پنج شنبه های تنها

گاهی من احتیاج عجیبی به تو دارم

می بینی

عجیب نیست که تمام واژه ها در یک شب تاریک و سوت و کور

دستهای مرا باهجوم کلمات به بازی گرفته اند و هیچ نمی گویند...؟

من مسافرم باور کن

سالهاست در صور رفتنم دمیده اند

با من از ماندن نگو

چون سالهاست کسی در من نمازش را شکسته الله اکبر می کند

از این هجو سهو

مرا برسان به مرگ

به خراب آباد

به ری را  ری را  گفتنهای نامه های نشانی دار

به هلیا های شهرها ی دور و  متروک

بگذار با  تو از اینجا تا چاههای کوفه بیایم

چشم در چشم  ترت  بسپارم

تا ببینی  پنج شنبه هایم چقدر تنهاست!!!!!!

آنوقت آیه ای از جنس پیچک و یاس و ارغوان بگو

 هدیه  کن به پنج شنبه های مرده ام

تا  از دم مسیحائیت

زنده شود  لحظه های تنهای ینج شنبه هایم

آن وقت من می مانم و دلتگی های غروب جمعه

و تا دلتنگی های غروب جمعه ام هم خدا بزرگ است...

!!!. دلگیرم باز از این ثانیه ها، از این عادات، از این به انتظار نشستنها، به انتظار نشستن برای تو گناهی است نا بخشودنی، برای آمدنت باید دوید، باید به سر دوید، باید زلزله شد و ولوله کرد... سالهاست دل سپرده ام به آمدنت و دلگیرم از حادثه کوچه ای... مهربانِ سرزمینِ یاسمن ها، تو نیایی که تسلی می دهد قلب مجروح کوچه را...

قنوت انتظار

الهی!

عطری سرشار از رحمت و عشق مشام آفرینش را می نوازد و لحظه ها را اسیر خود می کند گویی این شمیم نشانه میلادیست که ستارگان در اوج شکوه و زیبایی این چنین رقص سماع می کنند.

امشب آسمان هم در جشن جهانی میلادش به زمین می آید تا نوازش نور و نیایش را احساس کند پس به امید طلوع آفتاب ظهور، تا به سحر آمدنش را آواز می دهیم.

((اللهم عجل لولیک الفرج))

ای گل نرگس

ای گل نرگس... چه می شد که ما را در جمع پروانه هایت پذیرا می شدی؟

چه می شد که می آمدی تا تشعشع گرمی نگاهت چشم دلمان را روشن می کرد.

مهدی جان نظری فرما، که همه پروانه های حول آفتاب وجود توایم.

پروانه هایی که در کوچه های انتظار به امید حس کردن گرمای وجودت گرد هم آمده اند.

مولا جان نظری فرما...

این روزها و تمامی لحظه هایش برگ برگ کتاب قطور انتظاریست که به امید آمدنت از پس هم ورق می زنیم...

می خواستم از دوری ات شِکوه کنم...

اما به یاد آوردم که در میان ما نظاره گرمان هستی!

به یاد آوردم که در برابر چشمان منتظرت، چگونه دلت را آزرده ایم!...

خبر آمد، خبری در راه است...

ای یوسف فاطمه! می خواستم بگویم تا سرحد جنون از فراقت خسته ایم...

اما به یاد آوردم که منتظرانت خستگی ناپذیرند!...

پس چگونه خود را منتظر بنامیم در حالی که از خود نیز به ستوه آمده ایم؟!

ای دلبند زهرا...

نه پای پیش داریم و نه پای پس...! شما بگو به کدامین سوی روی گردانیم؟

انتظار بی پایان از سویی... و دشواری ها از سویی دیگر، محرک نومیدی مایند!

چشم به راه بهار آمدنت بودن، چه گوارا...

ای قرار دل های بی قرار! ای نازدانه هستی!

تا کی در انتظار روزها و سال ها را شماره گری؟!

ای دلبر غائب از نظر!

چه بگویم که خود می دانی چه در دل می گذرد.......

مولا جان...

هفته ها که دیگر هیچ... چله هایم بی تو در حال عبور است... دعایی نما تا ریشه کن کنیم هر آنچه مانع رسیدن به شماست...

سلام بر شعبان و نیمه اش!

سلام بر ماه و ماه پاره آسمانی اش!

سلام بر موعود انبیاء!

سلام بر منجی آدمیان!

سلام بر مهربان ترین انسان!

و سلام بر امید منتظران و سلام بر گل نرگس...

ای قرار دل های بی قرار!...

زمزمه ی انتظار

دوباره نیمه شعبان از راه رسید و هیاهوی میلاد تنها بازمانده ی خاتم بر زمین در همه جا به گوش می رسد؛

زمزمه ی انتظار...

دیر زمانی است که زمین عشق حضورت را در خود حبس کرده و آسمان خوشنت بار گرما به زمین می باراند تا شاید زمین از عطش دم باز کند و بگوید که در کجای این زمین خاکی آرمیده ای

اما زمین لام تا کام نمی گوید و تنها لحظه ای از شدت عطش بر خود می لرزد... صدای تیک تیک ساعت زمان انتظارت هر چه شیرینتر ساخته و اشتیاق وصال را دو چندان نموده است؛

نسیم سرگردان جستجویت در سرزمین هاست اما هر چه سریعتر می وزد ویرانتر می کند و نمی یابد...

رخ زمان در اوج جوانی زرد گشت از فراق این دلربا

کی خواهی آمد؟!

ادامه مطلب ...

فناگری آشنا

باد را دیدم که سهمگینانه می وزید، گفتم:

ای باد چنین خرامان به کجا می شتابی؟

بمان و خستگی این همه ولگردی (دربه دری) را از تن به در کن؛

مغرور و پرمدعا چنان ویرانگر می وزی که گویی هیچ کس را یارای مقابله با تو نیست؛

باد با کبر پاسخ داد: آری، منم، همان نسیم دلنواز، همان طوفان سهمگین، همان دلبر هزار چهره ی قدر؛

گفتم ای باد از چه برخورد می بالی؟

پاسخ گفت: از قدرتم، از هیبتم

گفتم: از کدام هیبت و کدام قدرت سخن می گویی؟

گفت: من در لباس نسیم بهاری، نوازشگر می آیم و به زیبایی غنچه ی فرو بسته را گره گشایی کرده به کمال زندگی اش می رسانم

چنان که چشم هر رهگذر را به سویش متوجه می سازم اما همینکه گل به اوج خودنمایی خود رسید به آسانی پرپرش می سازم بی آنکه خود بداند چگونه به این زوال رسید...

من طالبان اوج را در یک لحظه به فرش می زنم؛

ادامه مطلب ...

تو نیستی و گریه می آید مرا...

بادی  وزید

برگی به زمین افتاد

دلی بارانی لرزید

اشک شوقی جاری شد

آسمان بغض کرد

اذان می گویند...

                                                  " الله اکبر "

رسولی می آید...

!!!. مولای من، من گمراه و بیقرارم تو دریابم... و خوش بحال این روزهای زمین... آرام آرام  سوم و نیمه شعبان المکرم  فرا می رسد و خدا را هزار بار سپاس که مهدی فاظمه ، وارث خون خدا را برای این روزهای سردِ زمین ذخیره کرد... و خوش بحال من که همینجا کنار رازقی هایم و در این نقطه خاکی به عالمی فخر می فروشم و  می گویم:

"میلاد پاک حسین(ع)، ثارالله و مهدی(عج)، صاحب الزمان بر عاشقان حضرتش مبارک و تهنیت باد"

!!!. یادم باشد دیگر هیچ کس نباید بفهمد که در قلبم چه می گذرد مگر خدا...

تو باز هم می آیی

بی کرانه ها سینه هاشان مالامال از آیه های تطهیر و ایمان به خدای لایزال است، آنانکه از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بودند... آنانکه ناب ترین گوهر وجودیشان را بی ذره ای چشم داشت، خالصانه پیش کش دین خدا کردند... آری، بی کرانه ها خواندنی و شنیدنی و مملو از رازند و راز بی کرانه ها را کسی خواهد گشود که طلسم شیطان که همانا ترس از مرگ است را شکسته باشد زیرا بی کرانه ها مردان خدایند و مردان حق را خوفی غیر از خدا نیست...

 

"هوالاول و الاخر"

تا ثریا

  ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

 تو باز هم می آیی، با آن قامت نحیف، با همان چشمهای خون رنگ و با آن لبخند های پنهان از پس آن کوههای بلند یا این دشت خونین که سالهاست آن مادر خون جگرت منتظر آمدنت است . تو هم باز می آیی، با آن دیدگان پر خاطره، با آن قلب مطمئنه، با کوله باری از رنج و درد که اکنون لختی است آن را بر زمین نهاده ای. می خواهم بگویم که بعد از تو ماندیم. ماندیم تا از ماندمان رنج بکشیم که این بار و شاید امشب سنگینی همان کوله بار ماندن را بر دوشهای ناتوان و سستم احساس می کنم. می خواهم بگویم بعد از تو خاک بر  سر این دنیا، دنیای بی تو را می خواستم چه؟

ادامه مطلب ...

شعر انتظار

حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا 

ساقی ز پا فتاده شدم جام ده مرا 

فرسود دل ز مشغله جسم و جان بیا 

بستان ز خود فراغت ایام ده مرا 

رزق مرا حواله به نامحرمان مکن 

از دست خویش باده گلفام ده مرا 

بوی گلی مشام مرا تازه می کند 

ای گلعذار بوسه به پیغام ده مرا 

بنما تبسمی و خزانم بهار کن 

ای نخل بارور، گل بادام ده مرا 

عمرم برفت و حسرت مستی ز دل نرفت 

عمری دگر ز معجزه جام ده مرا 

ای عشق، شعله بر دل پر آرزو بزن 

چندی رهایی از هوس خام ده مرا 

جانم بگیر و جام می از دست من مگیر 

ای مدعی هر آنچه دهی نام، ده مرا 

مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید 

یا رب امید رستن از این دام ده مرا 

بشکفت غنچه دلم ای باد نوبهار 

خندان دلی بسان«امین» وام ده مرا 

سید علی خامنه ای

من به خود می گیرم

غروب جمعه که می شود

تو که نمی آیی

چشمان شیعه که محو مشرق می ماند

دلِ عشاق المهدی که قرار از کف می دهد

باران که نمی بارد

رازقی ها که دق می کنند

هر که برای هر چه بغضش می ترکد

هر که دلتنگ هر که می شود

هر که برای هر چه می گرید

من به خود می گیرم...

و  هر غروب جمعه زیر آوار سهمگین انتظار،

تجسم عینی گل قاصدکیم در آغوش باد...

!!!. خدای من، خدای بزرگ و مهربان من، قصورمان را بر ما ببخشای و بخواه مهدی فاطمه بیاید که هر آنچه تو بخواهی می شود...

بهار من تویی...

آقای من! غروب، بار سنگین دل تنگی مرا هر شب به دوش می کشد؛ سنگینی پلکهایم و نگاهی که دین را از یاد برده. کورکورانه زیستن را خوب آموختم. توان نوشتن ندارم. واژه هایم گرد و غبار گرفته. باور کن که باورت کردم. بی تو زندگیم را تمام کردم. حالا نفس کشیدن، منت سرم می گذارد. حس می کنم هوای اینجا سرد و سنگین است. ببین نقاشی عشق می کشم و گم شدن در نگاه تو که آرامش می دهی. آری، نبض سکوت حرفی برای گفتن دارد،اما... 

نوری در راه است؛ نور امید و روشنایی، نور صفا و صلح و صداقت. او خواهد آمد و به این انتظار، پایان خواهد داد. اویی که مانند عیسی بن مریم در گردش است و مانند یوسف بن یعقوب ناشناخته است و مانند موسی بیمناک و نگران است و مانند محمد در جهاد است. اویی که با آمدنش، جهان را نورانی خواهد کرد و سرانجام به شمشیر _ که سمبل حدید و قدرت است_ به عدل و داد قیام خواهد کرد. بیا و راز این غیبت را مانند خضر نبی آشکار کن. تا تو با منی، خاموشی سخن را نمی دانم. از شوق تو در آسمانم. همین که بهانه روز و ماه و سال و ترانه هایم تویی، به خود می بالم. 

منیره آجرلو