قلب، پنجره ای دارد به وسعت خدا

حکایت عشق و عاشقی، حکایتی است از جنس بلور و احساس و خدا، از جنس آمدن ها و رفتن ها، از جنس دل دادن ها و دل سپردن ها، از این که بدانی و بداند که قلبی بی شکیب می تپد.

تا به حال توانسته ای تپش قلب ابرهای بهاری را احساس کنی؟ تا به حال به پرواز ابدیت گل یاس از فراز شاخه فکر کرده ای؟ تا به حال به کبوتری که جفتش را در کنارش بی جان می یابد فکر کرده ای؟ فکر کرده ای در آن لحظه او به چه می نگرد و می اندیشد؟ تا به حال توانسته ای قلب کبوتری را دریابی، وقتی که لانه و عشق و کاشانه را بعد از سفری ویران شده می بیند؟

عشق یعنی این... عشق یعنی درک بودن ها، درک نبودن ها...

آیا تا به حال کسی را یافته ای که این گونه معشوقی را یافته باشد؟! چه کسی عاشق است؟ با چه روحی؟ از چه جنسی؟ یا شاید بتوان پرسید با چه قلبی ...؟

من با نبودن ها عاشق شده ام. من با نبودن های دنیا ... من با نبودن های مردم ... من با نبودن های بودن ... عشق را لحظه ای می توانی درک کنی که نبودن را.

در آن لحظه که پنجره دلت را گشوده می بینی.

تا به حال با خود فکر کرده ای که قلب پنجره ای دارد یا نه؟! شاید داشته باشد، ولی آنقدر گرد و غبار تنهایی و بودن آن را گرفته که نبودن پس پنجره قلبت را فراموش کرده ای!

قلبم پنجره ای دارد به وسعت نبودن و عدم، به وسعت خدا، به وسعت خدا و به وسعت خدا... ناگهان لرزه ای در سینه و بارانی در دیده و طوفانی در دل و کور سوی نوری در گوشه ای از پنجره قلبم احساس کردم. احساس غریبی از جنس نبودن...

من با قلبی سیاه، سنگین و سنگین به کجا رفته بودم؟! به کجا؟

به زیارت دل هایی زلال از جنس نور، لطیف چون بال فرشته و سبک چون قاصدک ها ...

دلم را دخیل کرده بودم، فکر می کنی که در آن لحظه به چه چیز باید فکر کرد؟

تو با بودنی به نام حصار تنگ دنیا و دلت آمده ای و آن ها با نبودنی به نام وسعت بی انتهای خدا!

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

نامه ی آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش


به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه ی مردم دادگر و همه ی آنها رو راست نیستند اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر بدکار انسانی خوب هم وجود دارد. به او بگویید به ازای هر سیاستمدار خودخواه رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش  یک دلار کسب کند , بهتر از آن است که جایی روی  زمین , پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم  خندیدن را  یادآور شوید. اگر می توانید  به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید به او بگویید بیندیشد, به  پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود و بنگرد. ادامه مطلب ...

حادثه ی این خاک غریب...

حادثه ی این خاک غریب...

 

کوچه در کوچه ی این خاک غریب

بوی چشمان تو را میدهد ای سبزترین

حسرت شاخه ی سیبی به دلم مانده شدید

که بیایی

و بچینی

و به دستان پر از خالی من هدیه کنی...

شهر آن زردترین خاطره های مسلول

بعدِ جریانِ نفس های ترت

بعدِ پیدایشِ آن حادثه ی روحانی

بوی باران، عطش سرخ شقایق دارد

شهر گرم نفس حادثه ها

در کویر دل بیتاب پر از غصه ی من

بارش پاک دو چشمان تو را میطلبد

با توام سبزترین...

نه نگاهم سرد است

نه دلم پژمرده

گرمی شعله ی دلدادگیت

به دو چشمان حریصم افق برتر رویا داده

کمی از عمق نگاهم بگذر

جز دل و عشق تو آیا خبری در راه است؟!!

"سمانه اسحاقی"

فرصت...

کاش پرده می فهمید تا پنجره باز است فرصت رقصیدن دارد . 

کاش میفهمید باد همه ی فرصت اوست....

در دنیای آرزو .حتی سرعت نیز تاخیر است...

راه های به تو رسیدن...

راه های به تو رسیدن محدود است
اما من
...به اندازه تمام راه های نرسیدن به قلبت
دوستت دارم
!!!حرفهایم از بس چشمهایم شره کرده نم کشیده
:
دیگرشبها ستاره ها را تیک نمیزنم تا به رویایت برسم
کتاب آرزوهایم را اگر خواندی پس بده میخواهم برای شرکت در آزمون استجابت
** از نو بخوانمش**"مهلا"

تو خود اویی بخود آی...

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...

مولانا جلال الدین رومی بلخی

هنوز برای مردن ما زود است ...

روزی از روزها ،

شبی از شب ها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .

تا هرچه دورتر بیفتم ،

تا هرچه دیرتر بیفتم ،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

همین .

((دکتر علی شریعتی))

جایی در قلب هر انسان

فرزندم: وقتی که راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و آنگاه که دویدن آموختی، پرواز بیاموز...

راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که می روی با تو یگانه می شوند و هر سفر بر داشته های تو، می افزاید.

دویدن بیاموز، چون هرچه را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، باز دیر است:

پس از این راهها...

ادامه مطلب ...

آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخیز  

شکر خندی  بزن و شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ی  ناز

بهار آمد تو هم با او بیامیز...

ادامه مطلب ...

بهار ۸۹

ای دیده و دل از تو دگرگون ایام  

وی آنکه به تدبیر تو گردد ایام  

ای آنکه به دست توست احوال جهان 

حکمی فرما که گردد ایام به کام  

 

عمرتان به شیوه ی باران تکرار طراوت باد. 

نوروز مبارک...