گاهی کلمات را در حصار خود برای تسکین دلهره ها و اضظرابهایم پیشکش می کنم
گاهی احساسم را سر می برم
زیر خروارها خاک سیاه چال می کنم
چه شوقی دارد وقتی که می بینم احساسم و تمام جان پاره های زندگی ام
در دست و پای خاک دست و پا می زنند و تقلا می کنند برای زندگی
برای بودن و برای شدن و برای رسیدن
می دانم این خود خواهی تمام است
گاهی تیله چشمهایم را به التماس خاک می دوزم
و گاهی چهره اخم کرده ماه را
میان آب و نوحه های ماهی های غمبرک زده دزدکی دید می زنم
حسش به این می ماند که تمام غصه ها را از دوشت به زمین بگذاری
و یک نفس راحت بکشی و برگردی به کودکی هایت
آنجا که پتروس فداکار می شود
چوپان دروغگو تاوان دروغ هایش را چه نزدیک پس می دهد
آنجا که با دلیل و بی دلیل همه منتظرند
آنجا که کبری برای هزارمین بار تصمیم می گیرد
دیگر دروغ نگوید
دیگر فراموش نکند
دیگر به غیر او دل و امید نبندد...
تصمیم می گیرد دیگر حتی برای لحظه ای "خدا" را از یاد نبرد...
!!!. کاش بیایی تا ببینی چقدر دلتنگیهایم بهانه ات را می گیرند... کاش بیایی و دلتگیهایم را با خود ببری... کاش بیایی و قرار بی قرای هایم باشی... کاش بدانی چشمانم لبریز از دوری اند و بارانی... سجاده ام پر از یاس و دستانم گلستانِ صعودِ بنفشه هایِ قنوت... سالهاست که رازقی هایم را کنار پنجره بی پرده اتاقم گذاشته ام تا نور حضورت و روشنایی بی مثالت چراغانی شان و چراغانی مان کند... کاش بدانی از زمان بی حضورت می ترسم... می ترسم نباشی... می ترسم نیایی...
!!!. رازی غریب و خواستنی است در باورهای عمیق و زلال بی کرانه ها که عجیب دوست داشتنی شان می کند و آدمی را در مرور چند باره شان عطشناک تر و مشتاق تر...
!!!. غروب جمعه که می شود هر لحظه و هر لحظه تو می آیی در یادم و من وضوی دعای خواستن و داشتنت را از پاک ترین احساس ها می گیرم... و کاش می دانستم غم های غروب جمعه را تا کی باید به دل بسپارم که انتظار سخت آزارم می دهد...
مهربان تر از یاسمن های شبنم پوش بهار
آسمانی تر از فرشته گان و ملائک بهشتی
پاک تر از بارانی ترین باران و بابونه
خوشبو تر از رازقی های گلستان وجود
دختری از جنس امید و ساده زیستی
مادری از قبیله عشق و ایثار
همسری روشنگرِ شب های درد و داغ
پناهگاهِ غربت و مظلومیت های بنی هاشم
آرامگاه دل های در گرو عشق علی و آل علی
خوش بحال آن خانه گلین که تو میهمانش بودی
خوش بحال آن دستاس که دستان تو را آزرد
خوش بحال آن هجده بهاری که تو در آن زیستی
خوش بحال آن هجده اردبیهشتی که بوی تو را حس کرد
خوش بحال آن مردمان نامردمی که تو دعایشان می کردی
خوش بحال مهربانی و پاکی و حجب که از تو آبرو گرفتند
خوش بحال غم و درد و جدایی که تو معنایش کردی
خوش بحال زینب که مونس شب هایش تو بودی
خوش بحال علی که چهل چراغ خانه اش تو بودی
خوش بحال خدیجه که تو امید دلش بودی
خوش بحال محمد که نور چشمانش تو بودی
و اگر کفر نباشد، خوش بحال خدا که بنده ای چون تو دارد
و خوش بحال آسمان که پذیرای توست، تو که
در آمدنت دل رسول آرام گرفت و معنا کردی حریم و حرمت و حیا را
و در رفتنت غم و غربت را در جان علی جاودانه کردی
در آمدنت زمین و زمان به خود بالید و اسوه ماندگار زن و مادر بودن را رقم زدی
و در رفتنت آفتاب و آسمان نالیدند و ملکوتیان و آسمانیان گریبان چاک زدند
و باز خوش بحال خدا که خود اینگونه مشتاقی بر او:
«شَغَلنى عَن مَسألتهُ، لِذةَ خِدمتهِ، لاحاجةَ لى غیرَ النظرَ الى وجهه الکریم.»
"لذت خدمت او مرا از تمنّا باز داشته است جز به دیدار جمال والاى خدا، نیازى ندارم."
!!!. یادمان باشد همیشه مهر و مهربانیهای "مادرانمان" را پاس بداریم آنان که قصه ایثار و ایمان و مهربانی هاشان در خیال نمی گنجد... و دریا دلان صبوری که قصه ایثار و ایمانشان را باید از خورشید پرسید...
!!!. فاطمه جان نامت، یادت، بیت الاحزانت، غم هایت، ناله هایت... درد و اندوهی را به وسعت همه تاریخ و زمان و مکان در قلب و جانمان جاودانه کرده تا آنجا که روز میلادت برای من غمگین تر از روز عروجت بوده و هست... کسی چه می داند بر تو چه گذشت... کسی چه می داند با دردانه رسول خدا چه کردند در آن نود روز فراق پدر... کسی چه می داند فاطمه از چه و برای چه می گریست... کسی چه می داند رفتنش رازی نگشودنیِ هستی است... کسی چه می داند بیت الاحزان کجاست... کسی چه می داند سیده النساء العالمین یعنی چه... کسی چه می داند فاطمه که بود...
!!!. و تو یاسِ خیسِ دنیایِ من و امام زمان من و آخرین انسان کامل از تبار فاطمه، تو که "یوسف زهرا" می خوانندت، کی می آیی تا انتقام سیلی زهرا بگیریم...
در هجوم بی امان فاصله ها
و اندوه این فاصله و فاصله ها
تا "خدا"
تا "آنها"
و از نگاه مرده ی این آدم های غریب
از روزهای پرفریب آن ها
که چه بی رحمانه آزارم می دهند
دلم... غریبانه گرفته
من هر شب بغضی
سنگین در گلو دارم
دلم تنگ است
رو سوی آسمان
رد پایی التماس می
کنم
شکوه می کنم
هیچ کسی نمیداند در دلم چه میگذرد
ندایی می آید:
"ان الله یحول بین المرء و قلبه"
خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)
این نجوا که می پیچد
ذکری تلقین لحظه هایم می شود
بی اختیار غرق گریه می شوم
سجاده نمازم خیس باران چشمانم
حک می شود در گوش لحظه هایم
"خدا"
این از معدود حقایقی
است که عاشقانه دوستش دارم
آرامم می کند
دانایم هم
و در اندیشه ام است که ما دور می شویم از او
اما او همیشه در پی ماست... او همیشه هست...
نزدیکتر از نزدیکی که خود فاصله ایست دور
و من غم پنهان این فاصله را در دل نهان دارم...
!!!. باور دارم وقتی لحظه هایم به خدا و یادش عادت کنند و اعمالم به رضای او... وقتی شیرین ترین لحظه هایم، لحظه های نماز و راز و نیاز با خدا و لبریز از او شوند... زمین با همه نخواستنی ها و نداشتنی ها و فاصله ها و رنج هایش، جلوه ای از آسمان می شود برای زندگی کردن روزهای نیامده... و چه شیرین و زیبا دوستی نگاشته بود: "وقتی زندگیت به شهدش شیرین شد... همه نبودن هایش زهر ست و زهر"
!!!. و باز جمعه... این روزها هم می روند و ای کاش می دانستم تو کی می آیی از سفر... این روزها هم می روند و ای کاش می دانستی چقدر خون دل می خوریم از صعود و مشا... انگار باید به قلبم آرام بودن را یاد دهم... و به چشمانم بارش اشک انتظار را... تا تو بیایی از سفر... این روزها در زمین عجیب جای تو خالی است... آرام دل های رستگان از بندگی غیر، زمین تو را کم دارد... تو کی می آیی از سفر... دلمان در این فراق غفلتکده پوسید... تو کی می آیی از سفر...
!!!. آسمان هم دارد می گرید ولی نمی دانم آسمان دیگر در کدام فراق...
گاهی می شود آدمها را از دوستانشان شناخت، و دوستان را با هدیه هاشان... و گاهی هدیه ای مسطور از یک دوست ساعت ها و روزها آدمی را به فکر وا می دارد... از این میان دوستی گرامی (بخوانید استادی گرامی) نوشتاری زیبا از معلمی از جنس آسمان در وصف غزلیات استادی آسمانی به این حقیر هدیه کرد... یکبار و چند باره خواندیم و بهره بردیم و عجیب تحت تأثیر... دنیایی پر از حرف و استعاره و حقیقت می شود وقتی قلمی چنان ژرف و شورانگیز وصف حال دلی چنان آرام و خدایی را می نگارد. آنگونه ساده پرده از حقایقی رازگونه ساری در عالم ملک و ملکوت بر می دارد که گویی با خود می برد آدمی را تا بی جواب سوالهایی دور و نپرسیدنی... می برد تا آسمانی ترین نقطه زمین، آنجا را که آرام گاه دلهای بی قرار است..." آن گاه که پیمانه شوریده گی دل لبریز شود آنچه از آن سرازیر خواهد گشت، شعر است و حضرت او مدعی شاعری نیست، اگر چه چونان شاعران حقیقی از سر بیخودی می سرایدو ابیات از چشمه قلمش سلسله وار و بی افت و خیز می جوشد..."
"ختم ساغر" نگارشی ریبا در باب غزلیات عارفانه پیر جماران، حضرت روح الله با قلم ستودنی و دوست داشتنی سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی، خواندیم و دریای ناآرام ضمیرمان را طوفانی تر کرد و دلمان برایشان تنگ شد... برای همه مردان بی ادعا.... کجایند مردان بی ادعا... دلمان برای مردان پاکبازی که حتی جانشان را در راه خدا و دین خدا بی ذره ای چشم داشت و منفعت نثار کردند تنگ شده... خوب شد نیستند تا این روزهای پر ز نیرنگ و فریب و منفعت طلبی و خودسری و خودخواهی و رمالی و خویش خواهی مردانی پر ادعا را، ببینند... "چه موهبتی اند این رازقی های آسمانی برای ما خاک نشینان زمینگیر غریب که در وسط آسمان آسمان را از یاد برده ایم..." دلمان برایتان تنگ شده...
دلمان برای پیر جماران و اتاق ساده و سماور ساده ترش و دل دریائیش تنگ شده...
دلمان برای شهید رجایی و سفره بی ریا و دل پاک و اسم تحریف شده اش تنگ شده...
دلمان برای شهید محمد جواد تندگویان و وزارت چهل روزه اش تنگ شده...
دلمان برای حرفها و احکام حکیمانه شهید مطهری تنگ شده...
دلمان برای شهید مظلوم بهشتی، شیفته واقعی خدمت تنگ شده...
دلمان برای دکتر چمران و دفتر وزارت درخط مقدم جبهه اش تنگ شده...
دلمان برای همه نازک دلان آزاده ای که همه هم و غمشان رضای خدایشان و ولی زمانشان بود تنگ شده... آنان که دلهاشان چشمه ای زلال بود که از دل صخره ی محکم و استوار ایمان و توکل به خدا می جوشید...
"هوالشاهد"
ختم ساغر
اول، روی نیاز به درگاه بزرگان قوم آورریم تا در اطراف غزل سرایی حضرت روح الله، به مضامین و حال و هوای اشعار آن بزرگ شرحی بنگارد، اما توفیق حاصل نشد. آخر پیران را آن همه حزم و حلم هست که از عاقبت کار بیندیشند و پای در چنین گرداب هائلی ننهند.... لاجرم کار به خامی و جوانی خویشتن وا گذاشتیم، و از آن بیش، بر توکل و امید دستگیری روح قدسی حضرتش، و گفتیم: هر چه باداباد! این حقیر نیز البته آن همه جوان نیست که این بی پروایی او را برازنده باشد، اما پروانه چه سان از پروانگی پروا کند با آن همه شوق و امید لطف که دارد؟ تو می بینی او را که بی پروا بال و پر به آتش می سپارد و سر و جان می بازد و نامش پروانه می کنی، اما او عاشق است و پروانگی صف عشق است.... عاشق می داند که سوختن مقدمه وصل است که چنین بی پروا است، اگر نه، سوختن و الله که درد دارد و سوز.
ما کجا و روح الله کجا ؟
ادامه مطلب ...خاک آرام ترک بر می داشت
رهگذر آهسته آبله بر پا بسته
راه بن بست به جان میپیمود
و در آن تنهایی چشم او بر گل سرخی افتاد
صورت گل، رنج مانده بر جان گل،
دل او را سخت شکست
اشک بر صورت گل بوسه زنان
چهره غم زده اش می پالود
رهگذر گفت چرا شبنم اشک سایه بر صورت زیبای تو انداخته است
گفت من همدم بلبل بوده ام، از غم اوست دلم سوخته است
بلبل از بوی گل و صورت گل بی دل و مست
گل در اندیشه او فارغ از هر چیز که هست
رهگذر بار دگر ساز بی جانش را کوک نمود
و هوا پر شد از آوای سکوت
رهگذر گریه کنان باز از آن کوچه گذشت
و آن زمان بغض جامانده آن کوچه شکست
سالها سازِ دلِ خسته گل
چون تبر بر دل آن کوچه و آن شهر نشست
رهگذر چون آن کوچه و آن حادثه در یادش بود
دانست که تا دنیا بر پاست
بیت الاحزان گل، قبله رنج آدمی است
!!!. جان و جهانِ من، نور چشم رسول، مهربان سرزمین یاس ها، کاش قصه غصه های تو دروغ بود... "هنوز که هنوز است، سوز اشک های تو، پای عارفان را در بیت الاحزان سست می کند و کمر ابرار را می شکند و آتش به جان اولیاء الله می اندازد..."
عشق اگر از شانه مولا به دنیا داد شد
آبرویش از نجابت های زهرا (س) ساز شد
!!!. گاهی باران هم معنای باران نمی دهد، مگر تو باشی... که زمین بی تو کویر لم یزرعِ کمال آدمیان است... و خدا را هزار بار سپاس که تو را برای این روزهای غمگین زمین ذخیره کرد... مولای مهربان من، این روزها آدمیان عجیب رنگ عوض می کنند و غروب ها عجیب دلگیرترند... بیا و این شب هجران را سحر کن...
!!!. کاش دنیا را اینگونه نساخته بودند... کاش در این نقطه زمین متولد نشده بودم... یادت هست گفته بودم... باور کن نه زندگی زیباست و نه این ثانیه ها لایق زنده بودن اگر "خدا "نباشد و اگر "آنها " نباشند و اگر " تو" نباشی...
فاطمیه که می شود ... تو هر
لحظه در یاد می آیی
و من نه تنها فاطمیه
... که هر لحظه را با دلتنگی ات دیوانه وار سر می کنم
و در مانده می شوم از هر آنچه که نام فاصله را بر عشق من و شما نهاد
داستان دوری و دلداده گی...آسان نیست...
عقربه های ساعت کجا
می دانند حادثه ی عشقِ خدایی ر!
عشقی که ساخت باورِ عاشق بودن و عاشق ماندن را ...
و من با عشقی که خدا در قلب لحظه ها و باورهایم کاشته
چشم انتظار نشسته ام
در انتظار آن که
در ژرفایِ دل نومیدی از زندگی بریده یک دم شعله امید سر بکشد
و آرزوی سرودی
کند که او را به زندگانی دعوت کند
و برایش از شادی های کنون زیستن
و از سالهای دورِ غربت و مظلومیت
از خانه گلین
از در نیم سوخته
از مردمِ نامردم مدینه و پیغام "یا شب گریه کن یا روز"
و از نشانی باغجه یاس کبود مدینه سخن بگوید
چشم انتظار نشسته ام
تا بیاید او که هیچگاه، هیچ کس، هیچ کجای زمین و زمان، جایش را پر نخواهد کرد
و من سرسجاده شکر عاشقانه اشک می ریزم که خدا شما را به زمین ازرانی داشت
و تو ای دلیل خشنودی خدا... و ای پاره تن رسول... نور دیدگانِ محمد... مهربان تر از مادر...
در این روزهای روحانی از خدا دو چیز برای من و برای مردمانم بخواه:
به قلبمان وسعت بخشد
و همان حد "مهربانی" و "پاکی" و "راستی" که در شما هست به ما هم عطا کند
که مفهوم "مهربانی"، "پاکی" و "راستی" را هم مانند دیگر نیک ها برای اولین بار با شما شناختم
شما که هر که دوستتان بدارد خدا او را دوست می دارد...
!!!. چگونه می توانم التیام بیابم وقتی گذشت زمان را حس نمی کنم، این روزها در آینه غمگین ترین پسر زمین را می بینم...
آه
از آن ساعت که آتش در گرفت
جام را از ساقی کوثر گرفت
یاد
پهلویش نمازم را شکست
فرصت راز و نیازم را شکست
باز بوی فاطمیه... بوی غصه... بوی غربت ... بوی رحمت... و بوی دلنشینِ "خدا" که غایت حقیقی هرعشقی است که در زمین تنها و تنها هر آن چیزی را می توان نام "عشق" را بر آن نهاد و به شرطی حقیقی است که غایت او باشد و بس... و تمام ارزش آن خانه کوچک و محقر و گلی و اهلش همین است که خانه دل و وجود آدمیان را نور حقیقت بخشیده و به ملکوت راهنما شده است... قصه غم های "فاطمه" همیشه تمام هندسه حیات مرا و تمام آرامش زندگیم را در هم ریخته و می ریزد... اکنون سالهاست که من خودم را در جملات پیامبران، در سر سر اشکهای نیمه شبان... در پس درِ خانه گلین فاطمه... در کوچه های بی کسیِ بنی هاشم... کنار غربت بقیع... در بیت الاحزان فاطمه... و در چاهها و نخلستانهای مدینه... پنهان کرده ام و اینگونه است که در سالهای دور گمم و هر بار تکرار می شوم... درد است آن زمان که فاصله و تقدیر را دیوانه می کنم، آن هنگام که آرامش را در بودنش می کاوم، مهر بر دهانم می زنند و بغض در گلو و نمی دانم که کجای این بادیه گم شده ام... و در این حیرت هر روز قصه غصه های تو را هزار بار خوانده ام و هر هزاره بغض شده ام و گریسته ام... میوه دل رسول، اینجا رنگها هم رنگ عوض کرده اند... آدمها زود به زود عوض می شوند... یوسفت غریب و تنها شده....
و من سالهاست که عشقت را در قلبم تشییع می کنم تا روز بازپس گیری "فدک"، تا روز غبار روبی از مرقد مطهر و آسمانیت و با این عشق، خود را آزادترین ستاره ی زمین می دانم... پیش بینی کرده ام سحرگاهی با شوری حسینی در سر و عشقی فاطمی در دل، جهان دقایق کوچک من به پایان خواهد رسید... دیگر نه کتابی می خواهم برای ورق زدنِ قصه تنها یی ها و غربت ها و مظلومیت ها و نامردمی ها... و نه بالشی برای خاموشیِ هق هق های پر بهانه ام.... پیش بینی کرده ام و خریده ام درد را به بهای داشتنتان و بودنتان...
!!!. چه نذر ها که از فاطمه گرفته ام و می دانم روزی او که بهانه خلقت است بندهای اتصالم به نقاشی ها و مترسک ها را خواهد برید و من پرنده خواهم شد... و چقدر مشتاقم به آن ساعت...
" ما عرف حق معرفتک "
"یا فاطمة الزهرا یا بنت محمد یا قرة عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا انا توجهنا و استشفعنا بک الى الله و قدمناک بین یدى حاجاتنا یا وجیهة عندالله اشفعى لنا عندالله ."
انگار سالها پیش در گوش لحظه هایمان زمزمه
و بر باورمان حک کرده اند که ما
برای دفاع از حقیقت، حکم از قرآن
و برای دفاع از اسلام ناب محمدی، حکم از رسول خدا
و برای دفاع ازعدالت، حکم از علی
و
برای دفاع از آزاده گی، حکم از حسین
و برای دفاع از
"ولایت"، حکم از "عباسِ علی" داریم
و من دعای بارانی چشمانم را
همین جا کنار رازقی های پشت پنجره اتاقم
و میان ربنای اشک هایم
فریاد
می کنم
بگذار هر که هر
چه می خواهد بگوید
بگذار هر که هر
چه دوست دارد بگوید
اگر غرب و شرق با
هم یک کاسه بشوند یا نشوند
اگر بر دارمان آویزند
خواص سکوت کنند یا نکنند
کسی قهر کند یا نکند
باران ببارد یا نبارد
نه با
قلم که با خون خواهیم نوشت:
ما دست از اسلام،
قرآن و اهل بیت و ولایتشان بر نمی داریم
که باورمان،
ایمانمان و جانمانند...
!!!. و تو مهربانِ سرزمین رازقی ها... کاش بداانی چه دردی میکشم و چه رنجی می برم از غصه های این روزهای تو... کاش بدانی ... و نم نم اشکهای دعای سحرم در گوش لحظه هایم تلقین کرده اند که روزی بارانی خواهد گرفت... و خواهد برد همه قصه هایِ غصه های مرا...
بعضی ها ژرف نگاه می کنند و ساده حرف می زنند... زیاد می دانند و کم حرف می زنند... زیاد نصیحت می شنوند و کم نصیحت می کنند... بعضی ها رود نشان می دهند اما در دل ژرفای اقیانوس اند... بعضی ها، بعضی حرفهایشان هیچگاه از یاد نمی روند چون پاک و زلالند همچو باران...بعضی ها چقدر کمیابند و چقدر بودنشان نعمت... همیشه خواندنی ترین کتابها برای من، حرفهای همین بعضی هاست و این روزها حرفهای یکی از همین بعضی ها قسمت لحظه هایمان شده که پاره ای از حرف هایشان انگار ملهم از دنیای دیگریست و انگار اینجایی نبوده اند...
نوشته
بود:" خدا بود و دیگر هیچ نبود...
خلقت هنوز قبای
هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک.
خدا خالق بود،
خالقی که هنوزخلاقیتش مخفی بود.
خدا رحمان و رحیم
بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود.
خدا زیبا بود،
ولی هنوز زیبایی اش تجلی پیدا نکرده بود.
در عدم چگونه
جمال و جلال و زیبایی اش را بنمایاند؟
وقتی میان اینهمه اضطراب موعودمان را تحریف می کنند، چگونه می توان عهد را زمزمه کرد در بغض حیات... وقتی مکتبی که موعودش هم خبر ز میعادش ندارد را ساعت می دهند، دیگر چه فرقی می کند ایرانیش بنامند یا خارجی... وقتی شیرینی بودن ها و ماندن ها و شدن ها را فدای شادی لحظه ها می کنند، چگونه می توان هر خلقتی را "ابتغا وجه اللّه" دید... وقتی خیابان های شهرمان زوی خیلی از خیابان های ممالک فرنگ را سپید کرده، تفکیک، مرهم بر کدامین درد دینمان است... وقتی پشت هر هق هق انسانی تصویر سیاهی از ظلمی روا شده بر مظلومی است، از مهر سخن راندن یعنی چه... وقتی حرف های مشا می شود قانون، کجای این فاصله ها و حق و نا حق شدن ها را باید حد گذاشت... وقتی... قرآن داریم و می خوانیم و تفسیر به بلندای شب یلدا و بعضا عمل هم و اینجاییم... اگر... خدا به دادمان برسد... خدا را هزار بار سپاس که قران داریم...
و لبخند بزنید
لبخند
بزنید
وقتی سختتان آمد و دیدید دارد یادتان میافتد
و حس کردید "انّ مع العسر یسرا"
لبخند بزنید
وقتی دلتان گرفت و زدید زیر گریه
و حس کردید "ان الانسان لفی خسر"
لبخند بزنید
قبل از اینکه حسابی دیر بشود
و باورتان بشود "لیس للانسان الا ما سعی"
!!!. و وقتی تو از کنار باوری آنچنان ژرف به این ساده گی می گذری، دیگر برایم فرقی نمی کند فردا باران می بارد یا نه...
به نام خدای فاطمه
نیمه شب است، باد می وزد، برگی از درخت آرام می افتد، صدای افتادنش را گوش بسپار، سکوتش، سردی هوا، صدای نفس های باد، لرزش وجود من، نم نم چشمانم... صدای پای کسی می آید... صدای پای خدا می آید... بزرگیش به بند می کشد حتی خیالم را... عظمتش را به نظاره می نشینم با وحشت، بزرگیش کوچکیم را به رخ می کشد... به خودم می خندم... از پشت جزوه های دیفرانسیل و ترمودینامیک تلخ می خندم که خدا را اثبات می کنند اما مرا از احساس با خدا بودن خالی... و نم نم چشمانم بیشتر می شود... و بیچاره من که هنوز نمی دانم خدا کجاست... دلم می خواهد پشت پنجره اتاقم، کنار رازقی ها بمانم... همسایه خواب است... مادر بیدار... کوچه خلوت... سکوت نیمه شبان مرا دیوانه می کند، همچون یاد غریب تو... بغض می شوم برای شب های تنهای تو... دلم می خواهد بساط تنهاییم را تا انتهای همه شب ها ی تاریخ بگسترانم... تا انتهای همه کوچه های بی کسی... تا اعماق همه چاههای دلواپسی... گوش بسپار... برگی دیگر آرام می افتد... نگاهی به آسمان... سوسوی ستاره ها... دورم از تو... بی خبرم... یادت آرامم می کند اما غم هایت، بیتاب... من غرق در اندیشه ی تو... خیس رویای چشمان پر از دلتنگی تو... دل در حسرت یک لحظه حس غم های تو... سهم من دوری و دلتنگی توست... سهم من انگار دوری و دلدادگی است... و من سخت مشتاقم پر در آتش عشقت زنم و برای تو و برای همیشه های تو بسوزم که تو خوب می دانی معنای سوختن را... که سالها در راه خدا و برای خدا، عاشقانه سوخته ای...
!!!. فکر من پر از غوغا است...اما امیدوار به بخشش خدای فاطمه...
هر روز ِ بهارم، خزان پاییزی می زند و قتی می گویند: تو غایبی، تو نیستی و تو نمی آیی...
و خزانِ پاییزم، باغ بابونه و رازقی می شود وقتی می دانم و ایمان دارم که تو حاضری، تو هستی و تو می آیی...
و میان این پاییز و بهارِِ غصه ها و فاصله ها،
روح زندانیِ من تشنه باران مهرآگین حضورت،
و چشمان پر زشوقم دوخته به افق های دور مشرقِ انتظار،
و دلم لبریز از غمی هزار و چند صد ساله از منظومه غم هایِ "مادر"
و زمان آبستن حادثه ای تا تو بیایی از سفر...
تا تو بیایی از سفر...
و من همه بغضم را فریاد می کنم: " ای من به فدای قامت رعنات و اون سبزه قبات،
بیا دلگیرِ دیگه بدون تو این جمعه شبام...
هر غروب جمعه من با یه سبد "یاس"ِ پرپر می شینم منتظرت تا تو بیایی از سفر..."
تا تو بیایی از سفر...
!!!. انگار از همه حس های خوب این احسن تقویم، حسرت لحظه های حضورت سهم ماشده، ما که سالهاست از جسم و هم از جان شده ایم مبتلا به تو...
بیمارم و تمام تنم مبتلا به تو
هر جا که بنگرم آنجا مبتلا به تو
پادزهر به زهر چشم بی اثر شده
این مرهم مانده بر قلبم مبتلا به تو
من خوب می شوم تا تو را مبتلا کنم
چه می شود، همه خوبیهای دنیا مبتلا به تو
گفتم "راهی" شوم و آسوده ز درد فراق
اما چه سود وقتی همه بود و نبود من مبتلا به تو
!!!. سلام بر فاطمیه و سلام بر پاره تن رسول و سلام بر منظومه غم هایش...
در گذشته، حال و آینده و در غربت این آسمان و زمینِ بی درد و مردمان زخم خورده اش، آنچه بعضی از آدمها و روح شان را به هم پیوند می دهد غم ها و شادی هاشان است و برای بعضی ها این پیوند ژرفای بیشتری دارد و روح شان را خویشاوند و آشنا می کند، پیوندی که نه از شادی ها و نه از غم ها که ریشه در دردها و زخم هایشان دارد، دردهایی که همیشه همنشینِ تنهائیهاشان بوده و زخم هایی که قلبشان را آزرده است... همیشه این آشنایان در جای جای تاریخ بوده اند و زیسته اند و در قلب زمان ماندگار شده اند... اما انگشت شماری از آنان آنگونه می فهمند و رنج می برند و روحشان با رنج عجین می شود، که تاریخ و زمان و مکان مقهور عظمت و بی کرانگی شان می شود، آنان که عظمت روح شان هر عظمتی را حقیر می کند و ژرفای ِ زخم و رنج نشسته بر روح شان، هر رنج و درد و مصیبتی را در دل آسان می کند و حقیر... آنقدر عظیم که که غریب زمین می شوند و مونس آسمان... زیباتر آنکه دردمندترین و مظلوم ترین و غریب ترین و پرستنده ترین و آزاده ترین و کامل ترین ِ آنان، یگانه هایی تکرار ناشدنی بر پهنه تاریخند و شیعه چقدر خوشبخت و مفتخر است که میراث دار ِ یکتاترینِ آنهاست، آنان که معلم شهید اینگونه توصیفشان می کند:" بهشت حقیر تر از آن است که که "علی" در آن بگنجد و فقیر تر از آن است که بتواند به "حسن" و "حسین" و "زینب" پاداش دهد و شرم می کند که در خانه گلین "فاطمه" را بزند، که ساکنان آن حاملان روح خدایند و مسجود ملائک و مثل افلاطونی ارزش ها و آرمان های انسان."
چه اندوه بارند جاده های بی همسفری
و چه بغض آلود است تنها رفتن
آنجا را که همراهی از جنس باران نباشد
و چه مهربانند لحظه های که از تو سرشارند
گر چه نیستی
و انگار هر دم توئی
که می شکفی
درون لحظه هایم
با هر چه حس خوب که در عالم است
چقدر خوب است که توباشی!
"که تو انعکاس طپش های دلم هستی
وقتی باران برای پنجره "و ان یکاد" می خواند..."
و می شد حادثه ای باشد در گذر این روزها...
!!!. انگار خدا در گوش لحظه هایم زمزمه می کند که تو را برای طراوت هماره های هنوز من هدیه خواهد کرد اگر نا خوانده قضاوت نشود... و من دستی به سوی آسمان دراز و چشمانم به مشرق زمین... شاید این آخرین واگویه های امسال باشد... و آرزویم برای مردمانم...
"یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال "