بی گمان، چمران صدای خدا را شنیده بود...(به بهانه اش و به یادش)

در دانشکده فنی دانشگاه تهران استعداد و توانائیهای علمی خود را به اثبات رسانید و برای ادامه راهی داشگاه برکلی آمریکا شد. در اوج قله های علم بندگی را از یاد نمی برد و علم را جز وسیله ای برای بندگی نمی دید. او قدرت علم را برای اظهار بندگی خدا و خدمت به خلق و افزودن ایمان به قدرت و اقتدار لایتناهی خداوند یگانه و بی همتا، می خواست. کدام کارنامه درخشانش را باز گوییم، که با خواندنش، سوز فقدانش، آشکارتر و سوزان تر نگردد. کدام  صفحه از زندگیش را ورق زنیم که سرشار از یاد وانم خدا نباشد... چمران انتخاب شده بود و برگزیده ای بود تا مکتب سبز علوی را عاشقانه تشریح کند. مردی از جنس آفتاب که نجواهای علی با چاه را با گوش جان شنیده بود و نخلستانش را به علم و دانش بارور ساخت. عالمانه علم می آموخت و عاشقانه بندگی می کرد. مقتدایش علی بود و چمران مریدی بود که نمی خواست در هیچ بعدی از زندگی، برای اشاعه مسلک مرادش کم گذاشته باشد. چمران بر دلش نور حق تابیده بود تاب نداشت ظلمت ظالم بر خاک خدا را ببیند، مصطفی طلایه دار آفتاب و جلوه ای از نور ربوبیت بود که بر حکومت ظلمت تاخت تا نشان ظلم و تاریکی را در این غفلتکده برچیند. چه آن زمان که در تحقیق و تدریس شب و روز برایش معنی نداشت و چه آن زمان که در سازمان امل شهر بیروت، به یاد غربت مولایش، عاشقانه می گریست و می جنگید و چه آن زمان که در جبهه غرب، دلیرانه بر لشکر نمرود و فرعون یورش می برد و نسیم حیات سبز مهر تشیع را بر زمین می پراکنید. استادی و وزارت و اعتبارات دنیایی در نگاهش پوچ می نمود و متواضعانه رو سوی محبوبش اینگونه نجوا می کرد:

"خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکش های پوچ، مدفون نشوم.

خدایا! دردمندم؛ روحم از شدت درد می سوزد؛ قلبم می جوشد؛ احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد، صیحه می زند. تو مرا در بستر مرگ، آسایش بخش.

خسته شده ام؛ پیر شده ام؛ دلشکسته ام؛ ناامیدم؛ دیگر آرزویی ندارم؛ احساس می کنم که این دنیا ـ دیگر ـ جای من نیست..."

و درد مردمانش را اینگونه فریاد می کند:

"کتاب هایتان را از دوشم بردارید!

مهر قبول مدرسه را از مدارک تحصیلی ام بردارید!

ادامه مطلب ...

نقطه

نقطه ها را بگذارید، قصه تمام شده است، قصه با هجوم یک خیال تمام شده است. قصه با لالای های یک احساس شکسته تمام شده است. 

تا کی تمام مردم را به بازی بگیرم؟ 

نه، لحظه ای صبر کن، مثل اینکه اشتباه کردم، نقطه را نگذار؛ خوب گوش کن! 

پشت قدم های چه کسی قرار است نقطه باران شود وقتی کوچه در اسارت غربت سرد بیابان است؟ وقتی انزوا از نگاه معصوم کوچه مان می گذرد، وقتی حتی در حیاتمان نیامده مردود وهم ثانیه های آهنی می شود؟ 

آری گاهی اشتباه کردم، نقطه را نگذار! آخر غصه ام در مقدمه جا مانده، یا، شاید هم بی مقدمه جامانده. 

پریوش کوه پیما

شمر همین آل خلیفه است

مختار!

راهی نمانده است

همین امشب

از سریال بیرون بزن

پیش از آن که شمر و سنان کاری کنند

با کمک سازمان ملل

بیرون بزن

با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان

که نشسته اند پای گیرنده هایشان

و با همین شمشیرها

که در دست فرزندان مالک است

به جنگ شمر برویم

و شمر همین آل خلیفه است

همین عبدالله است و همین عبیدالله

و شمر همین شواری اعراب اند

که منجیق آورده اند در بحرین

و "آیات" خدا را می کشند و لگدمال می کنند

وگرنه اهل سنت با مایند

و عاشقان رسول الله با مایند

تنها شمر و سنان

با آل سعود و آل خلیفه

با آل شکم و آل حرام آن سویند

و آل کاخ سفید و آل کاخ آلیزه آن سویند

و آل بی بی سی

همیشه آن سو بودند

به مختار گفتم چاره ای نمانده

باید از دل سریال بیرون زد

با اسب

با شمشیر

با قایق های تندرو و با شعر

که جهان همین کوفه ست

و عاشقان علی (ع) امشب

بر پشت بام های زمین آتش روشن کرده اند

این روزها...

این روزها تو نیستی

این روزها تو نیستی و من کبوتر پر بسته ی قفسی هستم که می خواست بلند پروازتر از عقاب باشد و بی سرزمین تر از پرستو...

این روزها تو نیستی و هوای حوصله لحظه های بی تویی ابری است، ابرهایی که نه می بارند و نه می روند و تنها دلواپسی و دلتنگی را تلقین لحظه هایم کرده اند...

این روزها تو نیستی و بعضی خواستنی های شورانگیز زمینی آسمان را هدیه می کنند و انتظار را شیرین...

این روزها تو نیستی و چه رنجی می برند ماهی های سیاه برکه ای که می دانند قدر دریا را...

این روزها تو نیستی و من بر سجاده دلم  و میان ربنای اشکهایم تنها تو را می خواهم...

این روزها تو نیستی و زمین یتیم بی تویی است...

این روزها تو نیستی و سهم من از تو تنها مستحبی است که جوابش واجب:

" السلام علیک یا بقیه الله یا صاحب العصر والزمان"

این روزها تو نیستی و ما چه فخری می فروشیم بر عالم که خدا و رسولش نعمت ولایت علی را ارزانیمان داشت:

"الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب (علیه السلام)"


!!!. آهای مردم دنیا، شما را خوش به دنیای خود، ماییم و صبح جمعه و ندبه و هوای دلدارمان "مهدی فاطمه"...

به پیشگاه نگین ولایت- مولا علی (ع) و تقدیم به پدران عزیز

خداوندا!

چه فرخنده شبی است، امشب، شب رویش لبخندها و بوسه های نور برگهواره یگانه «همای رحمت »، علی (ع) و شبی که فرشتگان شادمانه به زمین می آیند تا مسلمانان را به مهر و شفاعت علی (ع) بشارت دهند پس چه شایسته است امشب را تا به سحر از کائنات و آن همه لحظه های سپید بخواهیم که عشق به ولایت علی (ع) را هموار بر زندگانی مان مستدام گردانی.

ای شکوه خاطرات زنده ام

ای حضورت سبز در آینده ام

امشب از شوق رخت گل می کنم

درد غربت را تحمل می کنم

خواستار عشق پاک تو منم

دشنه نام تو بر دل می زنم

یا علی امشب صدایت می کنم

عاشقی ها را فدایت می کنم

پاسدار عشق پاکت آمدم

جان نثارم جان نثارت آمدم

یا علی قلبت دل آیینه هاست

ادامه مطلب ...

در امتداد بالها

اشعه های تند افتاب چشمانم را به روی دنیا تار کرد. به سویش در حرکتم با دلی ناآرام که سالها پیش آرامش را در کوچه ای بی نشان جاگذاشتم و مغزی پر از افکار بی سرو سامان، که سامانش را در میان کتابها و جزوه های اساتید به خاک سپردم. گویی می روم اما تنها، جهتم به سمت اوست و دست تمنایم به سوی غیرش دراز و چشم امیدم به روی بندگانش باز... مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم اما فکرم پیش تو نیست مرا ببخش که به سوی تو در حرکتم  اما دلم با تو نیست... گفتند دیگر نگران نباش و فقط برو!

پس راهی شدم، رفتم، تا شاید بیابم خودم را و باز از اول قصه شروع کنم، پس تو آغاز من باش... صدای مهماندار هواپیما، با سلام خدمت مسافرین محترم، خوشحالیم که در این پرواز در خدمت شما هسیتم. نام خلبان این پرواز: امامی، شماره پرواز: 1561، مقصد ما جَده می باشد. تا ارتفاع 32000 pa صعود خواهیم کرد، می گوید جده و من دلم می لرزد، ساعت 9:45 دقیقه صبح است. مهماندار شکلات پخش میکند، چقدر دلمان می خواست کنار پنجره باشیم. نهاد به همه یک شاخه گل رز قرمز داد که فقط تا داخل هواپیما همراهمان بود و مهمانداران آنها را نثار سطل آشغال کردند. هواپیما روی زمین فرودگاه در حرکت است و هنوز از زمین جدا نشده است. ما درست در امتداد بالها نشسته ایم. بالها نمی گذارند ما زمین را ببینیم. دوستی می گوید: به نظر تو بالها را بد جایی نساخته اند؟؟ در ردیف ما مسافری به سرفه افتاده و رنگش قرمز شده، مهمانداران در حال کمک به او هستند به گمانم آبنبات توی گلویش پریده باشد، زندگی همین است دیگر، ناگهان در حال خوردن شکلات و شیرینی به حالت مرگ می رسی... دوربینم از دستم افتاد و نگران شدم که مبادا آسیب دیده باشد، زندگی همین است دیگر، هر دارایی نگرانی به دنبال دارد... باز هواپیما دوباره اوج گرفت و حالمان بد شد، زندگی همین است دیگر، به اوج رفتن و به حال بد رسیدن!!

ادامه مطلب ...

روز مبادا

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه حرف آخرم را

با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا

باشد!

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست! 

قیصر امین پور

پای بودن

پای رفتنم را از مسیرِ جاده های دوریت حذف کن

 می خواهم هم پای ماندنم باشی

نه پابه فرارِ داستانِ شیدایی ام

می خواهم هم پای بودنت باشم

نه پایه قرار و بی قراری داستان مهجوریت...

!!!. جمعه که می شود حسی عجیب درون سینه ام می جوشد آرام و بی صدا...

تعبیر نام تو

یافتن معنای نام تو در واژگان یک فرهنگ؟

چه یاوه پنداری!

سنگینی معنای ترا کدام واژه می کشد بر دوش؟

که تو کوه بلند معنایی!

و واژه ها، گلها و گیاهان کوچکی که بر دامنه ی تو می رویند

تو قاف بلندی که زندگی تعبیر روشن خود را در قله ی تو می یابد

که آشیان سیمرغ عشق و ایثار ست

و پرنده هایی باشند ولو یکایک کلمات، با بالهای نیرومند

خیال سی مرغشان هم حتی، از کمره ی تو هرگز گذر نخواهد کرد

تو کوهی! سرکشیده به آسمان

اما نه!

تو بر فراز آسمان می تابی...

ادامه مطلب ...

خداوندا!

چه لطیف است سجاده ای بگشاییم و در مسیر بانگ اذانت رو به قبله حاجات بایستیم و به زمزمه هایی گوش دهیم که باخود نسیم آرامش و عشق می آورد و ما را بی تاب لحظه هایی می کند که از لبخند خشنودی و تبسم مهربان نگاهت سرشار است پس کاش همواره آهنگ دلنشین کلامت را بر جانمان جاری سازی و ما را مهیای زندگی پرامید کنی..

نوشتن...

گاهی کلمات را در حصار خود برای تسکین دلهره ها و اضظرابهایم پیشکش می کنم

گاهی احساسم را سر می برم

زیر خروارها خاک سیاه چال می کنم

چه شوقی دارد وقتی که می بینم احساسم و تمام جان پاره های زندگی ام

در دست و پای خاک دست و پا می زنند و تقلا می کنند برای زندگی

برای بودن و برای شدن و برای رسیدن

می دانم این خود خواهی تمام است

گاهی تیله چشمهایم را به التماس خاک می دوزم

 و گاهی چهره اخم کرده ماه را

 میان آب و نوحه های ماهی های غمبرک زده دزدکی دید می زنم

حسش به این می ماند که تمام غصه ها را از دوشت به زمین بگذاری

 و یک نفس راحت بکشی و برگردی به کودکی هایت

آنجا که پتروس فداکار می شود

چوپان دروغگو تاوان دروغ هایش را چه نزدیک پس می دهد

آنجا که با دلیل و بی دلیل همه منتظرند

آنجا که کبری برای هزارمین بار تصمیم می گیرد

دیگر دروغ نگوید

دیگر فراموش نکند

دیگر به غیر او دل و امید نبندد...

تصمیم می گیرد دیگر حتی برای لحظه ای "خدا" را از یاد نبرد...

!!!. کاش بیایی تا ببینی چقدر دلتنگیهایم بهانه ات را می گیرند... کاش بیایی و دلتگیهایم را با خود ببری... کاش بیایی و قرار بی قرای هایم باشی... کاش بدانی چشمانم لبریز از دوری اند و بارانی... سجاده ام پر از یاس و دستانم گلستانِ صعودِ بنفشه هایِ قنوت... سالهاست که رازقی هایم را کنار پنجره بی پرده اتاقم گذاشته ام  تا نور حضورت و روشنایی بی مثالت چراغانی شان و چراغانی مان کند... کاش بدانی از زمان بی حضورت می ترسم... می ترسم نباشی... می ترسم نیایی...

کو؟

پروردگارا! 

به یقین آن آدینه ظهور باران خواهد آمد و منتظران «مهدی موعودت» با دلی آرام و قلبی سرشار از امید،در نجواهای عاشقانه شان از تو می خواهند، به گاه دیدار و زمان حضور از «روحی الهی» و جانی سرشار از انتظار واقعی برخوردار باشند پس باران ریز چشمانمان را تقدیم درگاهت می کنیم تا در بهاری نزدیک و فرجی روشن تسلی بخش قلبمان باشی... 

کو؟ 

دنیا چون خزان گشته بهارانش کو؟ 

شب های خوش و نم نم بارانش کو؟ 

کو یار موافق؟ چه شد آن حال و هوا؟ 

آن ساقی مست و میگسارانش کو؟

خطوط نامرئی دوست داشتن

آنچه در زیر می خوانید، از زبان «هلن کلر» بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان می باشد:

صبح روزی را به خاطر می آورم که برای اولین بار از معلمم معنی عبارت «دوست داشتن» را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتاب های زیادی مطالعه نکرده بودم. آن روز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا نکرده بودم. پیش معلمم خانم «سالیوان» بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من «هلن» را دوست دارم.

من از او پرسیدم: «دوست داشتن چیست؟» او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت: «این جاست.» حرف های او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را می فهمیدم که بتوانم آن ها را لمس کنم. من گل های بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و به آرامی از او پرسیدم: «آیا دوست داشتن، رایحه ی دل انگیز گل هاست؟» معلمم گفت:«نه»

دوباره به فکر فرو رفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورسید اشاره کردم و پرسیدم: «آیا این دوست داشتن نیست؟» به نظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات می شود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم «سالیوان» جواب منفی داد و من به طور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمی توانست دوست داشتن را به من نشان دهد...

ادامه مطلب ...

شاهد...

ظلمت بر قلب سرزمین آفتاب تازیدن گرفت... خیالشان بود که در هم بشکنند شهر را و مردمانش را و باورهاشان را... در خیالشان بود تاریکی را بپراکنند...  ابرهه ها بی رحمانه تاختند به  سرزمین مادری مردمان و باور حیدری شان...در شرق و غرب سکوت بود و سکوت... بی کرانه ها برخاستند... سر به ماه سپردند و دل به آسمان... آفتاب شدند و هیبت یخی تاریکی را در هم شکستند... دیوانه کردند زمین را و زمان را... می خواستند حرم آفتاب را در اغوش گیرند... جام زهرشان دادند... ظلمت تاریخ حیرت زده شد... رازقی ها ظلمت را شکستند و رفتند... آنها بال بر بال فرشته گان ساییدند و رفتند... بی ادعا بودند و زلال... پاک تر از پاکی و مهربان تر از مادر... انگار می دانستند که اینجا دنیاست و بادیه وهم، دنیا و دنیائیان را واگذاشتند و گذشتند... قبله دار دایره طواف شدند و پای در وادی یقین گذاشتند... حالا دیگر سالهاست که رفته اند و به تماشاگه راز نشسته اند... رفته اند و منتظرند... منتظرند تا آنهایی که مانده اند برایشان نامه بنویسند... بنویسند که اینجا یاس ها هر روز گل می دهند... بنویسند اینجا صعود بنفشه ها اسمان را امان نمی دهد... بنویسند اینجا بند تسبیح ها را از رازقی می بافند... اینجا آدمها باران و بابونه به هم هدیه می دهند و گاه لبخند ی از مهر و گاه اشکی از شوق... بنویسند اینجا مردمان ماه را هر روز به دعا نشته اند... بنویسند اینجا همه می دانند خوبی ها و پاکی ها و مهربانی ها و زیباییها و راستی ها برای انسان است... کارهای خوب مال انسان است... بنویسند اینجا بیزاری از گناه و شرک و دروغ و نفاق و انحراف، اعتقاد آدمیان است... بنویسند اینجا همه می دانند کمال برای انسان است... بنویسند اینجا همه می دانند که آدم از گل و روح ساخته شد تا خدا شود... بنویسند اینجا بهشت خداست و مگر بهشت غیر از شکوفایی عقل آدمیان است... و آنهایی که رفته اند چه غریبانه  پشت پنجره مشرق با بهتی عجیب نشسته اند و به آنهایی که مانده اند و افکارشان و اعمالشان زل زده اند...

!!!. رازی غریب و خواستنی است در باورهای عمیق و زلال بی کرانه ها که عجیب دوست داشتنی شان می کند و آدمی را در مرور چند باره شان عطشناک تر و مشتاق تر...

!!!.  غروب جمعه که می شود هر لحظه و هر لحظه تو می آیی در یادم و من وضوی دعای خواستن و داشتنت را از پاک ترین احساس ها می گیرم... و کاش می دانستم غم های غروب جمعه را تا کی باید به دل بسپارم که انتظار سخت آزارم می دهد...

نیایش

خداوندا! 

آدینه هایت را ملامت نمی کنیم که چرا آمدن «مهدی موعودت» را اینقدر فاصله می اندازد و بر جمعه و غروب های دلتنگش شکوه و شکایت نمی برم که چگونه بر نگاههای بارانی منتظران تاب آورد بلکه از دل خویش شاکی و نگرانیم که برای رسیدن به آرامش و عدالت، جز تو را برگزید و باز هم بیقرار است...

 پس عنایتی فرما و ما را به سوی آرامش، انتظاری واقعی و مخلص هدایت کن...