بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
برین نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آن کس که دارد خرد
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
جهان کردهام ازسخنچونبهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت
چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی گیتی شود پر سُخُن
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
هرآن کس که دارد هـُشو رایودین
پس از مرگ، بر من کند آفرین
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
جمع آوری از رها
معلم عزیز ، استاد بزرگوار، تو را به چه مانند کنم . دل دریاییت لبریز از آرامش است همچون کوه استوار از حوادث روزگار ایستاده ای و همچون ابر، باران پر شکوه معرفت بر چمن های دشت دانش آموختگی فرو می ریزی . خورشید نگاهت گرمابخش وجود ما وحرارت کلبه ی سرد یأس و ناامیدی و ارمغان شور و شعف است . غنچه ی تبسمی که از گلستان لبهای تو می روید، طراوت لحظه های ابهام و زیبا یی بخش خانه ی وجود ماست . کلام روح بخش و دلنشین تو موسیقی دلنوازی است که بر گوش جان می نشیند و اهنگ زندگی را به شور در می آورد. روانی به لطافت گلبرگهای ارغوان داری که از احساس و شور و شعف لبریز است . دستهای روشنت سپیدی خود را از گل بوسه های گچ گرفته و شمع وجودت از نیروی ایمان و انسانیت شعله ور است . سرخی شفق ، تابش آفتاب ، نغمه ی بلبلان ، صفای بستان ، آبی دریاها ، همه و همه را می توان در تو خلاصه نمود . معنای کلام امید بخش تو همچون نسیم صبحگاهان نشاط بخش روح خسته ماست . علم آموزی و صبر ایمان را از پیامبران به ارث برده ای و به حقیقت وارث زیبایی ها بر گستره ی گیتی هستی . قدوم سبز تو سبزینه ی کوچه باغ های زندگی و صفا بخش خاطر پر دغدغه ی ماست . طپش قلب تو آهنگ خوش هستی و جوشش نشاط در غزل شیوای زندگی است . تو روشنایی بخش تاریکی جان هستی و ظلمت اندیشه را نور می بخشی . ‹‹ و ما یستوی الاعمی والبصیر . و لا الظلمات ولا النور ›› وهرگز کافر تاریک جان کور اندیش با مومن اندیشمند خوش بینش یکسان نیست وهیچ ظلمت با نور یکسان نخواهد بود . چگونه سپاس گویم مهربانی ولطف تو را که سرشار از عشق ویقین است . چگونه سپاس گویم تأثیر علم آموزی تو را که چراغ روشن هدایت را بر کلبه ی محقر وجودم فروزان ساخته است . آری در مقابل این همه عظمت و شکوه تو مرا نه توان سپاس است ونه کلام وصف . تنها پروانه ی جانم بر گرد شمع وجودت ، عاشقانه چنین می سراید : معلم کیمیای جسم و جان است … مــعلم رهنمای گمرهان است…. شـده حک بر فراز قله ی عشق …. معلم وارث پیغــــمبران است
یا علی رفتیم بقیع اما چه سود
هر چه گشتیم فاطمه آنجا نبود
یا علی قبر پرستویت کجاست
آن گل صد برگ و خوش بویت کجاست؟
هر چه باشد ما نمک پرورده ایم
دل به عشق فاطمه خوش کرده ایم
حج ما بی فاطمه بی حاصل است
فاطمه حلال صدها مشکل است
ما طواف سنگ کردیم، دل کجاست؟
راه پیمودیم پس منزل کجاست؟
حکایت نگاه نابینای بینا به زندگی
در بیمارستانی، دوبیمار، در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هرروز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛ ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها درباره همسر، خانواده و دوران سربازی شان صحبت می کردند و هر روز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت، مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند، کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند و درختان کهن و آشیانه پرندگان بر شاخسارهای آن، تصویر زیبایی را به وجود آورده بود. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقی اش چشمانش را می بست، این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و لبخندی که بر لبانش می نشست، حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود.
هفته ها سپری می شد و دو بیمار با این مناظر زندگی می کردند. یک روز مرد کنار پنجره مُرد و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود، درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زیبا را با چشمان خود و به یاد دوستش ببیند؛ همین که نگاه کرد، باورش نمی شد! چیزی را که می دید، غیر قابل قبول بود؛ یک دیوار بلند، فقط یک دیوار بلند! همین! مرد حیرتناک به پرستار گفت که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد، پس چه شده...؟
پرستار به سادگی گفت: " ولی آن مرد کاملاً نابینا بود! "
نتیجه: می دانم زندگی گاهی فلج می کند مرا... یادم نرفته روزهای خاکستری و تیره فروپاشی درونم را، اما دیده ام کسانی را که در همین تجربه ها آدم های بزرگی شده اند
حکایت عشق و عاشقی، حکایتی است از جنس بلور و احساس و خدا، از جنس آمدن ها و رفتن ها، از جنس دل دادن ها و دل سپردن ها، از این که بدانی و بداند که قلبی بی شکیب می تپد.
تا به حال توانسته ای تپش قلب ابرهای بهاری را احساس کنی؟ تا به حال به پرواز ابدیت گل یاس از فراز شاخه فکر کرده ای؟ تا به حال به کبوتری که جفتش را در کنارش بی جان می یابد فکر کرده ای؟ فکر کرده ای در آن لحظه او به چه می نگرد و می اندیشد؟ تا به حال توانسته ای قلب کبوتری را دریابی، وقتی که لانه و عشق و کاشانه را بعد از سفری ویران شده می بیند؟
عشق یعنی این... عشق یعنی درک بودن ها، درک نبودن ها...
آیا تا به حال کسی را یافته ای که این گونه معشوقی را یافته باشد؟! چه کسی عاشق است؟ با چه روحی؟ از چه جنسی؟ یا شاید بتوان پرسید با چه قلبی ...؟
من با نبودن ها عاشق شده ام. من با نبودن های دنیا ... من با نبودن های مردم ... من با نبودن های بودن ... عشق را لحظه ای می توانی درک کنی که نبودن را.
در آن لحظه که پنجره دلت را گشوده می بینی.
تا به حال با خود فکر کرده ای که قلب پنجره ای دارد یا نه؟! شاید داشته باشد، ولی آنقدر گرد و غبار تنهایی و بودن آن را گرفته که نبودن پس پنجره قلبت را فراموش کرده ای!
قلبم پنجره ای دارد به وسعت نبودن و عدم، به وسعت خدا، به وسعت خدا و به وسعت خدا... ناگهان لرزه ای در سینه و بارانی در دیده و طوفانی در دل و کور سوی نوری در گوشه ای از پنجره قلبم احساس کردم. احساس غریبی از جنس نبودن...
من با قلبی سیاه، سنگین و سنگین به کجا رفته بودم؟! به کجا؟
به زیارت دل هایی زلال از جنس نور، لطیف چون بال فرشته و سبک چون قاصدک ها ...
دلم را دخیل کرده بودم، فکر می کنی که در آن لحظه به چه چیز باید فکر کرد؟
تو با بودنی به نام حصار تنگ دنیا و دلت آمده ای و آن ها با نبودنی به نام وسعت بی انتهای خدا!
فرزندم: وقتی که راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و آنگاه که دویدن آموختی، پرواز بیاموز...
راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که می روی با تو یگانه می شوند و هر سفر بر داشته های تو، می افزاید.
دویدن بیاموز، چون هرچه را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، باز دیر است:
پس از این راهها...
ادامه مطلب ...بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز...
ادامه مطلب ...ای دیده و دل از تو دگرگون ایام
وی آنکه به تدبیر تو گردد ایام
ای آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی فرما که گردد ایام به کام
عمرتان به شیوه ی باران تکرار طراوت باد.
نوروز مبارک...
گاو ما ما می کرد، گوسفند بع بع می کرد، سگ واق واق می کرد، و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟؟؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
نمیدوم شاعرش کیه ولی خیلی قشنگه:
من زمین و آسمان را کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را آفتاب مهربان رادوست دارم
ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را عشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را
یه شعر از مهدی مظاهری خوندنش خالی از لطف نیست...
میگه:
نوبت
پر زدن از دام ابریشم به من هم می رسد
شادمانیهای بعد از غم به من هم می رسد
برگها از شاخه می افتند و تنها می شوند
از جدایی گرچه می ترسم به من هم می رسد
هر کجا هستم من از یاد تو غافل نیستم
در خیابان شاخه مریم به من هم می رسد
گندم گیسوی تو از باغ مینو بهتر است
از گناه حضرت آدم به من هم می رسد
گرچه از من هیچ کس غیر از وفاداری ندید
بی وفایی های این عالم به من هم می رسد
هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته ام
نوبت هیزم شدن کم کم به من هم می رسد...
وارش...
ایرانیان کهن و مردم بابل عدد "هفت" را مقدس می شمردند، طبقات آسمان و زمین و سیارات هفت بوده است، ستارگان هفتگانه ((زهره، مشتری، عطارد، زحل، مریخ، زمین و خورشید)) و ایام هفته نیز هفت روز است و گرامی میداشتندش.
پارسیان در تمامی روزهای فروردین خانه های خود را چراغانی کرده و چوب های خوشبو می سوزانند و شمع ها را روشن نگاه میدارند و خوانچه ای پهن می کنند که بر آن هفت چیز که نامشان با حرف ِسین شروع شده باشد میگذارند (هفت سین) مانند:
ادامه مطلب ...G آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است
.
.
ادامه مطلب ...