همه خوب می دانند در دل یک کوه، لغزشی مثل تپش های زمین پیداست
و تو خوب می دانی در دل یک ابر
قطره هایی از بغض
قطره هایی از صبر
قطره هایی از درد
قطره هایی از غم، غمی از دل تاریخ بشر
قطره هایی که فقط دلتنگی است
شوق باز آمدن سوی زمین را دارند
چه کسی می داند
در میان اندوه
در میان دل من
چه هیاهویی بر پاست
خوش بحال آنکه جایی از خالی دنیا دارد
خوش بحال آنکه رنگی از باران دارد
خوش بحال پرستوها
خوش بحال خاک کرب و بلا...
!!!. امشب کمی دلم بارانی شده، کمی بغض کرده، کمی دلتگ شده، با هزاران بغض می نویسم: سکوت ....
انگار می خواهم از این شهر بروم... انگار کوله بار سفر بسته ام... انگار دلگیر می شوم اگر از این شهر بروم... انگار نه انگار که می خواهم به زادگاهم بروم... بروم دلتنگ آسمان این شهر می شوم... آسمان پر ستاره اش... ولی بیشتر از همه دلتنگ ماه این آسمان خواهم شد... سفر را دوست دارم ولی نه سفر از دیار ماه را... باورش برایم سخت می شود...شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد... ولی ناگزیر از سفرم... خوبی سفر این است که "دلتنگی ها را می برد و دلی تنگ را بر جای می گذارد..." ولی گریزی نیست از اجبار زمان... اما خوب می دانم به کجا می روم... خوب می دانم به شوق بودن در میان آنانی که دوستشان دارم آهنگ سفر کرده ام ... و با آهنگ تپش نبض جاده های دور از آسمان این شهر همراه می شوم... می دانم به دیدار کوچه ای که کودکی های مرا از یاد نمی برد و پژواک خنده های کودکانه ام هنوز هم در ذهن سپیدارهای بلندش جاریست می روم... همانجا که لبریزمی شوم از حس زیبای سادگی کودکانه ام این حس گمگشته که خون تازه به رگهایم خواهد داد و مرهم خشکسالی چشمانم خواهد شد... صبح ها به تماشای خورشیدی خواهم رفت که از پس کوههای مغرور زادگاهم سر بر می آورد... و عصرها مردم ساده شهرم را به نظاره خواهم نشست... ولی باز روزی باید پای بر حس غریب تعلق بگذارم و با دلی تنگ اما مشتاق با زادگاهم وداع کنم... دلتنگی رفتن و شوق رسیدن... دوری از ماه و همنشین ستاره شدن... دلواپس سفر و دلهره مقصد... چه تعادل غریبی میان این رفتن و رسیدنها، دلهره و دلواپسیها بر پاست...
!!!. انگار مسافر باران شده ام...
دلم
شکست...
تکه پاره هایش را به باد سپردم همچون قاصدک
در خزان آرزویم بود که نظاره کردم
و دیدم گم شدن دلم را در آغوش باد...
دلم بی تاب تنم شد
و تنم بی تاب دل...
به خودم که آمدم دیدم حیرانم در جستجوی ویرانه دلی که گریزی از آن نبود
گشتم؛ سالها گشتم تا سرانجام خود گم شدم
پشتم خمید از بس که سر به زیر داشتم از برای جستن تکه پاره هایم
تکه پاره های دلم را وصله کردم
بی سامان دلم دوباره در رنجور سینه ام تپیدن گرفت
.
.
.
ناگاه در شکافی میان تکه پاره های دلم جوانه ای روییدن گرفت
ریشه دوانید در اعماقم
از باران ابری دلم سیراب شد و جان گرفت
من بی خبر بودم هنوز...
جوانه؛ جوانه ی عشقی بود ناگزیر
پر بال گرفت و پرورید
و من ساده هنوز هم بی خبر
لحظه ای بود هبوطم در عشق
دلم دوباره شکست...
داستان قیام «ابو اسحاق مختار ثقفی» که ذیل قیام خونین اباعبدالله
الحسین(ع) در عاشورای سال 60 هجری، با همت تحسین برانگیز جمعی از هنرمندان
کشورمان به تصویر کشیده شده است، گام به گام که جلو میرود، شاید که نه،
حتما بیش از گذشته ما را به خودشناسی وامیدارد تا با قرار گرفتن در فضای
سیاسی ـ اجتماعی سال 60 هجری، دستکم حسابمان را با خودمان یکسره کنیم که
آیا در مصاف حق و باطل، یزیدی خواهیم بود یا حسینی؟
به گزارش
«تابناک»، داستان این هفته مجموعه «مختارنامه» که شب گذشته از شبکه اول
سیما پخش شد، شاید بیش از هر نکته دیگر، بر این مهم تأکید داشت که تردید
در عمل به تکلیف در بزنگاههای حساس و سرنوشتساز، حتی اگر انسان را در
جبهه باطل قرار ندهد، اما ناخواسته راه را برای سلطه باطل، به گونهای
هموار میسازد که دست آخر نتیجه ای جز حسرت و پشیمانی نخواهد داشت.
در رکاب مختار
مختارنامه یکی از پربازیگرترین و پر لوکیشنترین سریالهای تاریخ تلویزیون است و هضم این حجم از اطلاعات و وقایع شاید برای مخاطب سخت باشد. شاید حتی شما که قسمت اول آن را دیدهاید، چندان از ماجرا سر در نیاورده باشید و از وسطهایش قید ادامه آن را زدهاید.
اما از همین الان برای نتیجهگیری زود است اگر یادتان باشد سریال یوسف پیامبر(ص) هم بعد از 15 قسمت و وقتی از دوره کودکی به بزرگسالی و ماجرای زلیخا رسید جذاب شد.
سه قسمت اول: مختار که بود؟
میرباقری برای ورود به قصهاش درست زمانی را انتخاب کرده که ماجرای سریال تحسین شدهاش امام علی(ع) تمام شده. سال 41 هجری. امام علی(ع) در کوفه به دست ابن ملجم شهید میشود و امام حسن(ع) جای پدر را میگیرد.
ادامه مطلب ...
در کاوش دنیای کتب الکترونیک و به دیگر کلام E-book گذارم بر این شعر افتاد، لطیف و زیبا و دلنشین... خواندنش خالی از لطف نخواهد بود... از دل سروده است لاجرم بر دل نشیند....
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
بی قراری نکن
تمام ما از یک شکست عجیب و کهنه می آییم
همه آسمانی بوده ایم
همه از سیب ممنوعه خورده ایم
همه عهد کردیم که دیگر خوب باشیم
به خدا گفتیم
ناله و عجز و زجه هایی که تا عرش فریاد زدیم
همه شان هنوز هستند، و هر دم در ملکوت زمزمه می شوند
ولی اکنون، این گرد فراموشی که بر دنیای ما پاشیده شده
و مردمان ما را ...
من برای مردمان این زمانه نگرانم
من برای تو نگرانم
برای آسمان نگرانم
بدونِ تو آنقدر تنها و بی کس است که دردهای چند ستاره دورتر هم برایش کوچک است
ب ا ر ا ن
به آسمانِ شهرِ ما سری بزن
ابرهای دلتنگیِ ما مدتی ست بارشی ندیده اند
مردمان شهر ما دلتنگ باران شده اند
مردمانی که زمانی بارانی بودند
مردمانی که زمانی همه از جنس ستاره و نور بوده اند
بیچاره مردمان ما که حالا فقط حرف شده اند
حرفهای خالی...
و پر از فاصله...
گرچه من هم هنوز نمی دانم چقدر بوی آسمان را دارم ....
با توام ای یاس خیس دنیای من
من بی تابم و می خواهم تمام این خطهای فاصله را تا پیش تنهای هر دو یمان خط خطی کنم...
در بیمارستان سوسنگرد، اتفاقی افتاده است. مردی که ترکش، سر و صورت و سینه اش را با خون درآمیخته، با آرامشی تمام، به این آیه می اندیشد: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة اِرْجِعِی اِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَةً».
هیجان و اضطراب، هزاران دل بی قرار را در زمهریر انتظار و التهاب، به زانو درآورده که خدایا! چه خواهد شد؟! مردی پس از چهارده قرن، با بوی علی علیه السلام ، در خاک تنفس می کند، مردی که خلوت نخلستانش را مطالعات پیوسته و تلاش های علمی پر می کند و روز تکاپویش را، کار و کوشش و بندگی. مردی که با اقتدایی حقیقی، جز به تماشای مولا در تمام ابعاد زندگی نمی اندیشد. نگاهش به دنیا طوری است که گویی تا ابدیت زنده است و دیدگاهش به آخرت این است که تا آنی دیگر، از این جهان گذرا، خواهد کوچید!
علم را جز وسیله بندگی خدا نمی دانست.
درخشش علمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران و ادامه تحصیل در امریکا، آینده علمی کسی را رقم زد که به بیهودگی علم بدون عمل، ایمان داشت. دکتر چمران، علم را جز وسیله بندگی نمی دید و تعریفی غیر از نردبان طلوع، از آن نداشت. علم، سرمایه توانمندی او بود و توانمندی را فقط برای خدمت به خلق می خواست و تنها برای افزودن یقین قلبی به اقتدار خداوندی که یگانه است و لایتناهی!
... و چمران، پرواز را برگزید
اجتماعی ترین مرد، فردی ترین شهود را در جان هستی دنبال کرد. جبهه برای او، همان کلاس تحصیل و تدریس بود و شهادت در اندیشه او جز بلوغ قلم، نبود. شهید، پیوند یافته اسرار آسمان و زمین است و اجرا کننده حقایق ماورا در عالم خاک. شهید چمران، در خلسه ای بیدار، پروازی بی کران را برگزید تا جاودانگی را بر هستی خویش ثبت کرده باشد. یادش سبز و نامش ممتد باد!
چقدر دلم سفر می خواهد... و سالهاست کوله بار بسته ام همسفر شوم با او... سالهاست چشم به راه مسافریم که رد پایش بر هیچ جاده ای جا نمانده تا همسفر شوم با او... گرچه می دانم آغاز سفر فاصله است و من همیشه از فاصله گریزانم ولی رفتن را دوست دارم... سالهاست لبریز از احساسم و منتظر... منتظر استشمام شمیم عطر رازقی همسفری از جنس باران... که می گفت: " چه اندوه بارند جاده های بی همسفری و چه بغض آلود است تنها رفتن، آنگاه که همراهی از جنس باران نباشد..." و من خوب می دانم حس غریب فاصله را... می گفت: "دلتنگی حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند..." و من سالهاست که دلتنگم... دلتنگ خودم، دلتنگ او و دلتنگ خدا...
فرشته مرگ، از چنگ او می گریخت. در تعقیب شهادت، چمران، از لبنان تا ایران، شب و روز دوید، اما سرانجام، در حوالی کارون و شب های مواج اهواز، لحظه ای، دعایش، پیراهن اجابت به تن کرد و پروردگار، او را به خویش فرا خواند.
هنوز کارون، سر به زیر و آرام، در پیچ و خم مسیر خویش، خاطرات او را موج می زند و صدای زخمی او، با ناله های عاشقانه، ساحل خاموش را به اشک های شبانه وامی دارد.
چمران، بی گمان صدای خدا را شنید که قفس تنگ دنیا را بی طاقت مانده بود.
اگر خدا صدایش نکرده بود، اگر شوق پرواز در سینه اش پرپر نمی زد، هرگز وصیت نمی کرد: «دست عشق را بگیرید... عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند و مرگ را به بقا...»
شور و غوغایی در صدایش نهفته که روح را تا ورای آسمان بودن به پرواز در می آورد، نوشته هایش دنیایی است پر از شور و شعور و شنیدن دل نوشته هایش با دم مسیحایی خودش دنیای دیگریست که برخاسته از ایمان و صداقت و دلدادگی غریبی است.... او که ورای حجابهای تو در توی این دنیا، نور و حقیقت را خط به خط روایت می کرد و راوی نور بود که سبک بال به به دیار جانان پر کشید...روحش شاد و یادش گرامی.
"دنیا زیباست، اما زیبایی ظاهر را چه سود، آنجا که عدالت نیست و زشتسیرتان بر جهان حکم میرانند؟ در جنگها همواره گلها لگدمال میشوند و اگرچه گلی که در گلستان ارباب ظلم و فساد بروید زیبا نیست، اما پوتینهای ما هیچ گلی را لگدمال نمیکند. وقتی قدمگاه مجاهدان راه خدا سجدهگاه فرشتگان باشد، گلها بر پوتینهای ما بوسه میزنند.
عافیتطلبان میگویند که اگر شما نمیآمدید صدام با مردم حلبچه اینچنین نمیکرد، و گوش ما با این سخن ناآشنا نیست. ما خونخواهان مسلم بن عقیل هستیم و او نیز از ابن زیاد همین سخن را شنیده بود. ابنزیاد گفته بود شما آرامش را در هم ریختهاید و در میان مردم تفرقه افکندهاید. و اکنون نیز حکام جور همان را میگویند. آری، اگر ما سر در گریبان غفلت فرو بریم و به کنج عزلت بخزیم، آرامشی آنسان که ابنزیاد میخواهد بر جهان حاکم خواهد شد. اما این آرامش، سکوت رعبی است که از ترس گرگ در رمه افتاده است و انسان گوسفندی نیست که اگر آب و علف داشته باشد، دیگر هیچ نخواهد. ما مدافعین مظلومان سراسر تاریخ هستیم و نباید هم که ارباب ظلم دست از ما بر دارند. گلستان عدالت در باطن آتشی است که نمرود بر افروخته است.خداوند شیطان را آفریده است تا انسان در مبارزهی درونی و بیرونی با او و اذنابش به کمال رسد و کرهی زمین، سراسر، عرصهی مبارزهی انسان با شیاطین است. خداوند شیطان و یارانش را مهلت داده است تا جهان را در کف خویش گیرند و کار را بر مؤمنین دشوار کنند، و کمالات انسان، سراسر، در کشاکش این دشواریها و ابتلائات ظاهر میشود."
!!!. متن برنامه " حلبچه در آتش" از مستند روایت فتح اثر بیاد ماندنی سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی.
آن را که نور حق در دلش تابیده، تاب سیطره ظلمت بر عالم را نباشد؛ پس از این سو به آن سو می شتابد تا حکومت ظلمت را به دیار عدم، بازپس راند. شهید چمران، یکی از این طلایه داران سپاه صبح بود که بشارت سپیده را بر تاریک خانه دل آفتاب گردان های نور ندیده، به ارمغان می آورد؛ چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، در رثای غربت اسلام زخم خورده، اشک می ریخت و می جنگید و چه آن زمان که در غرب ایران، فراتر از همه مرزها و قومیت ها، نسیم حیات تشیع را بر سر و روی شکوفه های پرپر پاوه و مریوان و کردستان، نثار می کرد. شهید چمران، پرتویی از شمس وجود حق بود که در این ظلمتکده کفر و باطل تابید، تا جهان را به نور ولایت، روشن کند.
شهدا، از سوختن نمی ترسند؛ بلکه پروانه های شیدای نور هستند و در هر جا که نور ولایت را بیابند، گرد آن حلقه می زنند و به آن سرچشمه ازلی نور، می پیوندند.
خلافت علی(ع) در اواخر سال 35 هجری شروع شد و بهمدت 4 سال و 9 ماه ادامه یافت.
این دوره کوتاه، الگوی یک حکومت اسلامی بود و در طول تاریخ، همچنان برای طرفداران حق، عدالت و فضیلت الگو خواهد بود. در این دوره، علی(ع) در امر خلافت و حکومت داری، رویه پیغمبر اکرم(ص) را معمول داشت و یک نهضت اخلاقی و انقلابی را در جلوگیری از انحرافات صورت داد.
علی(ع) در اولین سخنان آغاز خلافت به مردم گفت: «آگاه باشید اگر گرفتاری که شما مردم هنگام بعثت پیغمبر خدا داشتید امروز دوباره به سوی شما برگشته و دامنگیرتان شده است، باید درست زیر و روی شوید و صاحبان فضیلت که عقبافتادهاند پیشافتند و آنانکه به ناروا پیش میرفتند، عقب افتند.
اگر باطل بسیار است چیز تازهای نیست و اگر حق کم است گاهی کم نیز پیش میافتد و امید پیشرفت نیز هست، البته کم اتفاق میافتد که چیزی که پشت به انسان کند دوباره برگشته و روی نماید.»
ادامه مطلب ...راز بزرگ چمران
به چهره پرصلابت او که می نگرم، از عجز خود در درک افق های روحش، پریشان می شوم. بامش همواره برایم سرشار از شکوه بود، ولی نگاه هایش... در نگاه هایش، رازی بزرگ بود که هیچ گاه درنیافتمش. همیشه از خود پرسیده ام چگونه می شود دنیا را با همه زیبایی هایش به دست آورد و به راحتی آن را رها کرد؟ چگونه می شود، بالاترین مقام علمی روز را در دفتر افتخارات خود به ثبت رساند و آن گاه، آن همه افتخار و احترام و اعتبار را با گم نامی و آوارگی، عوض کرد؟ احساس می کنم پاسخ همه پرسش هایم در نگاه خیره به دوردست او پنهان است... به یاد می آورم که او، مرید علی علیه السلام بود. نهج البلاغه را می گشایم؛ پاسخم را از مولای پرهیزکاران می گیرم:
«عَظُمَ الْخالِقُ فی اَنْفُسِهِم فَصَغُرَ مادُونَهُ فی اَعْیُنِهِمْ».
آری! خالق عالم آن قدر در جان او عظمت یافت که غیر او هر چه بود، در چشم همیشه بارانی اش حقیر و کوچک شد.
روز های تکراری زمین... غروب های سرد و دلگیر... شبها و حتی ثانیه های دردمند تنهایی... جنون غصه را بر قلبم ریخته اند... حسرت لحظه ای بودنت، دیدنت، حضورت، دیوانه می کند هر آن دل را که سودای تو دارد... یاس خیس دنیای من، یلدای فراق تو را چگونه توانِ تحمل یابم؟ آدینه ها را چگونه در فراق عطر وجود تو سر کنم؟ ... چگونه... در گوشه ای از این خاک زانو می زنم نماز باران می خوانم شاید باران ببارد و بشوید زمین را از ناپاکیها... از نامردمیها... تا شاید لایق قدمهایت شود... خدا را شاکرم که حتی انتظارت را تقدیر لحظه هایم کرده... آدینه های دلگیر گذشته ام را جا می گذارم بر لب طاقچه فراموشی و آینده های نگران را می نشینم به انتظار... ولی کاش کسی می گفت کدامین آدینه عطر حضور مقدست فضای ثانیه هایم را بارانی خواهد کرد... کاش کسی پیدا می شد نشانی ات را برایم می نوشت... جان و جهان من، اگر می دانستم در کدامین ستاره نشسته ای... لحظه ای درنگ نمی کردم... خط به خط به دنبالت تا خود آسمان می آمدم...