در دلم بود که آدم شوم اما نشدم
بی خبر از همه عالم شوم امّا نشدم
بود در پیرخرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم اما نشدم
هجرت از خویش کنم خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم اما نشدم
کوچه های بی وفای کوفه شهید عدالت را امروز با حنجره ای پر خون بدرقه می کند تا دیگر برای این کوچه ها روایتی از قصه مرد نیمه شبهای کوفه هیچگاه تکراری نباشد.
امروز انگار زمان متوقف شده است و زمین راکد و متعجب، امروز دیگرهیچ چیزی معنای خود را نخواهد داد چرا که معنابخش وجود و هستی بال گسترانید و از زمین آدمیان با همه کوفه های پردردشان پرواز کرد و اوج گرفت.
چاه مدینه رشک دریا بود آن روز
خورشید هم تنهای تنها بود آن روز
مرغ سحر سر در گریبان عزا داشت
بغض شفق از سوز مولا بود آن روز
در کوچه های شهر چون ره می سپردی
ماتم از این ویرانه پیدا بود آن روز
اندوه مردم از غمی بی انتها بود
در ماتمش هر سینه سینا بود آن روز
آن دم که پنهانی به خاکش می سپردن
مظلومیت راوه تماشا بود آن روز
اشکی که ازمژگان سرخ لاله می ریخت آن روز
از ماتم امروز و فردا بود آن روز
سیده مهر انگیز اشرف پور
آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
می گفت:
روزی سفر آغاز کردم ...
به امید هجرت از فصل بی عشقی و رسیدن به شهر عشق... عشقی فراتر از مرزها و اندیشه ها...
روزی دیگر به شهر ناامیدی رسیدم و تصمیم گرفتم برای همیشه نشان از میان آدمیانی که بی مهابا واژه ی مقدس "عشق" را به هر خواستنی می آلایند، برگیرم...
پس بی نشان سفر از پی گرفتم...
و من مدتهاست مسافر غریب جاده های دلتنگی این سفرم...
خوش بحال کبوترهایی که می دانند به کجا در پروازند...
خوش بحال ماهیانی که می دانند مسیر رود به دریاست...
خوش بحال مسافرانی که می دانند همراه کدام قافله ره می پویند...
خوش بحال روزهایی که می دانند در کدام تقویم و تاریخ در گذرند...
و
خوش بحال همه لحظه هایی که در آنها دلم بیقرار بودنم می شود....
مبادا آسمان بی بال و بی پر...
مبادا در زمین دیوار بی در...
مبادا هیچ سقفی بی پرستو....
مبادا هیچ بامی بی کبوتر...
(قیصر امین پور)
دکتر علی شریعتی
سنجاقک کوچکی
بود
هدیه ای بی
سبب
شبنمکی بر
لبان عاشقت
وقتی که زیر
باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر
ترا دعا می کردم
ادامه مطلب ...
من گمان می
کردم
دوستی همچون سروی سرسبز ،
چهار فصلش همه آراستگی هست .
من چه می دانستم ،
هیبت باد زمستانی هست .
من چه می دانستم،
سبزه می پژمرد از بی آبی،
سبزه یخ می زند از سردی دی .
من چه می دانستم،
دل هر کس دل نیست،
قلب ها ، ز آهن و سنگ،
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند.
(حمید مصدق)
لحظه ای آمد و ماند
لحظه ای ماند و نرفت
لحظه ای بود که باید می رفت
برده طومار رسالت از یاد...
و زمان منتظر است...
ادامه مطلب ...
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
امام علی (ع):
ای مالک!
اگر شب هنگام
کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن
چشم نگاهش مکن، شاید
سحر توبه کرده باشد و تو ندانی...
پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است ، تنها دقیقه ای چند تأخیر کرده است.خندید به سادگیم آینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی
گفت: بخواب او سالهاست که دیر کرده است. در آیینه به خود نگاه می کنم آه، عشق او عجب مرا پیر کرده است،راست گفت آیینه که منتظر نباش، او برای همیشه دیر کرده است....