حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی ز پا فتاده شدم جام ده مرا
فرسود دل ز مشغله جسم و جان بیا
بستان ز خود فراغت ایام ده مرا
رزق مرا حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش باده گلفام ده مرا
بوی گلی مشام مرا تازه می کند
ای گلعذار بوسه به پیغام ده مرا
بنما تبسمی و خزانم بهار کن
ای نخل بارور، گل بادام ده مرا
عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزه جام ده مرا
ای عشق، شعله بر دل پر آرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا
جانم بگیر و جام می از دست من مگیر
ای مدعی هر آنچه دهی نام، ده مرا
مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب امید رستن از این دام ده مرا
بشکفت غنچه دلم ای باد نوبهار
خندان دلی بسان«امین» وام ده مرا
سید علی خامنه ای
آقای من! غروب، بار سنگین دل تنگی مرا هر شب به دوش می کشد؛ سنگینی پلکهایم و نگاهی که دین را از یاد برده. کورکورانه زیستن را خوب آموختم. توان نوشتن ندارم. واژه هایم گرد و غبار گرفته. باور کن که باورت کردم. بی تو زندگیم را تمام کردم. حالا نفس کشیدن، منت سرم می گذارد. حس می کنم هوای اینجا سرد و سنگین است. ببین نقاشی عشق می کشم و گم شدن در نگاه تو که آرامش می دهی. آری، نبض سکوت حرفی برای گفتن دارد،اما...
نوری در راه است؛ نور امید و روشنایی، نور صفا و صلح و صداقت. او خواهد آمد و به این انتظار، پایان خواهد داد. اویی که مانند عیسی بن مریم در گردش است و مانند یوسف بن یعقوب ناشناخته است و مانند موسی بیمناک و نگران است و مانند محمد در جهاد است. اویی که با آمدنش، جهان را نورانی خواهد کرد و سرانجام به شمشیر _ که سمبل حدید و قدرت است_ به عدل و داد قیام خواهد کرد. بیا و راز این غیبت را مانند خضر نبی آشکار کن. تا تو با منی، خاموشی سخن را نمی دانم. از شوق تو در آسمانم. همین که بهانه روز و ماه و سال و ترانه هایم تویی، به خود می بالم.
منیره آجرلو
نقطه ها را بگذارید، قصه تمام شده است، قصه با هجوم یک خیال تمام شده است. قصه با لالای های یک احساس شکسته تمام شده است.
تا کی تمام مردم را به بازی بگیرم؟
نه، لحظه ای صبر کن، مثل اینکه اشتباه کردم، نقطه را نگذار؛ خوب گوش کن!
پشت قدم های چه کسی قرار است نقطه باران شود وقتی کوچه در اسارت غربت سرد بیابان است؟ وقتی انزوا از نگاه معصوم کوچه مان می گذرد، وقتی حتی در حیاتمان نیامده مردود وهم ثانیه های آهنی می شود؟
آری گاهی اشتباه کردم، نقطه را نگذار! آخر غصه ام در مقدمه جا مانده، یا، شاید هم بی مقدمه جامانده.
پریوش کوه پیما
مختار!
راهی نمانده است
همین امشب
از سریال بیرون بزن
پیش از آن که شمر و سنان کاری کنند
با کمک سازمان ملل
بیرون بزن
با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان
که نشسته اند پای گیرنده هایشان
و با همین شمشیرها
که در دست فرزندان مالک است
به جنگ شمر برویم
و شمر همین آل خلیفه است
همین عبدالله است و همین عبیدالله
و شمر همین شواری اعراب اند
که منجیق آورده اند در بحرین
و "آیات" خدا را می کشند و لگدمال می کنند
وگرنه اهل سنت با مایند
و عاشقان رسول الله با مایند
تنها شمر و سنان
با آل سعود و آل خلیفه
با آل شکم و آل حرام آن سویند
و آل کاخ سفید و آل کاخ آلیزه آن سویند
و آل بی بی سی
همیشه آن سو بودند
به مختار گفتم چاره ای نمانده
باید از دل سریال بیرون زد
با اسب
با شمشیر
با قایق های تندرو و با شعر
که جهان همین کوفه ست
و عاشقان علی (ع) امشب
بر پشت بام های زمین آتش روشن کرده اند
خداوندا!
چه فرخنده شبی است، امشب، شب رویش لبخندها و بوسه های نور برگهواره یگانه «همای رحمت »، علی (ع) و شبی که فرشتگان شادمانه به زمین می آیند تا مسلمانان را به مهر و شفاعت علی (ع) بشارت دهند پس چه شایسته است امشب را تا به سحر از کائنات و آن همه لحظه های سپید بخواهیم که عشق به ولایت علی (ع) را هموار بر زندگانی مان مستدام گردانی.
ای شکوه خاطرات زنده ام
ای حضورت سبز در آینده ام
امشب از شوق رخت گل می کنم
درد غربت را تحمل می کنم
خواستار عشق پاک تو منم
دشنه نام تو بر دل می زنم
یا علی امشب صدایت می کنم
عاشقی ها را فدایت می کنم
پاسدار عشق پاکت آمدم
جان نثارم جان نثارت آمدم
یا علی قلبت دل آیینه هاستوقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو روز مباداست!
قیصر امین پور
یافتن معنای نام تو در واژگان یک فرهنگ؟
چه یاوه پنداری!
سنگینی معنای ترا کدام واژه می کشد بر دوش؟
که تو کوه بلند معنایی!
و واژه ها، گلها و گیاهان کوچکی که بر دامنه ی تو می رویند
تو قاف بلندی که زندگی تعبیر روشن خود را در قله ی تو می یابد
که آشیان سیمرغ عشق و ایثار ست
و پرنده هایی باشند ولو یکایک کلمات، با بالهای نیرومند
خیال سی مرغشان هم حتی، از کمره ی تو هرگز گذر نخواهد کرد
تو کوهی! سرکشیده به آسمان
اما نه!
تو بر فراز آسمان می تابی...
ادامه مطلب ...چه لطیف است سجاده ای بگشاییم و در مسیر بانگ اذانت رو به قبله حاجات بایستیم و به زمزمه هایی گوش دهیم که باخود نسیم آرامش و عشق می آورد و ما را بی تاب لحظه هایی می کند که از لبخند خشنودی و تبسم مهربان نگاهت سرشار است پس کاش همواره آهنگ دلنشین کلامت را بر جانمان جاری سازی و ما را مهیای زندگی پرامید کنی..
پروردگارا!
به یقین آن آدینه ظهور باران خواهد آمد و منتظران «مهدی موعودت» با دلی آرام و قلبی سرشار از امید،در نجواهای عاشقانه شان از تو می خواهند، به گاه دیدار و زمان حضور از «روحی الهی» و جانی سرشار از انتظار واقعی برخوردار باشند پس باران ریز چشمانمان را تقدیم درگاهت می کنیم تا در بهاری نزدیک و فرجی روشن تسلی بخش قلبمان باشی...
کو؟
دنیا چون خزان گشته بهارانش کو؟
شب های خوش و نم نم بارانش کو؟
کو یار موافق؟ چه شد آن حال و هوا؟
آن ساقی مست و میگسارانش کو؟
آنچه در زیر می خوانید، از زبان «هلن کلر» بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان می باشد:
صبح روزی را به خاطر می آورم که برای اولین بار از معلمم معنی عبارت «دوست داشتن» را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتاب های زیادی مطالعه نکرده بودم. آن روز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا نکرده بودم. پیش معلمم خانم «سالیوان» بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من «هلن» را دوست دارم.
من از او پرسیدم: «دوست داشتن چیست؟» او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت: «این جاست.» حرف های او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را می فهمیدم که بتوانم آن ها را لمس کنم. من گل های بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و به آرامی از او پرسیدم: «آیا دوست داشتن، رایحه ی دل انگیز گل هاست؟» معلمم گفت:«نه»
دوباره به فکر فرو رفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورسید اشاره کردم و پرسیدم: «آیا این دوست داشتن نیست؟» به نظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات می شود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم «سالیوان» جواب منفی داد و من به طور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمی توانست دوست داشتن را به من نشان دهد...
خداوندا!
آدینه هایت را ملامت نمی کنیم که چرا آمدن «مهدی موعودت» را اینقدر فاصله می اندازد و بر جمعه و غروب های دلتنگش شکوه و شکایت نمی برم که چگونه بر نگاههای بارانی منتظران تاب آورد بلکه از دل خویش شاکی و نگرانیم که برای رسیدن به آرامش و عدالت، جز تو را برگزید و باز هم بیقرار است...
پس عنایتی فرما و ما را به سوی آرامش، انتظاری واقعی و مخلص هدایت کن...
و خداوند مرد را آفرید به خلقت تمام و بی نقص و فرشتگان را فرمان داد به سجده؛ و زمان را فرمان داد به گذر؛ قلب زمان به تپش درآمد و به یکباره گرمایی وجود جهان را در هم گرفت و قطره ای از مهر خداوند بر خاک چکید؛ خاک غنچه داد و غنچه زن نام گرفت؛ غنچه معطر بود؛ زیبا و دلفریب... اما کم کم پژمرد، گلبرگها آرام آرام و یک به یک بر زمین افتادند و ناگه ساقه به بار نشست؛ از جای هر غنچه چندین غنچه بیرون تراوید و دوباره جهان معطر شد.
و ساقه ی بارور شده مادر نام گرفت...
ساقه خود را قربانی کرد تا غنچه به بار نشیند و جهان خالی از گل نماند؛ همه ی غنچه ها جهان اینگونه مادر می شدند...
اما شاه گل جهان در 20 جمادی الثانی به بار نشست؛در اوج طراوت پر پر شد و یازده غنچه از او به بار نشست؛ اما بلندای قامت غنچه ها به بلندای عمر جهان است، تا جهان به پاست عطر این غنچه ها به مشام خواهد رسید و هیچ عنبری بر این عطر برتری نخواهد یافت...
"میلاد برترین زن عالم زهرای مرضیه مبارک باد"
مهتاب
خورشید تابید، و همه ی شوق و سرزندگی را سخاوتمندانه به اطراف پراکند. عشق یک به یک تقدیم شد به قلبهایی که تاب آهسته تپیدن نداشتند...
چشمها یکسر اشتیاق شد و همه ی وجود چشم گردید از برای دیدن
و از برای دریافتن
همه ی وجود زبان شد تا نامش را یکبار توانستن گفتن...
اما این تپش بی شمار قلب، تاب گفتن را از زبان ربوده بود...
خورشید هرچه گرمتر می تابید، عشق عشق فروزنده تر و زیباتر جلوه می نمود و لحظات تلخ انتظار بر لبان عاشق گواراتر می شد.
اما همینکه خورشید رو به غروب نهاد کم کمک تبسم عشق بر لبان طبیعت خشکید و آنهمه آتش و فروزندگی به یکباره خاکستر شد، گمان مبر که این خاکستر سرد شده؛ نه؛ که این خاکستر فنا ساخت وجود عاشق را!
همه ی تپش ها تمام شد و وجود مهبوت شد از این همه بی رحمی...
آخرین بذر دلفریبی عشق پوک از آب درآمد و رنگ زمان بر رخسار عاشق گرد نومیدی فشاند...
اف بر این عشق... لعنت به تمامی لحظه های نداشتنی که در آرزوی داشتن ... سپری شد؛
حیف از آنهمه اشتیاق که به پای بذری بی ثمر ریخته شد...
دیگر عهد بستم که رخ از خورشید بپوشم که خورشید مرا فریفت...
شاید قصور خورشید نبود ساده لوحی از من بود که ندانستم؛
همیشه سبزه می خشکد
همیشه ساده می بازد!
همیشه لشکر انبوه
به قلب ساده می تازد...
بچه ها دیکته دارید، قبولی سخت است
هر کسی درس نخواند به خدا بدبخت است
حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند
گاه چسبیده به هم، گاه جدا می آیند
جمله ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند
جمله ها مثل دو تا دوست به هم وابسته اند
بچه ها روز مهمی است! بخوانید که من-
-سر قولی که ندادید، بمانید که من-
دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
از خیابانِ خدا با عجله رد نشوید!
روزها از پسِ هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید
دست من بید شد از ترس، معلم: سر خط
بچه ها حرف نباشد، بنویسید فقط!
بنویسید خدا بعد بخوانید هوس
«بنویسید قناری و بخوانید قفس»
بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
هی بچرخید! خدا پشتِ خدا گم شده است!
بنویسید زمین سخت غریب است، غریب
وقتِ افتادن از این تخت، قریب است، قریب!
بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف دخترکی غمگین است
روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم های هوس از دور به او پل زده است
بنویسید شعف دخترکی کم پیداست
این همه گم شده، اما همه جا غم پیداست!
گرچه بابا غم نان می خورد و ما نان را
آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا
بچه ها خسته نباشید ورق ها بالا!
قنبرلو. یاسر ج قزوین
امشب خدا بخیر کند؛ روضه ساده نیست
روضه نویسی آن هم در سوگ مادرِ خوبی ها نه از نوای خسته قلم بر می آید و نه دل نازک کاغذ طاقتش را دارد اما فرو خوردن این بغض کهنه و تحمل این فریادهای متراکم یا سر به بیابانمان خواهد کرد و یا دلمان را رسوای عالم می کند؛ پس به قول رضه خوان ها و به رسم روضه نویس ها با اجازه از محضر بزرگِ حاضر و ناظر در مجلس دل، دو رکعت سوگواره ی مادر می نگارم قربة الی الله ... الله اکبر...
الله اکبر از این همه صبوریتان مادر! الله اکبر از این همه بزرگواریتان بانو! شما را مگر خدایتان چقدر عظمت داده که استواریِ تمام کوههای عالم هنوز مبهوتِ بردباریتان ایستاده است؟ روح شما را مگر چقدر وسیع تر از اقیانوس ها ساخته اند که هنوز تلاطمشان رنگِ حسادت دارد؟
ادامه مطلب ...