سخنان ارزشمند

  • وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
  • دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
  • اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
  • اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
  • وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
  • اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

دکتر علی شریعتی

 

سادگی...

سنجاقک کوچکی بود
هدیه ای بی سبب
شبنمکی بر لبان عاشقت
وقتی که زیر باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر ترا دعا می کردم

ادامه مطلب ...

من چه می دانستم...

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز ،
چهار فصلش همه آراستگی هست .
من چه می دانستم ،
هیبت باد زمستانی هست .
من چه می دانستم،
سبزه می پژمرد از بی آبی،
سبزه یخ می زند از سردی دی .
من چه می دانستم،
دل هر کس دل نیست،
قلب ها ، ز آهن و سنگ،
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند.
(حمید مصدق)

و زمان منتظر است...

لحظه ای آمد و ماند

لحظه ای ماند و نرفت

لحظه ای بود که باید می رفت

برده طومار رسالت از یاد...

و زمان منتظر است...

ادامه مطلب ...

هیچ یادت هست...

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند

ادامه مطلب ...

و تو ندانی...

امام علی (ع):
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی...

انتظار بیهوده

پرسید که چرا دیر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است ، تنها دقیقه ای چند تأخیر کرده است.خندید به سادگیم آینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم: از عشق من چنین سخن مگوی

گفت: بخواب او سالهاست که دیر کرده است. در آیینه به خود نگاه می کنم آه، عشق او عجب مرا پیر کرده است،راست گفت آیینه که منتظر نباش، او برای همیشه دیر کرده است....

ماه مبارک

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیم
سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی.

پایان قصه زندگی...

می گفت:

وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود

وارونه...

 می گفت:

وارونه چه معنا دارد؟ خواهر کوچکم این را پرسید من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت: روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد آنقدر خنده بَرَم داشت که طفلک ترسید ، بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی? وارونه چه معنا دارد؟

مهربانان...

شما که اجابت بارانی دستهاتان تا آسمان می رود،

اگر یادتان بود و باران گرفت، به حال بیابان دعا کنید...

نمی خواهم بمیرم!

مرگ انتظارنمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟

کجا باید صدا سر داد

در زیر کدامین آسمان

روی کدامین کوه؟

که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!

کجا باید صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟...

ادامه مطلب ...

من که چیزی نگفتم...

من که دلم امروز نگرفته

دستها بالا بود هر کس سهم خودش را می طلبید

سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود

 سهم من چیست مگر

 یک پاسخ

پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود قد انگشتانم

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند...

گاهی نمی شود که نمی شود...

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود 

گاهی نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

گاهی بساط عشق خودش جور می شود 

گاهی به صد مقدمه ناجور می شود ...

اعتراف

  اعتراف

چه چیز را دشوار پنهان می توان داشت؟

آتش را که در روز دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب، شعله اش پرده دری می کند.

عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی مان، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد، باز نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد. ولی آنچه از این دود دشوار تر پوشیده شود، شعر شاعر است، زیرا شاعر که خود دل در بند خویش دارد،ناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد. لاجرم آنقدر برای کسانش می خواند و تکرار می کند که خواه سخنش بر دل نشیند و خواه جان بفساید، همه آن را بشنوند و در خاطر نگاه دارند. 

  شاعر دزد

روزی انوری در بازار بلخ می گذشت، هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را آفرین می خواندند. انوری پیش رفت و گفت: ای مرد، این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت: اشعار انوری. گفت: تو انوری را می شناسی؟گفت: چه می گویی؟ انوری منم! انوری بخندید و گفت:شعر دزد دیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم.

                                                                           (( بهارستان جامی))      

  تسلی خاطر           

 دید مجنون را یکی صحرا نورد              در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ،ز انگشتان قلم                می زند حرفی به دست خود رقم

گفت: ای مفتول شیدا چیست این؟             می نویسی نامه؟ سوی کیست این؟

هر چه خواهی در سوادش رنج برد          تیغ سرسر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش ؟               تا کسی دیگر پس از تو خواندش

گفت شرح حسن لیلی می دهم                  خاطر خود را تسلی می دهم

می نویسم نامش اول وز قفا                    می نگارم نامه ی عشق و وفا

نیست جز نامی از او در دست من             زان بلندی یافت قدر پست من

نا چشیده جرعه ای از جام او                 عشق بازی می کنم با نام او

                                                        

((سلامان وابسال ))