ما، آنها، کربلا و فاصله...

اول:

وقتی پنجره برایت روضه ی خارِ مغلیان و کف پای یتیم می خواند... وقتی پژواکِ صدایِ "این تذهبون" را می شنوی... وقتی کسی آرام در گوشت نجوا می کند:" الشّام الشّام الشّام"... وقتی آن غم همیشگیِ کنج دلت کمی تازه می شود... دلت که می گیرد... دلتنگ آسمان که می شوی... دلت برای "او" نیز که از جنس آسمان و آسمانیانش یافته ای تنگ می شود... دوست داری خدا را بر سر همه زمان و تاریخ فریاد کنی... بغضت را بشکنی و چند کلامی میهمان دل نوشته های آسمانیها شوی و همه جانت را گوش کنی و بسپاری به طنین دلنشین صدای گرم و گیرا و آهنگین قلب و قلمهاشان... چه رازی است خواستنی نهفته در قلمهاشان... شاید چون هم قلب و هم قلمهاشان لبریز از اسماء و حمد و تسبیحِ خداست آنگونه که باید بر کویر تشنه جانت، خنکای روحنواز آرامش می شود و آرامت می کند... سید شهیدان اهل قلم می گفت:" برای ما کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است. یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار، نه دوبار، به تعداد شهدایمان..." آری حتماً سید، شهدا را بهتر و بیشتر می شناخت که خود از تبار آنان بود که هر شهید را برابر به فتحی از جنس عاشورا گرفته اند و راست گفته اند که شهدا را فقط شهدا می شناسند ولا غیر...

دوم:

هرگاه درباره زندگی فکر می کنم جزء یک نقطه نور چیزی نمی بینم، هرگاه بواسطه ای این نور از جلوی چشمانم کنار برود و یا به نحوی مانع رسیدن این نور شوند احساس پوچی به من دست می دهد، بی حوصله می شوم، زندگی برایم معنی می شود... فقط یاد اوست که حرارت بخش زندگی من است جزء یاد او هیچ چیز نمی خواهم...

زندگی یک کلام است:"یاد خدا"

و مرگ نیز یک کلام: "برای خدا"

برگی نمناک ازدل نوشته های "شهید غلامرضا فلاحی"

سوم:

گهگاه واقعه هایی در مسیر زندگی انسان پیش می آید که انسان را گهگاه واقعه هایی در مسیر زندگی پیش می آید که انسان را، به طور کامل عوض می کند و مانند یک اخگر آتش بر روح پرتلاطم آدمی همواره اثر می گذارد؛ مانند یک قرین و همسایه همیشه میهمان اندیشه آدمی است.

اصلاً شاید بتوان آن را "نقطه عطف" نهاد.

ولی برای به دست آوردن این نقطه عطف، نباید مشتق های منحنی را مساوی صفر قرار داد. اما اینجا صحبت از مشتق و محورهای متعامد نیست.

صحبت از وجود و تمامی زندگی است، که نه تنها مشتق های آن بلکه همه اش مانند صفر یک دایره ی تهی و تو خالی بیش نیست. و راستی این وقایع چه اندک هستند !

شاید چندین و چند سال از عمر بگذرد ، ولی هیچ واقعه ی تکان دهنده ای برای انسان به وجود نیاید!

اما باری تعالی به موجب صفت رحمانیه خود هر کس را به فراخور ظرفیت وجدی اش از این فیض الهی سرمست خواهد کرد.

اگر وقایع زندگی را مرور کنی، نه سرسری بلکه با دقت، نقش تقدیر را خواهی یافت. ولی هر چه باشد، این تقدیر و هزاران گونه ی دیگر انتهایی دارد به نام مرگ؛ نقطه پایانی زندگی ظاهری و آغاز باطن زندگی.

اینجاست که در برابر چگونه زیستن، چگونه مردن را هم باید بدانیم. اما راستی جریان چیز دیگری بود منظور یکی از آن وقایع است، شب جمعه است و هوای صاف آسمان با آن همه ستاره اش حکایت ما را رنگین تر می کند. دشت خونبار جنوب همچون سطح آرام آب، یا قلب شهید، صاف صاف تا افق کشیده شده و در آن دورها به آسمان می پیوندد. صدای نوحه از بلندگوی یکی از گردان ها به گوش می رسد. گویی امشب دعای کمیل باشد که در یکی از گردان های تیپ اجرا می شود.

بعد از مدتی راه رفتن در این مقر، که هنوز سر و ته آن را نمی دانی، با تشخیص جهت صدا محل دعا را پیدا کردی و وقتی  وارد شدی چون جا نبود، مانند خیلی از بچه ها بر روی خاک نشستی و مشغول خواندن دعا شدی، و آن مداح با صدای زیبایش دعا را پیش می برد:

اللهم اغفرلی الذنوب لتی تحبس الدعا ….اللهم اغفر لی...

در بین دعا گاه گاه چیزهایی می گفت، و در آن میان حکایتی را به شرح زیر بیان کرد:

یکی از جبهه های جنوب عده ای از بچه ها مشغول خواندن دعای کمیل بودند  و می گفتند : وقتی دعا به این جمله رسید :

الهی و ربی من لی غیرک؛ دیدم که پسرک نوجوانی، که هنوز مویی در صورتش نیامده بود، سر به سجده برد. بچه هایی که عقب سر او بودند، دیدند که او سر از سجده بر نمی دارد. دعا تمام شد، ولی آن پسر نوجوان هنوز هم در سجده بود. گفتند که شاید خواب باشد. آرام به او نزدیک شدند. دیدند صدایی از او بلند نمی شود. دست به او زدند دیدند که افتاد. تصور کردند که حتماً بی هوش شده است. دست و پایش را گرفتند و او را به بهداری مقر بردند تا به هوشش آورند، اما بی خبر از آنکه او از همان ابتدا جان به جانان تسلیم کرده بود .

این معراج است، شاید هم بالا تر. هر چه بگویی کم گفته ای. هر چه بسرایی کم سروده ای. هرچه بنویسی کم نوشته ای، و هر چه فکر کنی نخواهی دریافت که او چرا؟

بزرگ ترین عرفا با آن همه سن و سال و با آن همه ریاضت و عبادت، در تقابل این نو جوان، که هر لحظه فکرش مرا بیخود می کند؛ باید انگشت حسرت بر دهان بگزند. هر چه فکر می کنی که خدایا او در ذهنش چه بود؛ در قلب او چه غوغایی بوده؛ این گونه دنیا و مافیها را تنگ تنگ دید و در آن سجده، آن هم با شنیدن این جمله مولا علی (ع) که: الهی و ربی من لی غیرک؛ آن گونه زیبا و وصف ناپذیر و آرام به لقاء الله پیوست؛ نمی توانی بیابی. نه اکنون، بلکه در آینده هم نخواهی درک کرد که او، که بود، چرا چنین خدا خواندش و دعای وصل او را اجابت کرد.

این واقعه شرری است بر پیکر خسته و فرتوت ما . بانگی است بر روح پژمرده و خواب ما و آدمی را چه زیبا به یاد این جمله مناجات شعبانیه می اندازد که :

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیا ء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القوب حجب النور تصل الی معدن العظیمه و تصیر ارواحنا معلقه بعز قدسک الهی و اجعلنی ممن نادیته فاجابک و لا حظته فصعق لجلالک فناجیته سراً و عمل لک جهراً.

حکایت ما شاید در اینجا آخرین سطورش را بر ورق جاری کند، ولی آن پسر آرام آرام هنوز هم در جبهه خونبار در حال سجده است...

دل نوشته ای زلال از شهید "احمدرضا احدی"

چهارم:

بعد از ابلاغ هر چه داشت گذاشت برای برپایی خیمه توحید و صدور آن به قلب تاریخ و بشر، از همه چیزش گذشت... از جانش، مالش، عزیزترین کسانش... محاصره و تبعید و ترورش کردند و بعدها پاره تن و نور چشم و میوه دلش را آزردند و حرمت خانه گلینش را هم شکستند، جانشین بر حقش را خانه نشین کردند، بعدها آب را بر حسینش بستند و کشتند و بازماندگانش را کوچه به کوچه گرداندند و سنگ زدند و خارجی شان نامیدند... بعدها بدتر کردند و بر بهترین بندگان خدا بر روی زمین، بدترین و پلیدترین اعمال را روا داشتند...  اما آنها در پیمودن راه حق و حقیقت ذره ای عقب ننشستند و تمام قد در مقابل همه دنیای شرک و کفر و استکبار، زر و زور و تزویر، جانانه ایستادند... بعدها فرزندانی از تبار  همان "منا اهل البیت"، در پرتو نور روح الله با خون تمام قد در مقابل همه دنیای کفر و شرک و استکبار ایستاندند و معجزه ها کردند... و حالا ما با این حال و روزمان می خواهیم از همه آرمانهای توحیدی که که از صدر تا اکنون برای پاسداستش هر روز عاشورایی به پا شده دفاع کنیم... می خواهیم جهاد کنیم و اکنون از نوع نرم که انگار سخت تر و پیچیده تر هم هست... می خواهیم یار امام زمانمان باشیم... اما انگار کمی در این بادیه ی وهم خود را گم کرده ایم... بیدار اسلامی وقتی بیداری اسلامی است که تک تک آدمهای اسلامی اش برای آرمانهای ناب محمدیشان هر چه دارند بگذارند... جنبش وال استریت دوای درد ما و دین ما را چاره ای نمی کند...عینکمان را عوض کنیم، نشستن و خواندن هم حدی دارد باید برخاست، باید جنگید...خوب ببینیم، خوب بدانیم و خوب عمل کنیم که اگر اینگونه نباشیم روزی حتماً خدا تاوان خون حسین را از ما خواهد ستاند... بنشینیم و ببینیم که چه ساده گروهی همه چیز را از یاد برده اند... و باز گروهی چه ساده پایمال می کنند خون یاران حسین در کربلای فکه و طلائیه و شلمچه را... چه ساده از یاد برده اند و برده ایم مرید عباس علمدار حسین* را در گوشه ای از این شهر که ده سال نشسته، می خوابید... دلم تنگه برادرجان...

!!!.                                              جمعه های دلواپسی

در زمین دلبستگی

در خیابان

زیر باران

فریاد می زنم

من تو را می خواهمت

یا ابا صالح المهدی

یوسف زهرا

"این الطالب بدم المقتول بکربلا"

*. شهید منوچهر مُدِق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد