مثل جمعه های دیگر...

تمام روزهای هفته را به انتظار جمعه می نشینیم. جمعه از راه می رسد، صبح، ظهر، غروب؛ اما باز هم بهار از راه نمی رسد. کی این انتظار پایان می یابد و ما کی میتوانیم در هوای بهار نفس بکشیم؟

عاقبت یک روز خورشید محو مشرق میشود و غربی ترین دل ها نیز عاشق می شوند.

ما همه منتظرت هستیم

منتظر صبحی که فانوس های انتظار را خاموش کنیم.

همه در کوچه فانوس ها منتظرت هستیم با دستانی پر از فانوس و چشم هایی پر از انتظار.

دوست داریم هر روز پنجره ها را باز کنیم تا روشنی آفتاب را مهمان چشم هایمان کنیم.

دوست داریم نسیم باشیم

نسیمی که همه جا جاری باشد تا یک روز عطر تو را منتشر کند.

دوست داریم باران باشیم

بارانی که همه جا می بارد تا یک روز صدای نمناک قدم هایت را در کوچه ی فانوس ها بشنویم.

درختانِ کوچه همه فانوس در دست

منتظر تو ایستاده اند.

درختان همه بوی تولد تو را گرفته اند و مثل موجی در عطش عشق تو در تلاطم هستند.

ما قطره ایم ولی با همه ی قطره بودنمان باز هم تشنه ایم

تشنه ی دیدار تو.

بیا به قاب پنجره

تا بلکه پیدایت کنم

در نور تماشایت کنم.

و باز خوش آمدی بهار

ققنوس زمستان به بلندای قامت سردش هیزم زمان انباشته و خود برفراز این قله به انتظار نشسته است، به انتظار لحظه ی دیدار و سپس افروختن شعله ی فنا...

ای بیرحم زمان:

در گذر لحظه های بهار عطش تابستان را در وجود طبیعت گذاردی و سپس چهره ی طبیعت را به رنگهای پائیزی آذین بستی تا خزان سردی و بی روحی بر تن زمستان بپاشی؟!

کنون ترا چه شد که اینگونه از کرده پشیمان شدی و ققنوس وار می خواهی خود را قربانی تولدی دیگر کنی؟

نکند این شیوه ی دلفریبی، رسم هر ساله ی توست برای شکار بهار؟!

شاید... اما من فکر می کنم این زیباترین شیوه ی دغلگری است زیرا طراوتی را که پس از خاکستر شدنت در طبیعت می پاشی تلخی همه ی روزهای سپری شده ی خزان را از خاطر می رباید؛ من شیفته ی این رفتار توام؛ شیفته ی این آمدن و رفتن ها، دلباخته ی این قربانی کردن و قربانی شدنها...

با اینکه میدانم این بهار نیز چندان دوامی ندارد اما باز هم بذر سبزه بر خاک سردِ خانه می پاشم و به رسم کهنه هر ساله کوچه را آب می پاشم و خانه تکانی می کنم و غبار غصه ها را به دست نسیم بهاری می سپارم و افکار زنگار خورده و پوسیده ی ذهنم را که عمری سوهان روحم بود، سنباده می کشم و از نو رنگ آمیزی می نمایم و به یومن قدوم مبارک بهار می خندم... 

مهتاب

ختم مرسلین...

عصر جهالت بود؛ عصر اضطراب، عصر تاریکی و ظلمت... 

ندای موسای کلیم و عیسای مسیح به باد فراموشی سپرده شده بود؛ 

کعبه رنگ شرک گرفته بود و جهالت سروسیمای عربستان را کدر نموده بود؛ 

زمین دلگیر بود از عرب؛ صدای ناله های صدها طفل بی گناه زنده به گور شده را در خود محبوس کرده بود؛ خرافه پرستی بیداد می نمود، در جهان ندای یکتاپرستی خاموش شده بود، زنان باردار مضطرب از حملشان و مردان خانه دغدار و ساکت از آخرین نگاه دخترک بی گناه مدفون شده در زیر خربارها خاک... و خون در رگ زمان خشکیده بود. 

آسمان بر زمین نمی بارید به جرم نواهای خفته ی زمین و عرش دلگیر بود از آسمان که عطوفت می باراند بر این مردم سنگدل و نادان... 

اما یکدم قرعه به نفع زمین رقم خورد؛ خون در رگ زمان دوباره جاری شد، و صدای تپش قلب آسمان به گوش رسید؛ 

زمین و زمان آذین بسته شد به یومن ورود ختم مرسلین... 

هفده ربیع الاول از راه رسید، و صدای ناله ی طفل بیداد گر زمان از خانه عبدالله به گوش رسید، 

زمین فرش شد بر قدم مبارک محمد و آسمان چتر شد بر پیکر مقدس نبی اکرم، برکت به خانه ی عبدالمطلب میهمان شد و صدای صلوات عرشیان تقدیم به جهان شد؛ 

عطر شادابی بر جاهلان پاشیده شد و گاه خوش مرامی برای عرب رقم خورد؛ ربیع الاول مقدس شد به خاطر تقدیم هدیه ی خداوند بر زمین 

و فتبارک الله معنا یافت... 

دلیل آفرینش جهان و جهانیان به زمین تقدیم شد و فرشتگان یکبار دیگر به این آفریده های خاکی امید بستند؛ 

که شاید هدایتی از جانب هدایتگری... 

مهتاب

رمز حیات

غمین و دل گرفته

عشق را دیدم هزاران زخم بر بر پیکر

و از هر زخم جاری جوی باریکی ز خون

اما سری پر شور

نگاهی شاد

رقصان

خنده بر لب

اشک شوق از دیده ها جاری

لبانش میزبان صد هزاران بلبل خوشخوان

بنامش خواندم و گفتم: ((سلام ای عشق!))

بجای پاسخم پرسید: ((مرا چون می شناسی؟))

ادامه مطلب ...

چراها

هیهات! 

دویدن  

نرسیدن 

و در این راه 

                بجز رنج ندیدن  

و از عشق کلامی نشنیدن 

و آنگاه نشستن 

نپریدن 

و از سیل ((چرا))ها نرهیدن 

و آهسته و آرام  

                     به اعماق دل خویش خزیدن...

آذرخش آسیمه

"آیا آن آذرخش آسیمه

     که آسمان آبی را آنگونه آشوبید

و در آشیانه ی زمین  

                         در آغوش آلاله ها آسود

شمشیر آبگون آه آتشین آزردگانی نبود

آخته از آوار آرزوهاشان

که تاریخی آزگار

آفاق آفرینش را

آزرمگنانه و آرام

به آوای آشتی و آزادی آکنده اند؟"

سلام به انقلاب

به روزهای فجر و پیروزی

به روزهای هیاهوی تاریخ

به روزهایی که خیابانها سرخ شد از فراوان رگ دریده شده

سلام به صبح یوم الله ۲۲ بهمن

به روز رهایی

سلام بر همه تنهای بی جان شده در راه رهایی وطن

سلام بر هزاران دشنه ی کشیده شده بر دشمن زمان

سلام بر شما که هیزم شدید و سپس سوختید تا از گرمای وجودتان ققنوس انقلاب بر آسمان ایران به پرواز درآید...

این انقلاب ریشه در اصالت و هستی ایران دارد و هر سال در این روز فریادها بر آسمان بلند می شود که با همهی وجود ساختیم و نمی گذاریم به سادگی ویران شود؛ ما برای همیشه نام ایران را بر صفحه ی تاریخ ثبت نمودیم و هر سال بر آن مهر تأیید میزنیم با اینکه همه چیز عالی نیست و با اینکه مشکلات کم نیست اما همت ما عالیست زیرا " هزاران تاول و زخم دهان گشوده بر هر نشانه ی تاریخ، سخن از حمل صدها هزار آفتاب خفته در تابوت های برده تا اوج خدا دارد" و ما این رفته ها را قدر می دانیم و احترام می گذاریم... 

مهتاب

دوره گرد...

شاید این شعرو زیاد شنیده یا خونده باشید اما خوندن دوبارش...

یاد دارم یک غروب تلخ و سرد 

می گذشت از کوچه ما دوره گرد 

دوره گردم، کهنه قالی می خرم، 

دسته دوم جنس عالی می خرم 

کاسه و ظرف سفالی می خرم، گر نداری کوزه خالی می خرم 

اشک در چشمان بابا حلقه بست 

عاقبت آهی کشید، بغضش شکست 

اول ماه است و نان در سفره نیست 

ای خدا شکرت، ولی این زندگیست؟!! 

بوی نان تازه هوشم برده بود 

اتفاقاْ مادرم هم روزه بود 

خواهرم بی روسری بیرون دوید 

گفت آیا سفره خالی می خرید؟؟!

بوم زندگی

تو شاهکار خالقی 

تغییر را باور نکن... 

بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش 

زیبا و زشتش پای توست

تقدیر را باور نکن... 

تصویر اگر زیبا نبود،نقاشِ خوبی نیستی 

از نو دوباره رسم کن 

تصویر را باور نکن...

منم زیبا

منم زیبا

 

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

 

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

 

ترا در بیکران دنیای تنهایان

 

رهایت من نخواهم کرد

 

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

 

تو غیر از من چه میجویی؟

 

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

 

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم...

ادامه مطلب ...

نامه ای برای رهایی از...

امروز به درخواستی قدم برداشته ام، به درخواست لحظه ای آرامش و به خواهش فرو رفتن این بغض چند ساله

          ای صبور بانوی زمان، که نام زینب را زینت بخشیدی و به وفاداری، این نامه را به خدمت شما می نگارم تا شاید غباری از اثر گامتان بر وجود من نیز بنشیند و صبوری به من هدیه شود.

سالها بود که بدون مهر پدر، او را پروریدم. آغوشم بر او گشاده و همه ی عطوفت و جوانیم را نثارش کردم تا هجده ساله شد؛ جوان و پر هیبت...

ادامه مطلب ...

من و تو

 همبستگی

چه کسی می خواهد  

من و تو ما نشویم   

خانه اش ویران باد... 

ادامه مطلب ...

طفل

ز درد تیر چنان دست و پای خود گم کرد 

که خواست گریه کند... 

ناگهان تبسم کرد...

ای کاش...دروغ بود...

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود 

این حرفهای مرثیه خوانان دروغ بود 

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت 

بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود 

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز 

مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود 

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار 

کاش بر جان باغ،داغ گلستان دروغ بود... 

سیار

سقای کربلا


 

ستاره بر نگاهش رشک می برد 

فرات، امواج خون و اشک می برد 

و خورشید از عطش می سوخت آن روز 

که مردی روی دوشش مشک می برد 

امینی