شب
همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز
ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن
خبر که یک قلم، بی تو سیاه شد جهان
حاشیه
رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است
چون
تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این
هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ناگزیر ازسفرم بی سروسامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟مگر می شود ازخویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را٬غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟بجز شادی و مهر و غم و قهر
نه من ازمهر تو غمگین٬نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد...
"فاضل نظری"
آنهایی که رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند، نمی دانند پاییز بهاری است که عاشق شده است...
باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست، حتی در این دوران بی مهری هم پاییز زیباست... ،مهرتان افزون و پاییزتان مبارک...
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت از خواندن تمام خبر
ها تنم بسوخت
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت در انتظار تا که بگیرم خبر
ز تو در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دست هایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی
دیگر چه بیم آنکه تو را آفتاب و ماه ننوازند
وقتی میعادی نباشد رفتن چرا...
نه تو می مانی، نه اندوه، و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت، آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند، به تن لحظه ی خودجامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
دیگر نه پایی دارم که پا به پای بودنت بدوم،
نه نگاهی که در انتظارت بمانم واژه ها را هم پیدا نمی کنم .
این دستها هم، دیگر از سرما یخ زده است !
کمی دورتر از حضور خیال من و تو، پچ پچ ها را می شنوی؟ !
می گویند اگر نباشی بغضم سبک می شود .
شب قراریست که ستاره ها برای بوسیدن ماه میگذارند و چه زیباست شرم زمین که خودش را به خواب میزند...
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را.و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
ادامه مطلب ...روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او
را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت
خدایا دلم را همچون نی لبکی چوبین بر لبهای خود بگذار و زیباترین نغمه هایت را در فضای زندگی انسان ها مترنم کن.
چنان بنواز دلم را:
که هر جا نفرتی است، عشق باشم من!
هر جا زخمی است، مرحم باشم من!
هر جا تردیدی است، ایمان باشم من!
هر جا نا امیدی است، امید باشم من!
هر جا تاریکی هست، روشنایی باشم من!
هر جا غمی هست، شادمانی باشم من
خدایا توانم ده دوست بدارم بی چشمداشت و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا..