شاید دلبسته باید شد...

 

شاید دلبسته باید شد

یا شاید دل باید کند

از همه ی حرف هایی

که میان پنجره ها تقسیم شده اند...

منم امروز و همان راه دراز...

در بیابانی دور

که نروید جزخار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خواب کسی!

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی از این محنتگاه

کرده افسانه ی هستی کوتاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

ادامه مطلب ...

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه ی مردم دادگر و همه ی آنها رو راست نیستند اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر بدکار انسانی خوب هم وجود دارد. به او بگویید به ازای هر سیاستمدار خودخواه رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش  یک دلار کسب کند , بهتر از آن است که جایی روی  زمین , پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم  خندیدن را  یادآور شوید. اگر می توانید  به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید به او بگویید بیندیشد, به  پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود و بنگرد. ادامه مطلب ...

حادثه ی این خاک غریب...

حادثه ی این خاک غریب...

 

کوچه در کوچه ی این خاک غریب

بوی چشمان تو را میدهد ای سبزترین

حسرت شاخه ی سیبی به دلم مانده شدید

که بیایی

و بچینی

و به دستان پر از خالی من هدیه کنی...

شهر آن زردترین خاطره های مسلول

بعدِ جریانِ نفس های ترت

بعدِ پیدایشِ آن حادثه ی روحانی

بوی باران، عطش سرخ شقایق دارد

شهر گرم نفس حادثه ها

در کویر دل بیتاب پر از غصه ی من

بارش پاک دو چشمان تو را میطلبد

با توام سبزترین...

نه نگاهم سرد است

نه دلم پژمرده

گرمی شعله ی دلدادگیت

به دو چشمان حریصم افق برتر رویا داده

کمی از عمق نگاهم بگذر

جز دل و عشق تو آیا خبری در راه است؟!!

"سمانه اسحاقی"

فرصت...

کاش پرده می فهمید تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد . 

کاش میفهمید باد همه ی فرصت اوست....

در دنیای آرزو .حتی سرعت نیز تاخیر است...

راه های به تو رسیدن...

راه های به تو رسیدن محدود است
اما من
...به اندازه تمام راه های نرسیدن به قلبت
دوستت دارم
!!!حرفهایم از بس چشمهایم شره کرده نم کشیده
:
دیگرشبها ستاره ها را تیک نمیزنم تا به رویایت برسم
کتاب آرزوهایم را اگر خواندی پس بده میخواهم برای شرکت در آزمون استجابت
** از نو بخوانمش**"مهلا"

تو خود اویی بخود آی...

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی

هنوز برای مردن ما زود است ...

روزی از روزها ،

شبی از شب ها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .

تا هرچه دورتر بیفتم ،

تا هرچه دیرتر بیفتم ،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

همین .

((دکتر علی شریعتی))

آه سحری...

من سرم را به طلبکاریِ دوست
            به خداوندیِ عشق
                     به زبان بازیِ تو
                              بخشیدم
اما! تو نگاهت را چه خسیسانه دریغم کردی!
                حیف نیست ؟!
                باش تا شب برود.
توخودت می‌‌دانی ـ بهتر از من ـ که تمام شب را
                             سر به بالین ننهم، تا سحر برزند از پشت چپر!
چه! شنیده‌ام که به آه سحری،
                      قفل صد کار ِ گره‌بسته گشایش یابد!
در دلم حسی هست ـ و مدامم گوید ـ
                       که آهی به سحر، «گره از کار فرو بستهء من بگشاید»

آه!! آآآه!
          آمد! آمد!
               سحر ِ شب‌شکن از راه رسید!
باید آهی بکشم!
               آآآه! ……..