سهم من...

من که دلم امروز نگرفته

دستها بالا بود هر کس سهم خودش را می طلبید

سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود

سهم من چیست مگر

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند...

شاید دلبسته باید شد...

 

شاید دلبسته باید شد

یا شاید دل باید کند

از همه ی حرف هایی

که میان پنجره ها تقسیم شده اند...

بخواهی، خوب می تونی ببینی

حکایت نگاه نابینای بینا به زندگی

در بیمارستانی، دوبیمار، در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هرروز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛ ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها درباره همسر، خانواده و دوران سربازی شان صحبت می کردند و هر روز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت، مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند، کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند و درختان کهن و آشیانه پرندگان بر شاخسارهای آن، تصویر زیبایی را به وجود آورده بود. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقی اش چشمانش را می بست، این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و لبخندی که بر لبانش می نشست، حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود.

هفته ها سپری می شد و دو بیمار با این مناظر زندگی می کردند. یک روز مرد کنار پنجره مُرد و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود، درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زیبا را با چشمان خود و به یاد دوستش ببیند؛ همین که نگاه کرد، باورش نمی شد! چیزی را که می دید، غیر قابل قبول بود؛ یک دیوار بلند، فقط یک دیوار بلند! همین! مرد حیرتناک به پرستار گفت که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد، پس چه شده...؟

پرستار به سادگی گفت: " ولی آن مرد کاملاً نابینا بود! "

نتیجه: می دانم زندگی گاهی فلج می کند مرا... یادم نرفته روزهای خاکستری و تیره فروپاشی درونم را، اما دیده ام کسانی را که در همین تجربه ها آدم های بزرگی شده اند

منم امروز و همان راه دراز...

در بیابانی دور

که نروید جزخار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خواب کسی!

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

می درخشد دو نگاه

که به ناکامی از این محنتگاه

کرده افسانه ی هستی کوتاه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠ ♠

ادامه مطلب ...