حلال جمیع مشکلات است حسین
شوینده لوح سیئات است حسین
ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا
جایی که سفینة النجاة است حسین
کسی درد خندیدنم را نفهمید
و ناگاه باریدنم را نفهمید
ز سر شاخه های شکایت کسی هم
به دست خودم چیدنم را نفهمید
باز تیک تاک ساعت فرا رسیدن شب را ندا می دهد و من مضطرب از خواب...
انگار خواب مرا خسته تر می کند، به جای اینکه خستگی تن و روحم را بگیرد وسیله ی آزار و سوهان جانم شده است.
می گریزم، آرام و بی صدا در نور ضعیف مهتاب به باغ می گریزم، هستی باغ را پاییز به یغما برده، انبوه رنگهای تند، غروب و خزان را به باغ مژده می دهد.
نسیم پاییزی بر طبل طبیعت نوای یأس و نیستی می کوبد و آوای کلاغ یکسر در باغ روانه است؛
ادامه مطلب ...فصل پاییز که از راه می رسد علاوه بر اشتیاق روزهای نخست تحصیل، خاطرات زیادی برای نسل قبل از انقلاب زنده می شود؛ یادآوری رشادت های نوجوان بسیجی(حسین فهمیده) و بزرگداشت روز دانش آموز؛
اما چند صباحی است که متأسفانه برخی از ساده اندیشان سیاسی، بسیج و بسیجی را به باد سخره می گیرند، شاید فراموش کرده اند که اگر همین نیروهای مردمی بسیج وجود نداشت هیچ گاه وحدت ملی حاصل نمی شد تا دست سلطه گران از سرزمین پاکمان کوتاه شود.
در جنگ تحمیلی 8 ساله نیز حضور و وجود همین بسیجیان بود که باعث شد در دفاع از میهن سربلند عمل شود؛
همه چیز به کیفیت نگاه تو بستگی دارد
جهان چیزی نیست،مگر نحوه نگاه تو
نگاه کن!
چشمان خود را باز کن و ببین
ظلمت کجاست؟
چیزی جز نور وجود ندارد
مرگ کجاست؟
چیزی جز بی مرگی وجود ندارد
نگاه کن!
پرهای تو بر خاک ریخته اند و آسمان خویش را از یاد برده اند...
مسیحا برزگر
ابراهیم سر به بالین نهاد، پلک برهم گذاشت تا لحظه ای بیآرامد؛ که ناگه در خواب ذبح فرزند ارشدش اسماعیل را دید... سراسیمه برخاست، شاید که آشفته خوابی باشد که اینگونه او را برآشفته!
دگر بار سر بر بالین نهاد و باز همان رویا...
بر او حتم شد که خوابش رویاییست که تکلیفیست از جانب حق...
همان خداوندی که روزی آتش سوزان را بر او سرد نمود، هم او که زمزم را از اثر پاشنه ی پای کودک بی تاب
از فرط تشنگی، جوشاند.
همان معبودی که ساره را در کهنسالی نور چشم بخشید و باردار نمود...
ادامه مطلب ...مناسک حج را به جای می آورد که باز انبوه نامه های دعوت به امام رسید، نامه های کوفیانی که از عجز و ناتوانی خبر می داد و از صبری برای برپایی یک حکومت حق بر کوفه، نامه های خواهش و درخواست کمک، این نامه ها بر امام تکلیف شد و برپایی حکومت عدل و حقیقت را اولاتر از مناسک حج شمرد و حج خود را در عرفه ناتمام گذارد. ارزش امربه معروف و نهی از منکر با اینکار امام مشخص گردید؛
امام به همراه اولاد و اصحابش در صحرای عرفه اتراق نمودند؛ روز بعد عزم رفتن داشتند و امروز آخرین روز حج بود؛
امام می دانست که اینان همان مردمی هستند خون بر دل پدر کردند؛ و در را بر پهلوی مادر باردارش کوبیدند،؛ اینان همان مردمی بودند که حرمت دخت پیامبر را شکستند و علی را زنجیر به گردن در کوچه پس کوه های کوفه به زمین کشیدند؛
اینان همان ها بودند که از علی رخ می پوشیدند که ناچار به سلام گفتن نباشند؛
اما باز اما به ایشان فرصت داد و آنان را به خاطر اعمال گذشته شان رها ننمود؛
امام می دانست که دان " باید ترک بردارد تا گلی بشکفد"
امام می دانست که این سفر را بازگشتی نیست و دیگر سرزمین حج را نمی بیند؛ اما باز فرصت روئیدن داد؛ روئیدن به ...
عرفه با وداع غمگین امام معرفت یافت و عرفه آذین بسته شد به آخرین ناله های ابا عبدا...
سالهاست که از آن حادثه تلخ می گذرد اما عرفه همچنان وادی سرگردانی است؛ عرفه بر ابراهیم عید قربان گرفت و بر ابا عبدا... در عاشورا 72 قربانی...
پرسیدم:
عرفه از چه روی اینگونه غمگین و غریبی؟ گم کرده ای داری؟ سفر کرده ای و یا از دست رفته ای؟
پاسخ گفت:
وادی مقدسی بودم که همه را معرفت می بخشیدم اما حضوری سبز مرا روزی لایق ناله های وداع خود دید؛ از آن روز در حسرت بازگشت آن حضور سبز
غریبانه هم نوا با بازمانده اش می گریم
سالهاست که خاکم قدمگاه مسافرین سرزمین وحی است اما تا کنون داغ غروب غریبانه ی وداع آخر ابا عبدا... را از یاد نبرده ام
من تا ابد عزادار حسینم...
مهتاب
مدتی است که پاییز دلگیر رسیده و کوله بار خودش رو پهن کرده، باد پاییزی در لباس نسیم بهاری نمایان گردیده تا شاید بتواند به زیبایی طبیعت را برهنه کند.
بی خبر از آنکه نسیم بهاری پیام شکفتن دارد و باد پاییزی خبر از مرگ و نیستی...
خورشید از ترس چهره از زمین می پوشد و زمین در تمنای یک گرما از نور آفتاب چاک چاک
در اوج خنکای سرد پاییزی، لبان خشکیده چاه تمنای باران دارد و پرستوی جا مانده از دسته ی کوچ در پی یافتن پناهگاه آواره ی سرما
در تمامی آبگیرها صدای ناله جیرجیرک ها به گوش می رسد که با اشک و آه با طبیعت سبز وداع می کنند و در این میان
من مانده ام و یک خروار شب واژه که چندی نمانده مرا در خود مدفون کنند...
پس فانوس شب را می کشم و پرستووار منتظر یک نغمه ی امید
"می مانم"
مهتاب
می خواهم بگریزم، شبانه از دیاری که آرزوی من بود؛ می گریزم از این مردم که به ظاهر مهربانانه تو را به آغوش می کشند و در خفا نفرین بدرقه ی راهت می کنند، جام پر از زهر را سر می کشم تا شاید لحظه ای ناکامی های جوانی ام را از یاد ببرم؛ می گریزم از این بنده ی دو پا که تا نان بنده ی دیگری را به دست خود می بینند چوب حراج به آبرویش می کشد؛
می گریزم از این زمزمه هایی که به جای صدای دلنشین آب ، وحشت و رعب آتشفشان را به دست می گیرند...
چه تلخ روزگاریست، روزگار وقاهت، بی عدالتی، تلخ کامی...
روزگار دل شکستن و در انتظار رها کردن؛
روزگار بی معرفتی و بی مرامی... روزگار پول پرستی و شهوت رانی... چه کثیف زمانه ای است این زمانه ی جغد صفت که جز واهمه در شب هیچ هنر دیگری ندارد...
بر بلندای بام ایستاده ام و جام زهر به دست، فریاد بر می آورم که ای مرگ
لحظه ای مرا دریاب...
اما ندا می رسد که
"اندکی صبر سحر نزدیک است"
مهتاب
شهدا درشادی وصولشان و در قهقهه مستانه اشان عند ربهم یرزقونند ای کاش ما جاماندگان این قافله به خود ائییم که این ... ناسوت جای ماندن نیست و اینقدر به این جسم خاکی نچسبیم کاش می دانستیم چه دیده... که را دیده که با لبخندی چنین آرام، آرامشی اینچنین ژرف را به جان القا می کند...
منزه است خدائیکه می نگارد رد پای مورچه را بر سنگ خارا
منزه است خدائیکه می یابد مسیر پرنده را در آسمان
منزه است خدائیکه نیست از ورای او نهایتی
نیست معبود به حقی جز خدا به شماره شبها و روزگاران، به شماره موجها و دریاها
نیست معبود به حقی جز خدا به شماره پلک بر هم نهادن چشم ها
یا رب خواهم که امانم دهی؛
امان ده مرا از آنچه از آن به هراسم، بپذیر از من اندک طاعتم، ای ذخیره قلب من در مقابل همه ی داشته ها...
ای خواسته ی تمنای من در مقابل همه خواستنی ها...
ای آنکه به واسطه او رخنه افتد در مرز سختی ها و مشکلات
ای که خواهش شود از او بیرون به بستان گشایش
ای که رام شود به نیرویش بلای سرکش
تویی که خوانده شوی برای هر مهمی
تو پناهی در هر پیشامدی
پروردگارا، باز کن از من آنچه که بر قامتم سنگینی می کند و خمیده ام ساخته آنچه که چون بغضی سخت و سهمگین گلویم را می فشارد...
تسلط اندوهم را در هم شکن که تو توانایی در دفع آنچه که گرفتارم ساخته است؛
نهالی نو رسته بودم، با زحمت فراوان خود را از تاریکی عمق زمین به بیرون کشانده بودم پرتوهای باریک نور از آن بالا و از لای درختان برتنم می تابید و مرا نوازش می کرد، چه گرمای دلبخشی؛ رویای رسیدن به آن بالا و رسیدن به منبع نور، همه ی فکرم را به خود مشغول کرده بود؛ روزها و شب ا می تاختم تا قد الم کنم و آن بالاتر را تصاحب کنم؛
لحظه به لحظه از سکون شاکی بودم؛
از اینکه رهگذران شاخه های مرا به دست می کشیدند و بازیچه ی کودکان بازیگوش بودم؛
شاکی بودم از اینکه درختان بلندتر با کبر و خودخواهی برگهای کهنه خود را بر سر و رویمان می ریختند؛ آرزو داشتم آنقدر بلند شوم که از بند اسارت زمین رها شوم و دیگر دست هیچ رهگذری توان شکستن مرا نداشته باشد...
در نیایش، حرف های دیگران را تکرار نکن. حرف های خودت را بزن. حرف های خود را نیز تکرار نکن، زیرا متکلفانه می شود. نیایش باید هر روز از نو تازه شود و از نو بجوشد. نیایش زمان نمی شناسد؛ صبح باشد، ظهر باشد و یا شب باشد، تفاوتی نمی کند. اگر زمان ویژه ای را به نیایش اختصاص بدهی، نیایش را عملی مکانیکی کرده ای. بگذار هر زمان که اقتضا می کند، اتفاق بیفتد.
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم
تا هر چه دورتر بیفتم
تا هر چه دیرتر و دورتر بمیرم
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه
پیش از آن که می توانسته ام
بروم و بمانم
افتاده باشم و
جان داده باشم
همین!
دکتر علی شریعتی