نباشی...

چرا این روزهایِ تلخ خوابهای شیرین را از سرم پرانده است؟
چرا در برابر سرکشی هایِ زندگی کوتاه آمده ام

 دارم بلند بلند اعتراف می کنم
بگذار خودم بگویم چه مرگم شده است
من از سردی این هبوط، غصه ام می گیرد

من  از غربت این غفلتکده نفسم می گیرد
من میان همهمه ی آدم هایی که سادگی ام را به تمسخرگرفته اند گم شده ام
من آتش گرفته ام
من سراپای وجودم تب دارد
من گنگی ِ فاصله ها را نمی فهمم
اصلا من خودم را کجا گم کرده ام
شاید در اضطراب دلواپسی های گاه گاه انتظار تو؟
یا میان روزمرگی های شبانه ام ؟

ادامه مطلب ...

منم زیبا

منم زیبا

 

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

 

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

 

ترا در بیکران دنیای تنهایان

 

رهایت من نخواهم کرد

 

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

 

تو غیر از من چه میجویی؟

 

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

 

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم...

ادامه مطلب ...

تو بگو

من از پشت دردهای عجیب می آیم
بی خبر از غمی که پشت لبخند هایم سنگینی می کند
بی خبر از اندوه بغض های فرو خورده ام
من بی بهانه بیقراره گریه ام
حالا هم
دلم می خواهد کمی تو برایم بگویی
بگو وارش
میخواهم بدانم بارشم برای چیست؟

...

من نمی دانم

کاش می دانستم

من خسته ام

خسته از تکرارهای دروغ

خسته از دیوارهای بتونی پشت پنجره

که دق داده اند رازقی های اتاقم را

خسته از چشمک های ستارگانی دور

که دلواپسی را تلقین لحظه هایم کرده اند

خسته ام از شبهای زمین

از شبهای بی تویی

اصلا چه فرقی می کند شب با روز

وقتی تو نباشی

یاس ِخیس ِدنیایِ من

زمین تو را کم دارد...

!!!. لبریز از بودن خواهم شد روزی که تو باشی و می دانم تو باشی من نیستم...

کاروان غم

وقتی چشمهایم بهت زده روی سطرها مکث می کنند یعنی باز هم کلمات را در انهدام پلک هایم جا گذاشته ام، پس بگذار دیوانگی ها و شکوائیه هایم را در همین واژه های سرسخت به نمایش بگذارم  و دلتنگی ها را در همین سطرهای ساده مویه کنم...

وقتی حرمت گم می شود، وقتی با خورشید و اهل خورشید چنین می کنند، وقتی دین را به دنیا می فروشند،  وقتی انسانیت و اخلاق و حتی خدا را به مسلخ می برند، وقتی آسمان پذیرای خون می شود، بغض می شوم و می دانم "آرام ترین ساحل دریا هم برایم تا ابد بوی خون دارد"

زینب آمد شام را یکباره ویران کرد ورفت

اهل عالم را زکار خویش حیران کرد و رفت

شام غرق عیش و عشرت بود هنگام ورود

وقت رفتن شام را شام غریبان کردو رفت

!!!. قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند....

ادامه مطلب ...

نامه ای برای رهایی از...

امروز به درخواستی قدم برداشته ام، به درخواست لحظه ای آرامش و به خواهش فرو رفتن این بغض چند ساله

          ای صبور بانوی زمان، که نام زینب را زینت بخشیدی و به وفاداری، این نامه را به خدمت شما می نگارم تا شاید غباری از اثر گامتان بر وجود من نیز بنشیند و صبوری به من هدیه شود.

سالها بود که بدون مهر پدر، او را پروریدم. آغوشم بر او گشاده و همه ی عطوفت و جوانیم را نثارش کردم تا هجده ساله شد؛ جوان و پر هیبت...

ادامه مطلب ...

بیقراری...

بی تابی های مدام من

دردمندی تن من!

و تلخ تر از آن

دردمندی روح من!

اوهام خوابهای الهام بخش

 و آه خوابهای دردمند ناآرام من...

نمایی از روح زنجیر خورده مردمانم در باد...

و دیروز

همین دیروز بود که انگار نیمی از کلماتم را ربودند

آری

از همین دیروز بود که انگار کابوس های شبانه ام بازگشتند

همین دیروز بود که نمی دانم کجای این دهر خاکی نیمی از کلماتم به یغما رفت

کلماتی پر از درد و گلایه

و من امروز

سوگوارم

برای نیمی از  کلماتم که در آغوش سرد مرگ خفته اند

برای نیمی از حرف هایم که شده اند بغضی در گلو

سوگوارم

هم برای کلماتم و هم مردمانم که گم شده اند

حالا دیگر  باقی کلماتم بوی سکوت گرفته اند

انگار دیگر نباید نگران ِ دگرانی باشم

و حالا من مانده ام و هزار حرف نگفته

حالا من مانده ام و هزار راه نرفته

پشت سر، راه رفته را می نگرم

کنار هر کلمه ام تصویری از رنج انسانی بود

و من هنوز بی تابم...

!!!. انگار انسان را ساخته اند که گاه در تب و تاب باشد و گاه بی تاب و من سالهاست که بی تابم و بی قرار....

بارانی ترین...

کاش

خدا باشد

باران باشد

بابونه باشد

و تو باشی

دنیا را می خواهم چه کار

...

کاش

خدا باشد

کوچه ای بی انتها و تو باشی

که زلال تر از بارانی

باران و بابونه و دنیا را می خواهم چه کار...

!!!. باز جمعه، و باز دلتنگی های خفا در پس چشمانم... و انتظار رازقی های پشت پنجره اتاقم ... و سکوت سنگین دلم... و شاید سکوت سر آغاز رستگاری تمام  آرزوهای من است...

عروسک...

چقدر انسان موجود عجیبی است، همه ی ما انگار جوری دچار "کودکی" شده ایم و خودمان هم باور نداریم... بزرگ شده ایم، با سواد شده ایم ولی روحمان و خواستن هایمان کودک مانده است...

لج می کنیم، اگر بدست نیامد با خدا قهر می کنیم، بعد هم که بدستش آوردیم می شود حکایت همان عروسک ها و اسباب بازی هایی که در "کودکی" گاهی پشت ویترین می دیدیم و لج می کردیم و بعد هم که به دستش می آوردیم، همه ی شوق داشتنش، یک شب بود! صبح فردا گوشه کمد درهم اسباب بازی هایی که حکایت همه شان شبیه به هم بود، جای می گرفت...

کاش یاد می گرفتیم با خدا قهر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم خواسته هایمان در خور خدایی خدایمان باشد، کاش یاد می گرفتیم خدا را با خواسته های کوچکمان حقیر نکنیم، کاش یاد می گرفتیم از خدا چه بخواهیم، کاش قدر داشته هایمان را می دانستیم، کاش می دانستیم بعضی نداشتن های زمینی نعمتی است، کاش می توانستیم از غیر ضرور داشتن های زمینی بگذریم تا لایق آسمانی های ضرور شویم، لج نکنیم به قیمت های گزاف کاذب، چیزهایی نخواهیم که پشیزی ارزش داشتن ندارند، و کاش یاد می گرفتیم که اصلاً هیچ نخواهیم تا آنچه خواستنی است و آنچه داشتنی است، خودش با پای خودش بیاید و در خلوتمان را بکوبد و ندای ماندن سر دهد...

آن وقت نه کسی عروسک ما می شد و نه کسی جرات بیرون کشیدنمان را از خلوت ویترین، پیدا می کرد...

!!!.  واگویه کردم  تا یادم باشد قهر نکنم...  

یک داستان (پس لرزه...)

بی هیچ دلهره ای برخیز

لرزش دستانم را فراموش کن

این از خواستن نیست

می لرزم از اینکه خود را ببازم

به خواسته های لحظه ای

در تاریکی...

و صبح که بر می خیزم

جوان و تازه نباشم

مثل ته مانده غذایی در ظرفی

از شب گذشته

بر خیز

تا فرصتی هست

باید از این شعر گریخت

ادامه مطلب ...

من و تو

 همبستگی

چه کسی می خواهد  

من و تو ما نشویم   

خانه اش ویران باد... 

ادامه مطلب ...