خواند و بعد زیارت عاشورا. دیگر خوابش نمی برد. با هر والذاریاتی بود و لابد با کمک جانباز کربلا سوار ماشین شد و به بهشت زهرا رفت. هوا گرگ و میش بود و او با شهدا قوم و خویش. ساعتی دیگر باید رای می داد. بهتر آن دیده بود مثل همیشه قبل از رای به نامزدهای جمهوری اسلامی، فاتحه ای بخواند برای دوستان شهیدش و “آری” بگوید به خون شهدای انقلاب اسلامی. جلوی در بهشت زهرا سرباز ممانعت کرد از رفتنش. گفت: زودتر از ۷ راه نمی دهیم کسی را داخل. دستور است. مرد جانباز جواب داد: به تو دستور می دهم در را باز کنی. سرباز گفت: شما کی باشی که دستور می دهی؟ گفت: من نماینده خمینی هستم در امور خون دل خوردن. نماینده خامنه ای هستم در امور زجر کشیدن. من نماینده آه علی هستم در سینه چاه. من داغ زخم آدم اندر سینه دارم. من آدم مهمی هستم. درست است که نخاعم قطع شده اما هنوز سیمم وصل است به بیسیمچی بالای خاکریز. درست است که نمی توانم راه بروم اما روزگاری در خط مقدم کارم دویدن بود. ملائکه دستشان بسته بود، مرا نصف و نیمه بردند بهشت. نخاعم و ریه ام و یک پایم و بخشی از قدرت شنوایی ام و ۴۶ درصد قدرت بینایی ام و همه جوانی ام و آرزویم که دیدن کربلا بود الان بهشت است خودم اینجا هستم. گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. دل من پیش حسین است در بهشت، خودم اینجا هستم.
ادامه مطلب ...
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
آیا شما نیز از بینندگان شبکه ی فارسی وان هستید،ناگفته پیداست که بخش اعظم تماشاگران این شبکه ساکنان ایران هستند ، آغاز یک موضوع جذاب وسپس انحراف موضوع با دوبله ی خاص از سوی تهیه کننده ی شبکه، یک مسیر کاذب جهت شبیخون فرهنگی را سبب میشود .در اکثریت به اتفاق برنامه های این شبکه سعی شده که رابطه ی نامشروع زوجین را عادی جلوه داده و وجود یک معشوقه را حق هر انسان مجرد یا متاهل میداند. ساعت شروع و پایان سریالها از یک ساعت قبل از غروب آفتاب و تا نیمه شب شرعی است که بدون وفقه وبه صورت ممتد است که بیننده با اشتیاقی که برای دنبال کردن موضوع دارد نه تنها از مستحبات دینی چشم پوشی میکند ،بلکه نماز واجب خود را نیز با شتاب تمام میخواند و برای اینکه صحنه های از فیلم را از دست ندهد از راز و نیاز باز میماند .
روزی کشور ما صحنه ی جنگ وخونریزی بود وجوانانی باهزار آرزو با چشم پوشی کردن از خواسته های فردی ملیت ایران عزیز را حفظ کردند و حیثیت وطن را به دست بیگانگان ندادند اما در این زمان که نبض زمان در دست رسانه هاست بی توجهی به برخی افسونگری های رسانه ها عواقب خطیری را در پی خواهد داشت . اگر کاری نکنیم افکار و خواسته های این شبکه های بیگانه بر جامعه ی ما تاثیر خواهد گذارد و بنیان اصلی اجتماع که همان خانواده است از هم فرو میپاشد.ایده ی اصلی فمنیست ها که انحراف زنان مسلمان و در حقیقیت یک نوع غرب زدگی است در این شبکه ها تبلیغ میشود .اگر کاری نکیم ودستی نجنبانیم" ما میمانیم واصالت بر تاراج رفته " که چه خفتی بیشتر از اینکه در حضور صاحب خانه هستی اش را به تاراج برند
مردی
با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک
کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا
مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه
بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ
جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد
و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد
دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد
خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از
نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا
رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود
که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه
درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده
بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "
پائولو کوئیلو
یادم باشد : حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد ،
یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست ،
یادم باشد : جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم ،
یادم باشد : باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم ،
یادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگیرم و از آسمان ، درس پاک زیستن،
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشته !
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه
می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم ...
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به
اسرار عشق پی برد و زنده شد !
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود ،
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم ...
و یادمان باشد هیچگاه از راستی نترسیم !
پروانه بودم من اما درون گهواره و شب پرستان هر چه عکس بود با شمع گرفتند. ملخ با شمع عکس دارد. مگس با شمع عکس دارد. همه با شمع عکس دارند جز اشک شمع. حتی شب با شمع عکس دارد الا من پروانه. پروانه آن شهیدی بود که به جبهه رفت و وقت نکرد با امام عکس بیاندازد. سران فتنه با امام عکس دارند اما ما داریم با امام زندگی می کنیم. شان امام اجل از عکس گرفتن با ما بود. شان امام این بود که شمع باشد، که رهبر پروانه ها باشد. شان ما هم اجل از عکس گرفتن با امام بود. شان ما پروانه ها مقام شامخ سوختن است. بابا اکبر با امام عکس نگرفت، برای امام شهید شد. آن رزمنده ایلامی که در روستایی دور افتاده پیام شمع را شنید هرگز با امام عکس نداشت. مادر پنج شهید کهکلویه و بویراحمدی هم با امام عکس ندارد. چادرش را به کمر بسته بود تا بچه هایش را اعزام کند منطقه. بنده خدا درگیر کفن و دفن بچه هایش بعد از فتح المبین و بدر و والفجر مقدماتی و بیت المقدس ۲ بود و وقت نکرد بیاید جماران با امام عکس بگیرد. نسل من وقتی امام آمد هنوز به دنیا نیامده بود و وقتی امام رفت هنوز آنقدر قد نکشیده بود که هم قد شمع شود.
ادامه مطلب ...چهل روز راز و نیاز با خدا، چهل روز دل بریدن از خانه و همسر و زندگی همیشگی و چهل روز میهمان خدا بودن، برای رسیدن تحفه ای از بهشت بود. نوری که خلقت را به نور خود روشن می کرد. محمّد(ص) در سال پنجم بعثت به میهمانی خدا خوانده شده بود. پس از آن چهل روز شیرین، اینک با وعده فرزندی از بهشت به سوی خانه باز می گردد. چشمان خدیجه پس از آن همه تنهایی و انتظار به دیدار محمد(ص) روشن می شود و دلش به شنیدن آن وعده شیرین از شادی و غرور سرشار می شود. در انتظار آمدن آن مولود بی همتا چشم به گذر زمان می دوزد و لب به شکر خدا می گشاید.
خدیجه، زن ثروتمند قریش، با انتخاب همسری فقیر و دور از تجملات دنیوی، امّا آسمانی و از جنس نور، از سوی زنان تاریک دل قریش طرد شده و تنها مانده است. ماه هاست که او تنهایی اش را با گفتگو با فرزندی که هنوز پا به دنیا ننهاده، پر کرده است؛ امّا اینک نیازمند یاری است؛ نیازمند دستی مهربان که به کمکش بشتابد. از زنان قریش یاری می خواهد؛ امّا جز طعنه ها و سرزنش ها چیز دیگری نمی یابد.
به گرمای آرام بخش دعای پیامبر دل می سپارد و به مهر پروردگار دل می بندد تا آنکه خانه اش به نوری سپید روشن می شود. چهار زن بهشتی، چهار زن برگزیده، چهار یار مهربان به یاریش می آیند و فاطمه، طاهره مطهره، چشم به دنیا می گشاید و عالم را از حضور خود متحیّر می کند و از شادی آمدنش مست می سازد.
امروز خورشید وجود فاطمه(س) جهان را روشن ساخت. زمین خاکی لختی از ظلمت مادّی برون آمد و نور آسمانی را در خود دید. فاطمه(س) به دنیا آمد تا کهکشان خلقت برگرد وجودش بگردد. به دنیا آمد تا رحمت الهی تجلی دوباره یابد. به دنیا آمد تا خلقت بی معنا نماند. و انگشتر وجود بی نگین نماند. سلام و درود خدا بر تنها انگیزه خلقت، زیباترین آیه وحی، فاطمه زهرا(س).
ادامه مطلب ...گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
به پاس آن همه مهر و وفایت حقیر است این محبتـها برایـت
ندیدم در جهان بهتـر ز مادر سـر و جانـم همـه بادا فدایـت
هزار و یک بـلا کردی تحمـل که شـاد و زنده مـانم از برایـت
برای یک تبم غمها تو خوردی فشاندی اشک غم از دیده هایت
ز هـر بیماریـم بیمار گشتـی کشیدی رنج و محنت بی نهایت
چه محنتها برای من کشیدی زبان عاجـز بود از ایـن حکایت
به جای آن همه رنجی که بردی بود جانم فـدای خـاک پایـت
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟»
برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز
هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!
منبع:
گروه ریاضی شهرستان نجفآباد
دارم به حرفـهای خــودم فکر میکنم، امشب خودم به جای خودم فکر میکنم، باران گرفته است، زمین خیس می شود دارم به رد پـای خـودم فکر میکنم حالا برای اینکه کمی درد دل کنم دارم به شانه های خودم فکر میکنم از دردهای خود ننویسید خواهشاً دارم به دردهای خودم فکر میکنم لطفاً سکوت، حرف نزن، بی صدا بمان دارم به حرفهای خودم فکر میکنم...دارم حرفهای دلم را گوش می دهم، امشب باران گرفته است، لطفا سکوت...
چون کویر تشنه باران است
و من باران را دوست میدارم
که باران قصه دیگریست...