کمی بیقرار ولی در این بیقراری آرامشی عجیب دارم... گرم و باور نکردنی چون یاد مهربان او... منم و یک دنیا شرمساری از گفتارم، کردارم، رفتارم و حتی افکارم... او و دنیا دنیا مهربانی... منم و این همه فاصله که خود گذاشته ام... او و نزدیک تر از رگ گردن به من... این روزها بعضی چیزها آزارم می دهند....در گوشم می خواند مادرم از قصه فقر کودکان چند محله پایین تر... پدرم از زندگی کارگرانی که همه فکر و ذکرشان نان شبشان است... از پسرک فال فروش... از پیرمرد کفاش سر کوچه... از لبهای خشکیده زن کولی که دلم برایش می سوخت.... و من همیشه می دانستم و می دیدم که خدایی هست... دوست داشتم آنها هم خدارا می دیدند.. شاید هم می بینند و من نمی دانم...ولی میدانم که هست بزرگ و مهربان... و چقدر دلتنگش شده ام این روزها...
و حرف دل من ولی از ابوحمزه:
اللّهمّ طهّر قلبی من النّفاق و عملی من الرّیا و لسانی من الکذب و عینی من الخیانة...
همین.
در نیایش، حرف های دیگران را تکرار نکن. حرف های خودت را بزن. حرف های خود را نیز تکرار نکن، زیرا متکلفانه می شود. نیایش باید هر روز از نو تازه شود و از نو بجوشد. نیایش زمان نمی شناسد؛ صبح باشد، ظهر باشد و یا شب باشد، تفاوتی نمی کند. اگر زمان ویژه ای را به نیایش اختصاص بدهی، نیایش را عملی مکانیکی کرده ای. بگذار هر زمان که اقتضا می کند، اتفاق بیفتد.
تمسک به کتاب و عترت در وصیتنامه سیاسی - الهی امام خمینی(ره)
قرآن کریم و عترت رسول اکرم (ص) چنان به یکدیگر پیوستهاند، که فقط از حیث در جات تعالی در دو جایگاه ثقل اکبر و ثقل اصغر قرار گرفتهاند. به عبارت روشنتر این دو جزء لاینفک، هر یک خود راهگشای دیگری است که با تمسک به آنها حاصل خواهد شد.
تامل در حدیث شریف ثقلین که آخرین وصیت حضرت ختمی مرتبت(ص) به شمار میرود، ذات یگانه قرآن و عترت را به دو درجه متفاوت نشان میدهد.
خاتم النبیین(ص) در سخنرانی غدیر خویش، قرآن را ثقل اکبر و علی(ع) را و فرزندان بزرگوار او را ثقل اصغر خوانده اند.
چنین است که از مسلمانان تمام اعصار نه فقط مصرانه میخواهند، بلکه آنان را امر به تمسک به این دو گوهر گرانبها، تا رسیدن به حوض و ملاقات با خویشتن مینمایند. به منظور آشنایی هر چه بیشتر مسلمین با ثقلین میفرمایند :
ای مردم این قرآن است که امامان بعد از علی (ع) را از فرزندان و از نسل او معرفی کرده است و من نیز برای شما توضیح داده ام که علی از من و من نیز از اویم.
سخنرانی "ونه گات" مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MIT
خانمها، آقایان فارغ التحصیل ،لطفا کرم ضد آفتاب بمالید!
اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یک نصیحت بکنم، راه مالیدن کرم ضد آفتاب را توصیه میکردم. خواص مفید آثار مفید و دراز مدت کرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالی که سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص بنده ندارند. اینک این نصایح را خدمتتان عرض میکنم.
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها میبینم؛
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دلگیرم از مردم این آبادی... دلگیرم از آدم های رنگ شده اش...
چقدر بیگانه ام با همسایه ها این سالها...
چقدر دلتنگ می شوم این روزها...
چقدر دلم کسی را نمی خواهد این شب ها...
باور کردم
تنهایی را
غربت را
باور کنید راست میگویم ...
دلم بی کسی می خواهد...
دلم تنهایی می خواهد...
و در این هبوط اجباری سراغ ندارم تنهاتر و غریبتر از تو....
گرچه در روزمرگیهایم گم کرده ام نشانی ات را...
دلتنگم، دلواپسم، دریابم...
کجایی... کجا لایق بهشت حضورت شده...
هر جا که که باشی مشتاقانه آدینه ای را منتظریم که فریاد برآری:
الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛
الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم؛
و پر کنی همه تنهایی و غربت و بی کسی هایمان را...
در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ... و دل من از حادثه ها لبریز است ...و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...
از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...
این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...
و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...
به گواهی تقویم و روزهایی که بر بشر گذشته است عمر سالهای غربتت مولا به 1173 سال رسیده است...چوب خط روزهای بی تو بودن که پر شد نامه ای برایت نوشتم ... نامه ای برای تو و برای این تپش کهنه در سینه... نامه ام را میسپارم به دست باد .ببرد آنسوی تمام این دیوار ها، این جاده ها، این روز ها ...اصلاً ببرد، آن سوی تمام نمی دانم هایی که زمین را از مهر و عدل خورشید بی نصیب گذاشته... باد می داند، خوب می داند، نشانیت را بیابد...
شرمنده ایم مولا که پاکی از دلهامان و خوبی از سر سفره مان رخت بر بسته و قهر خدا و قحطی نعمت حضورت نصیبمان گشته... مادر بزرگم میگفت: در پس سال های خشکسالی، روزی عاقبت, چنان بارانی باریدن گیرد، که دیگر حتی نقشی از نشانه ها بر دیوار آجری کوچه باقی نماند. خدایش بیامرزد. دیوار کوچه خاطره ها را که نمی دانم، اما حیاط خلوت خانه ام همان شب خواب باران دید. باران که چکه چکه بر سقف سفالی خانه می بارید. دلم به حال کبوتر های زیر شیروانی سوخت، کز کرده بودند کنار هم...سردشان بود... فردای آن شب بود که چوب خط روز های بی تو بودن به سر آمد، نامه ای برایت نوشتم...
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود کیست که آشفته آن زلف چلیپا نشود
رخ نما تاهمه خوبان خجل ازخویش شوند گرکشی پرده زرخ کیست که رسوا نشود
مهدی جان غم غربتت بهتر بگویم غم غربتمان در این شهر و دیار بر بودنمان سنگینی می کند، دیگر بغض غم نبودن و ندیدنت راه نفسمان را بسته، هزار بار خواندم دعای فرج را و هر هزاره که شد گریستم. مثل آسمان که نمی دانم در کدام فراق می گرید....
یوسف زهرا چشم انتظار باران حضورت هستیم، درد هجر را بیش از این مپسند برای دلداده گانت که سخت است برای دل پریدن بی عشق...
همین.
''میسپارمش به دست باد''
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است،دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است...
اکسیر من، نه این که مرا شعر تازه ای نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است...
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است...
تا این غرل شبیه غزل های من شود، چیزی شبیه عطر حضور شما کم است...
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است...
یوسف زهرا
خون هر آن غزل که نگفتیم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است...
روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم
تا هر چه دورتر بیفتم
تا هر چه دیرتر و دورتر بمیرم
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه
پیش از آن که می توانسته ام
بروم و بمانم
افتاده باشم و
جان داده باشم
همین!
دکتر علی شریعتی
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را...
چه فاجعه ی دردناکی است درست همان لحظه ای که می دانیم و نمی توانیم؛ کاری از دستمان ساخته نیست!
خسته می شوم... خسته از این تکرارهای دروغ... خسته از این ثانیه های آزمند پر
از درد... این ثانیه ها که در مکاتب غربت زدگی تنها تزریق غصه آموخته اند و
بس. این ثانیه های نادان که دانایی خاموششان را سال های پیشین در گورستان سنت زدگی
مدفون کرده و جا گذاشته اند...
در
این خستگی لحظه ای احساسم تمامی اش بر این است که همه چیز از دست رفته است، همه
چیز نیست و نابود می شود. برهان های زندگی رنگ می بازند و جایشان را مرگ امید ها
می گیرد. مرگی شوم و تلخ که مرا فرا خواهد گرفت. مرگی وهمناک و از سر نا امیدی نه
مرگ واقعی که کاش در کار بود و این شوم امید بر ناامیدی بی چون و چرا نبود...
و
باز پس از لحظه ها در دم در خود باقی می مانم، سخت زنده می مانم تا باز لحظه هایی
بگذرند و نگاه کنم و ببینم و بدانم که در همین نزدیکی است...
سخت
است، سخت است برای دل ولی دل اگر دل باشد و بداند که خدایی هست در
همین نزدیکی خواهد شکست بال همه شبگردهایی که آوای شومشان را نحسی لحظه های
خوشیهایش کرده اند و خواهد ساخت...
آری من هم خواهم ساخت...
“مسافر باران”