بی سر و سامان چون باد...

ناگزیر ازسفرم بی سروسامان چون باد 

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟مگر می شود ازخویش گریخت 

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را٬غربت نیست 

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟بجز شادی و مهر و غم و قهر 

نه من ازمهر تو غمگین٬نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای 

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد... 

"فاضل نظری"

محراب خون

مولا علیچاه مدینه رشک دریا بود آن روز

خورشید هم تنهای تنها بود آن روز

مرغ سحر سر در گریبان عزا داشت

بغض شفق از سوز مولا بود آن روز

در کوچه های شهر چون ره می سپردی

ماتم از این ویرانه پیدا بود آن روز

اندوه مردم از غمی بی انتها بود

در ماتمش هر سینه سینا بود آن روز

آن دم که پنهانی به خاکش می سپردن

مظلومیت راوه تماشا بود آن روز

اشکی که ازمژگان سرخ لاله می ریخت آن روز

از ماتم امروز و فردا بود آن روز

سیده مهر انگیز اشرف پور

عشق آسمانی

آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم  

ادامه مطلب ...

سخنان ارزشمند

  • وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
  • دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
  • اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
  • اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
  • وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
  • اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

دکتر علی شریعتی

 

انتظار بیهوده

پرسید که چرا دیر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است ، تنها دقیقه ای چند تأخیر کرده است.خندید به سادگیم آینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی

گفت: بخواب او سالهاست که دیر کرده است. در آیینه به خود نگاه می کنم آه، عشق او عجب مرا پیر کرده است،راست گفت آیینه که منتظر نباش، او برای همیشه دیر کرده است....

ماه مبارک

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیم
سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی.

نمی خواهم بمیرم!

مرگ انتظارنمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟

کجا باید صدا سر داد

در زیر کدامین آسمان

روی کدامین کوه؟

که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!

کجا باید صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟...

ادامه مطلب ...

اعتراف

  اعتراف

چه چیز را دشوار پنهان می توان داشت؟

آتش را که در روز دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب، شعله اش پرده دری می کند.

عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی مان، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد، باز نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد. ولی آنچه از این دود دشوار تر پوشیده شود، شعر شاعر است، زیرا شاعر که خود دل در بند خویش دارد،ناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد. لاجرم آنقدر برای کسانش می خواند و تکرار می کند که خواه سخنش بر دل نشیند و خواه جان بفساید، همه آن را بشنوند و در خاطر نگاه دارند. 

  شاعر دزد

روزی انوری در بازار بلخ می گذشت، هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را آفرین می خواندند. انوری پیش رفت و گفت: ای مرد، این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت: اشعار انوری. گفت: تو انوری را می شناسی؟گفت: چه می گویی؟ انوری منم! انوری بخندید و گفت:شعر دزد دیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم.

                                                                           (( بهارستان جامی))      

  تسلی خاطر           

 دید مجنون را یکی صحرا نورد              در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ،ز انگشتان قلم                می زند حرفی به دست خود رقم

گفت: ای مفتول شیدا چیست این؟             می نویسی نامه؟ سوی کیست این؟

هر چه خواهی در سوادش رنج برد          تیغ سرسر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش ؟               تا کسی دیگر پس از تو خواندش

گفت شرح حسن لیلی می دهم                  خاطر خود را تسلی می دهم

می نویسم نامش اول وز قفا                    می نگارم نامه ی عشق و وفا

نیست جز نامی از او در دست من             زان بلندی یافت قدر پست من

نا چشیده جرعه ای از جام او                 عشق بازی می کنم با نام او

                                                        

((سلامان وابسال ))

     

ماه من غصه چرا؟

ماه من، غصه چرا ؟!

تو مرا داری و من

هر شب و روز ،

آرزویم همه خوشبختی توست

ماه من دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن

کارآنهائی نیست که خدا را دارند . ..

ماه من غم و اندوه اگر هم روزی ، مثل باران بارید .

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست، با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود ، که خدا هست ، خدا هست!

او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می داد ...

ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد !

معنی خوشبختی بودن اندوه است ...!

ولی از یاد مبر ؛

پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند ؛

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا ؟!

او که در گذشته ما را از ناخوشی ها رهانید اکنون نیز هست ؛ او که سخت ترین تصمیم گیریها را به روش خود بر ما آسان کرد  ، حالا نیز حضور دارد.  پس این همه اندوه برای چه ؟

آیا شما نیز از بینندگان شبکه ی فارسی وان هستید

آیا شما نیز از بینندگان شبکه ی فارسی وان هستید،ناگفته پیداست که بخش اعظم تماشاگران این شبکه ساکنان ایران هستند ، آغاز یک موضوع جذاب وسپس انحراف موضوع با دوبله ی خاص از سوی تهیه کننده ی  شبکه، یک مسیر کاذب جهت شبیخون فرهنگی را سبب میشود .در اکثریت به اتفاق برنامه های این شبکه سعی شده که رابطه ی نامشروع زوجین را عادی جلوه داده و وجود یک معشوقه را حق هر انسان مجرد یا متاهل میداند. ساعت شروع و پایان سریالها از یک ساعت قبل از غروب آفتاب و تا نیمه شب شرعی است که بدون وفقه وبه صورت ممتد است که بیننده با اشتیاقی که برای دنبال کردن موضوع دارد نه تنها از مستحبات دینی چشم پوشی میکند ،بلکه نماز واجب خود را نیز با شتاب تمام میخواند و برای اینکه صحنه های از فیلم را از دست ندهد از راز و نیاز باز میماند .

روزی کشور ما صحنه ی جنگ وخونریزی بود وجوانانی باهزار آرزو با چشم پوشی کردن از خواسته های فردی ملیت ایران عزیز را حفظ کردند و حیثیت وطن را به دست بیگانگان ندادند اما در این زمان که نبض زمان در دست رسانه هاست بی توجهی به برخی افسونگری های رسانه ها عواقب خطیری را در پی خواهد داشت . اگر کاری نکنیم افکار و خواسته های این شبکه های بیگانه بر جامعه ی ما تاثیر خواهد گذارد و بنیان اصلی اجتماع که همان خانواده است از هم فرو میپاشد.ایده ی اصلی فمنیست ها که انحراف زنان مسلمان و در حقیقیت یک نوع غرب زدگی است  در این شبکه ها تبلیغ میشود .اگر کاری نکیم ودستی نجنبانیم" ما میمانیم واصالت بر تاراج رفته " که چه خفتی بیشتر از اینکه در حضور صاحب خانه هستی اش را به تاراج برند  

مادر نام دیگر عشق

 

به پاس آن همه مهر و وفایت                          حقیر است این محبتـها برایـت

ندیدم در جهان بهتـر ز مادر                           سـر و جانـم همـه بادا فدایـت

هزار و یک بـلا کردی تحمـل                         که شـاد و زنده مـانم از برایـت

برای یک تبم غمها تو خوردی                        فشاندی اشک غم از دیده هایت

ز هـر بیماریـم بیمار گشتـی                        کشیدی رنج و محنت بی نهایت

چه محنتها برای من کشیدی                         زبان عاجـز بود از ایـن حکایت

به جای آن همه رنجی که بردی                        بود جانم فـدای خـاک پایـت

ماجرای مهندس و برنامه نویس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»

برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز

هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!

منبع:

گروه ریاضی شهرستان نجف‌آباد

تو با ارزشی ! نگذار ارزان بفروشندت!

«خواجه شیراز» می سراید:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام / نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش و «کولین مک گارتی» در تأیید سخن حافظ می گوید:

آن هنگام که گرفتگی پیشانی بر گشادگی لب،

فزونی می یابد

و آن لحظه که می پنداری همه چیز فرو می پاشد،

آری، صبور باش!

و راه که بر آن گام نهاده ای، دشوار می گردد و ناهموار،

باری صبور باش!

آیا مشکلات و شکست ها از ارزش ما می کاهند؟ جواب را در حکایت آتی بجویید.

حکایت مشکلات و اسکناس

 یک سخنران در مجلسی که تعداد کثیری حضور داشتند، یک اسکناس 100 دلاری از جیب بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

ادامه مطلب ...