سوگ زهرا(س)

دیگر آن خنده ی زیبـــــا به لب مولا نیست

همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست

قطره ی اشک علـــی تا به ته چاه رسیــد

چاه فهمید کسی همچو علـی تنها نیست

هجرت

هوالباقی

گاهی باید هجرت کرد از دنیایی به دنیایی دیگر... از سرزمینی به سرزمینی دیگر... و آغاز کرد فصلی دیگر را... من نیز خود را به باد سپردم تا مرا به سرزمین رازقی ها ببرد...

http://delvarehaa.blogfa.com/

دوستت دارم فقط به خاطر...

"روزی رسول خدا(ص) به اصحابش فرمود: کدام یک از دستاویزهای ایمان مستحکم تر است؟ گفتند خدا و رسولش داناترند. و بعضی گفتند: نماز، گروهی زکات، عده ای گفتند روزه و دسته ای گفتند جهاد. رسول گرامی اسلام (ص) فرمود: برای هر یک از اینها که گفتید فضیلتی است، ولی پاسخ پرسش من نیست. محکم ترین دستاویزهای ایمان دوستی برای خدا و دشمنی به خاطر او و پیروی از اولیای خدا و بیزاری از دشمنان الهی است..."

و نزدیک به آن صدر المتأهلین می گوید:" محبان خدا هر روز به محبوبشان نزدیک تر شده و شوق و عشقشان به محبوب بیشتر می شود، اما کسانی که محبتشان لله و فی الله نیست، حبشان به سرابی می ماند که شخص تشنه آن را آب پنداشته به طرف آن می شتابد و چون بدانجا رسید، هیچ چیزی نمی یابد."

و امام صادق(ع) فرمود: " گاهی دوستی برای خدا و رسول است و گاهی برای دنیا، محبتی که به خاطر خدا و رسول اوست، پاداشش بر خداست و آنچه برای دنیاست، اجر و مزدی ندارد."

و فرموده قرآن که: "باید محبت خدا اصل و محور محبت آدمی باشد و دگر محبت ها را تابع آن ساخت"  و انگار همیشه آدمی دشمن هر چیز و هر کسی است که دشمنِ محبوبش باشد و مهمتر، دوستدار و محبِ هر چیز و هر کسی است که دوستش دوست بدارد... و چه ماندگار و زندگی بخش است محبتی که جهت و غایتش خدا باشد که سرابی بیش نیست محبتی که غایتش غیر خدا است و به قول افلاطون: "وصالش مدفن آن است"... و اگر جهت و غایت محبت آدمی خدا و رسول خدا باشد ذره ذره ی مهرش هجرتی است ملکوتی از ناسوت تا لاهوت...  

!!!.اربعین، حسینیه روح الله، کنار ماه، روزه ی بانوی اربعین، هم غمگین و هم شیرین...

!!!. اربعین، چهل روز غربت، چهل منزل زیبایی...

باز در دل غم مولای غریب است مرا

اربعین است و غم شیب خضیب است مرا

اربعین است و جهان یکسره هیئت شده است

حرم یار محیای زیارت شده است

!!!. مهدی جان، تو کمک کن تا ما بخود آییم و عاشق بشویم و حسینی بمانیم تا آخر...

"اللهم صل علی محمد و آل محمد
وعجل فرجهم"

ادب مرد به از دولت او...

گاهی کتابی، شعری، خطابه ای را چند باره و چند باره می خوانی و هر بار برایت تازه تر می شود و خواندنی تر... هزار بار هم که بخوانی هر هزاره چمشانت خیس بارانِ زلالیِ واژه ها می شوند... آنقدر خواندنی که دوست داری همه دنیا را در خواندنش و در زلالیش شریک کنی...آیت الله العظمی اراکی فرمودند:

شبی خواب امیر کبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.

پرسیدم: چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر،

سوال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت: نه،

با تعجب پرسیدم پی راز این مقام چیست؟

جواب داد هدیه مولایم حسین است!

گفتم: چطور؟

با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین "کاشان" زدند،

چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید،

ناگهان به خود گفتم: میرزا تقی خان!

2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود.

از عطش حسین حیا کردم،

 لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیده گانم جمع شد.

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:

 به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی،

آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم...

!!!. جمعه ای محرمی، غم دوگانه ای دارم... یوسف زهرا، می کشد ما را این لحظات بی امام... خدا می داند، می میریم در این فاصله ها، آرام و غریب...

!!!. ظهر بود و حسین فاطمه نبود، غروب جمعه است و تو نیستی...  منتظران حسین کوفی بودند اما ما اهل کوفه نیستیم...بارها اثبات کرده ایم... ما از تبار سلمانیم... حالا ما که بماند اما دیوانه ام می کند این فکر که از آن ظهر تا این غروب جوابِ غربتِ زینب را چه می دهی...

" اللهم صل علی محمد و آل محمد "

باور ندارم...

اینجا شهر من است،

در شهر من، باران و بابونه و رازقی همه بوی خدا می دهند،

و گاهی انگار دنیا آدمها را با خود برده است

گم شده اند و آن وقت دیگر

انگار

اینجا باران قهر و ماهی ها بغض کرده اند،

اینجا نقابها، شوق باریدن را از باران گرفته اند،

اینجا آدمهای رنگ شده، مهر مادران را تبعید کرده اند،

اینجا عدالتِ قلابی، نخلستان علی را پژمرده است،

اینجا خواهش ها، شوق خروشیدن را از رودها گرفته اند،

اینجا شهر من است؟ باور ندارم...

آیین ما و شهر ما و نقاب!!!

باور ندارم... اما

نقابها را که دیدم شکستم،

آیه های غریب و تنها را که دیدم شکستم،

و شاید من سالها پیش شکستم، آنجا که،

دل لبریز از قصه ی غصه چاه را که شنیدم، شکستم،

و هر بار که پهلویی شکست، هزار بار شکستم،

بعدها رنج مردمانم را که دیدم، شکستم،

هر بار که نقابی از صورتی افتاد، شکستم،

هر بار که غروب چشمان مادری منتظر به دری را که دیدم، شکستم،

شکستم اما نبریدم، نگسستم،

چون اشکهای دعای سحرم نویدم داده،

روزی بارانی خواهد گرفت...

و من هنوز و هر روز،

باران را به چشمهای همیشه تشنه ام نوید می دهم

و تبسمی را به لبهای بسته ام

و آمدن نور را به چشمهای خیره ام

و تو تمام روزهای سخت را طاقت بیاور، همیشه نوری برای روشنای زندگی هست...

"وَعَد اللّه الّذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنَّهم فى الأرض کما استخلف الذین من قبلهم و لیمکّننّ لهم دینهم الّذى ارتضى لهم و لیبدِّلنّهم من بعد خوفهم أمناً یعبدوننى و لایشرکون بى شیئاً" (مبارکه نور- آیه 55)

!!!. راستی یوسف زهرا، شعرهایم را می خوانی

دوست دارم که بخوانی

خوب صبح جمعه ندبه ی تو دلم می خواهد

و غروبش هوای نفسِ تو دلم می خواهد...

به خورشید قسم، نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست...

!!!. این روزها ذکر لبم شده هر لحظه: "الهی حرمله آتش بگیری..."

ما، آنها، کربلا و فاصله...

اول:

وقتی پنجره برایت روضه ی خارِ مغلیان و کف پای یتیم می خواند... وقتی پژواکِ صدایِ "این تذهبون" را می شنوی... وقتی کسی آرام در گوشت نجوا می کند:" الشّام الشّام الشّام"... وقتی آن غم همیشگیِ کنج دلت کمی تازه می شود... دلت که می گیرد... دلتنگ آسمان که می شوی... دلت برای "او" نیز که از جنس آسمان و آسمانیانش یافته ای تنگ می شود... دوست داری خدا را بر سر همه زمان و تاریخ فریاد کنی... بغضت را بشکنی و چند کلامی میهمان دل نوشته های آسمانیها شوی و همه جانت را گوش کنی و بسپاری به طنین دلنشین صدای گرم و گیرا و آهنگین قلب و قلمهاشان... چه رازی است خواستنی نهفته در قلمهاشان... شاید چون هم قلب و هم قلمهاشان لبریز از اسماء و حمد و تسبیحِ خداست آنگونه که باید بر کویر تشنه جانت، خنکای روحنواز آرامش می شود و آرامت می کند... سید شهیدان اهل قلم می گفت:" برای ما کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است. یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار، نه دوبار، به تعداد شهدایمان..." آری حتماً سید، شهدا را بهتر و بیشتر می شناخت که خود از تبار آنان بود که هر شهید را برابر به فتحی از جنس عاشورا گرفته اند و راست گفته اند که شهدا را فقط شهدا می شناسند ولا غیر...

دوم:

هرگاه درباره زندگی فکر می کنم جزء یک نقطه نور چیزی نمی بینم، هرگاه بواسطه ای این نور از جلوی چشمانم کنار برود و یا به نحوی مانع رسیدن این نور شوند احساس پوچی به من دست می دهد، بی حوصله می شوم، زندگی برایم معنی می شود... فقط یاد اوست که حرارت بخش زندگی من است جزء یاد او هیچ چیز نمی خواهم...

ادامه مطلب ...

حادثه ها...

حادثه ها می آیند و می روند و گهگاه حادثه ای تکانت می دهد و همه محاسباتت را در هم می ریزد... جهالتت را عریان تر می کند ... بعضی حادثه ها تمام وجودت را آتش می زند، می لرزاندت، بر خود می لرزی، هوشیارتر و بیناتر می شوی و انگار خبر از روزهای نیامده ات می دهد... در گوشه ای از خاطرات نیامده ات کسی را می بینی که دیدارش در هیچ کجای خیالت نمی گنجید، پاکی نگاهش مبهوتت می کند ... او را که می بینی قلبت می ایستد و نفست بند می آید... اما افسوس که نمی توانی با او باشی آن هم در جایی به آن پاکی... او می رود و تو می مانی با دنیایی از حس حضورش که همه سرزمینِ مادریِ قلبت را تسخیر می کند... و امید و اطمینانی که روزی، جایی دور از انتظار با او خواهی بود... باز حادثه ای...  در تو شوقی متولد می شود، از زیر بار غصه ی آن همه رنج رها می شوی و یکباره خود را در بیکران لطف خدا می بینی... خوبی حادثه ها این است که از دایره اراده انسان خارج اند و شاید برای همین تکانت می دهند... باز دنبال حادثه ای می گردی تا قلبت سرشار از محبتش شود... تا عشقش در تمامی رگهای وجودت جریان یابد... تا سر تاپا انتظار شوی... تا بفهمی دنیا همه اش غرور و خودنمایی و خودخواهی و ریاست... همه شرک است... تا بفهمی اینجایی نیستی... باز دنبال حادثه ای می گردی... روزی با او خواهی بود...

!!!. فرعونیان را بلعیدی، موسی را رهانیدی... اما نبودی ببینی تشنگیِ آل الله را... این شرم، مرا، تو را، کوفیان را و دنیا را بس..

!!!. بر دیواری زیبا نگاشته بود:

                " هر کس به هر کجا رسید

                                                 از کربلا

                                                         در کربلا

                                                                     و به کربلا رسید..."

!!!. و مهربان سرزمین یاسمن ها، قرارمان باشد غروب عاشورا... کنار خیمه سوخته آل الله...

خوشه چینان وحی

در محضر ماعون

می دانم

امام زمان ساهون نیست

او ماعون هم می خواند

من یتیمم

او مرا دع نمی کند

پس خوش بحال من

دع نمی شوم...

!!!. گناه به انسان گیجی می دهد... چرا گیجی..؟ برای توجه باید از گیجی خارج شوی... کارهایی بر عهده توست... الان شب امتحان توست... از عمل درستی که قصد و اراده کرده ای انجام دهی غافل نشو... این سهو است... اکنون امام حسین هست... امام زمان هم هست... کارهایی بر عهده ی توست... امشب، شب امتحان توست... و هر روز تو، روز عاشوراست...

از "احمدرضا اخوت"،

!!!. از تعریف بی جای هر کسی از هر کسی متنفرم اما  بعضی ها تعریفی اند مثل آقای اخوت که آدم خوبی است... و استادی است دوست داشتنی و گاهی که از پاره ای ملاحظات رها می شود حرفهایی می زند شنیدنی و خواندنی و مملو از معرفت... انگار از جای دیگری دیکته می شود که او بگوید...

کاش دنیا بایستد

امروز  آوازهای کودکی تاریخ را باز مرور می کنم

بعضی صفحاتش را می ستایم

و بعضی هایش را  بغض

آن روز رسالتش را تمام کرد

از ملک برید، رهسپار ملکوت شد

بعد از آن روز باطلِ زائیده بدر کینه ای تر شد

بعد از آن روز کاش دنیا بایستد

کاش علی به مسجد نرود

کاش آن کوچه نباشد

کاش فاطمه سیلی نخورد

کاش آن شب صبح نشود

کاش کربلا نشود

کاش دنیا بایستد

کاش تو بیایی

ادامه مطلب ...

شیعه، غدیر، عاشورا و عصر انتظار...

اول:

 اولین شراره های آتش کین دشمن در کناره غدیر تولد یافت. آن زمان که علی (ع) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت، دانه های خشم در خاک دل دشمن، سرباز کرد. پیامبر، شاید سخن تازه ای نگفت، سرّ مکنونی را فاش نکرد و راز سر به مهری را نگشود.

 آنچه را که به رمز و کنایه در اینجا و آنجا فرموده بود با جامهای شفاف صراحت به گوش تک تک مردمان ریخت، همه مردمان .و این برای دشمن سنگین بود و شکننده.

ممکن بود» انت منّی بمنرلة هرون من موسی الا انّه لانبی بعدی «را که همه کس نشنیده بود، به تعبیری دیگرگونه قلب کرد.از آن پس تاکنون و تا قیام قائم آل محمد آنچه تعدی و ستم بر اسلام و اسلامیان رفته و می رود، همه به دست نوادگان و اخلاف همان کودک انکاری است که در غدیر زاده شد.

سروده » انّ مثل اهل بیتی کسفینة نوح  « را به آهنگی دیگر نواختن یا به بیغوله های فراموشی مقدور می نمود. اولین اسلام آورنده بودن علی را و اولین مأموم  پیامبر بودن او را پوشیده نگاه داشتن میسور می نمود.

لوح محفوظ، کتاب مبین، قرآن ناطق، امام مبین، رحمت واسعه و ... که همه را پیامبر به علی تعبیر کرده بود، می شد آنچنان در پرده تحریف پیچید، که نافذترین دقتها هم حتی دریافتشان را نتواند.
شان نزولی دیگرگونه جعل کردن بر سوره «هل اتی» که هدیه خداوند بود به علی و جبرئیل این هدیه را با بالهای امانت خود حمل کرده بود و پیامبر با دستهای عصمت خویش آن را بر قلب علی نشانده بود، محال به نظر نمی رسید و ... شاید می شد همه آنچه را که پیامبر امین خداوند در شءن علی سلام الله علیه فرموده بود، در پشت ابرهای نفاق و کینه و شرک پنهان کرد. لیکن این دم آخری در این حج واپسین، این کلام آخرین در حضور نمایندگان خواه و ناخواه تمامی مردم روی زمین انکار کردنی نبود. پوشیدنی و تحریف کردنی نبود.

ادامه مطلب ...

قلم

این روزها که سردی زمستان زودتر از قبل تر ها بر گرمی زمین خیمه زده، به تقدیر روزگار میهمان علق شده ایم  و این میهمانی قلم را برایم سنگین تر می کند، قلم، چه باری گذاشته اند بر دوش قلم، این روزها هر بار که قلم را در دستانم می گیرم تا چند واژه ای از خیالم را در بند جوهر کنم، واژه ها در ذهنم می لرزند و کلمات در مغزم می رقصند و من می مانم مبهوت، که کدام واژه را در بند جوهر قلم باید کرد و چقدر عاصیند واگویه ها و احساسات ِ کال من که اینچنین در میان عدم و وجود در تب و تابند تا آرام گیرد اضطراب قلمم از مخاطبش... و مخاطبش هر قدر بزرگتر و مهربانتر و خوبتر که باشد کلماتت بیشتر مصلوب عدم می شوند و حروفشان انگار می گریند از ترس نبودنشان در خورِ مقام مخاطبشان، کاش مرا هم می بردی... کاش میشد همه رقص واژه های مانده در ذهنم را آنگونه که هست بسپرم به جوهر قلم و سینه کاغذ اما صافیِ شاید غرور و شاید تردید راه را بر  رقصِ کلام و کلماتم می بندند و من می مانم و یک دنیا حرف نگفته و ناگفته... کاش مرا هم می بردی... این روزها حال زمین خوب است و از آن خوبتر و خوشتر حال سرزمین عرفات است که پذیرای خون خداست، ابراهیم اسماعیلش را به قربانگاه برد... موسی مردمانش را گذاشت و به طور رفت... اما تو همه زندگیت را با خود بردی تا فدا کنی...چه بی تابانه دنیایشان را گذاشتی و گذشتی... همه تضرع و ناله هایت در بیرون حرم برای آن بود که شایستگی ورود به حرم و ضیافت الهی یابی که یافتی و تو سالها قبل تر یافته بودی... خواستنت، بودنت، کرشمه عشقت، غمهایت و کربلایت دلم  را به طغیان هلهله کبوتران حرمِ ضامن چشمان آهوها می برد... غروب خورشید بغضی می شود در دلم، نگاه می کنم و همان سرخی که  افق را نشانم می دهد یادم می آورد که مهربانان و رازقی ها همه به تو اقتدا کردند و رفتند، بی کرانه ها دل به آسمان خلوص تو سپردند و ندای هل من ناصر تو را لبیک گفتند و آسمانی شدند، اما حالا، حالا دیگر ما مانده ایم غریب در زمین... کاش مرا هم می بردی... و ما داستان مهربانی و دلدادگی و بندگی را به ارث برده ایم، داستانی که خواندن آن دو بال می خواهد و یک باور، بالهایی از جنس علم و عملی حسینی و باوری از جنس  عباس بن علی... کاش مرا هم می بردی... تا این روزها از علق میهمان شبهای نخلستان و علی و می شدم...تا میهمان خانه گلین فاطمه می شدم...

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، از زمین برایت می نویسم، باران چون معشوقی قدیمی، از سفری دور و دراز باز آمده است، از پل های کنار جاده های باران خورده برای تو می نویسم، اینجا رنگ ها هم رنگ عوض کرده اند، آدمها دروغ هم می گویند، اختلاص هم می کنند، برای صندلی بیشتر با یکی دو خیابان بالاتر اجماع هم می کنند، دشمنان دوست شده اند تا شاید سهمی بیشتر از این خون در شیشه ببرند، هنوز هم از عدالت حرف می زنند اما فقط حرف می زنند، ولی باران همچنان زیبا و مغرور و ستمگر... و تو ذخیره رحمت محمد، عدالت علی، مهر فاطمه و سرخی خون حسین، هستی و خواهی بود و خواهی آمد برای همیشه های هنوز من و مردمان از نسل آفتابِ من...

!!!. خدایا، دریابمان، وامگذار ما را به خود و  آنچنان غرق دریای غربتمان نکن که به هر ‏خاشاک عاطفه ای دست دراز کنیم...

"ایکون لغیرک من الظّهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، متی غبت حتّی تحتاج الی دلیلٍ یدلّ علیک و متی بعدت حتّی تکون الآثار هی الّتی توصل الیک؟ ؛ معبودا! آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا آن تو را آشکار و ظاهر سازد؟ خدایا! تو کی غائب بوده ای که تا نیاز به راهنما و دلیلی باشد که به سوی تو رهنمون گردد؟ و کی دور بوده ای تا نشانه ها و آثار بندگان را به تو رساند؟"

"و انّک لاتحتجب عن خلقک الّا ان تحجبهم الاعمال دونک؛ خدایا! تو از مردم پنهان نیستی اعمال و آرزوها آنان را از تو جدا کرده است."

صدای پای خدا...

باران می بارد به حرمت کدامین مان

نمی دانم

من همین قدر می دانم

باران صدای پای اجابت است و

خدا با همه عظمتش دارد ناز می خرد

نیاز کن...

!!!. یادم باشد بدانم همیشه نیازمند باشم به نیازمند بودنم به حضورش...

سروها ایستاده می میرند...

نوشته هاشان را که می خوانی، شریک خاطره هاشان که می شوی، در پس نگاه زلالشان که خیره می شوی، در انتهای همه حرف ها و گفته ها و نا گفته هاشان، فقط و فقط ایمان به خدا و رضای خداست و دیگر هیچ... این روزها پاییز زمین است و پاییز که می شود چشمان من بیشتر سوگوار می شوند از کوچ آن همه پرستو، پرواز آن همه کبوتر، رقص آن همه نور در آن همه ظلمت و در این غمکده... برای من زمین قفس می شود با همه فراخی و نقاشی هایش... در کویری خشک رو به آسمان می کنم و می خوانم باران... و کسی در گوش ثانیه های انتظارم زمزمه می کند که روزی بارانی خواهد گرفت و معنا خواهد کرد راز کوچ آن همه پرستو و سر پرواز آن همه کبوتر و حرف های سکوت آن همه سروهای بی سَر...

در لابلای صفحه هایی از ویژه نامه ای به نام "جوان" مطلبی با نام"برای شهادتش از من اجازه خواست" چشمانت را به سطرهایش زنجیر می کند و اسمش را که می خوانی دلت نمی خواهد از این همه زلالی قلم بر کاغذ حتی برای لحظه ای بگذری... هزاره می خوانی و هر هزاره دلت می گیرد... و می سوزد برای خودت و این همه اسیر حدیث نفس...

"هوالشاهد"

"با عبور از کوچه ها و خیابان های شهر صورِ لبنان به یاد خرمشهر، آبادان و دزفول می افتی. این روزها زندگی آنجا هم جاری است، اما در پی دلهره ی خاطره انفجار و زوزه های وحشتناک میگ های اسرائیلی، اما انگار نفس مسیحایی مصطفی اینجا هم جاری است که خبری از اسرائیل نیست.

شاید دختران صور هم هنوز در انتظار خواستگاری شاهزاده حماسه و ایثار، اینگونه با بی پروایی کنار موشک های اسرائیلی در صور مانده اند.

برای شنیدن بعضی حرفهای غاده جابر، همسر شهید مصطفی چمران در کوچه های عاشقی مصطفی قدم می زنم تا به خانه معشوق می رسم.

ساختمانی سه طبقه که طبقه هم کف آن یک حسینه است، حسینیه ای که به وصیت شهید چمران، قرارگاه عاشقان حسینی است. در حسینیه چمران قدم می زنم که ناگاه:

خوش آمدید، سینی چایی پر رنگ، به تعداد مهمانان در دست داشتطبق همان رسم مهمان نوازی لبنانی ها.

چشمان غاده نغمه ای از عشق به مصطفی می خواند که روی داعیه محبت و عشق ما به چمران را کم کرد.

به سختی می توان آن همه بزرگی مصطفی، آن همه خاطرات زیبا و آن همه عشق والا را در چند سوالی پرسید، اما غاده آرام آرام نغمه چشمانش را به زبان آورد.

خاطره یک شب رویایی

مصطفی تهران بود، برای یک مأموریت مهم از سوی امام (ره) به تهران فراخوانده شده بود و من در ستاد جنگ اهواز تنها بودم. شبی در تنهایی خود گم شده بودم که صدایی مرا مضطرب کرد. تصور کردم نامحرمی به اتاق آمده است که سلام دلنشین چمران آرامشی عمیق به من بخشید.

- "آمدی"

-  "مگر قرار بود نیایم"

- "در این نصف شب، بی خبر و اینقدر مضطرب چرا؟"

- "به خاطر تو برگشتم کار مهمی دارم که باید اجازه اش را از تو بگیرم، با یک هواپیمای ویژه آمده ام اهواز فقط به خاطر تو"

- "من می دانم که همه نفس کشیدن های تو برای جهاد و جنگ است و حالا می گویی به خاطر من آمده ای؟"

- "این دفعه فقط به خاطر توست"

شب طولانیی بود، رویایی و خاطره انگیز، خاطره ای که هنوز هم نمی دانم آیا حقیقت داشت؟

مصطفی از نیمه شب تا اذان صبح از من اجازه می خواست که شهید شود و من محو نگاه او بودم. او در کنار من بود و ارامشی عجیب به من می داد، ارامشی که گویا از شهادتش چیزی نمی شنیدم و گویا در اغوش کلامش به خواب رفتم.

صبح شد.

- " صبح بخیر، اجازه می دهی بروم شهید شوم؟"

- " من در تمام عمر چیزی از خدا نخواستم، دعایی نکردم، نه اینکه نخواهم یا تمایلی نداشته باشم، بلکه همیشه تسلیم امر خدا بودم اکنون برای اولین بار از خدا حاجتی دارم و از تو اجازه می خواهم که این فرصت الهی را با آغوش باز پذیرا باشم."

مصطفی اصرار عجیبی داشت، اصراری که بعدها فهمیدم همان نفس مطمئنه اوست. نفسی که راضی و مرضی اراده الهی است. من اجازه دادم، مصطفی رفت و من بیدار شدم. بیدار شدم و دیدم که مصطفای من نیست، او جزء حقیقت نمی گفت و می رفت که شهید شود و این حقیقتی بود که ناگاه مرا به خودم آورد.

نمی خواستم چنین شود و تنها یک راه به ذهنم رسید که مصطفای من برگردد، نرود و پیشم بماند.

کلت کمری خود را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. با اسلحه در راهرو ستاد جنگ می دویدم و فریاد می زدم "مصطفی"

- "مصطفی را ندیدید؟"

- "رفت، گویا منطقه طلائیه؟"

- " منطقه؟ نباید می رفت، نگذارید برود، مصطفی کجاست؟"

- " خانم اسلحه تان پر است، لطفا احتیاط کنید."

می دانستم اسلحه پر است، می خواستم به پاس شاخه گل هایی که در دوران نامزدی در کنار ساحل صور به دستم داده بود، گلوله ای هدیه ی پاهایش کنم تا نرود.

این هدیه ای بود که می توانست بال های پرواز مصطفی را به دستان نیازمند من زنجیر کند و او را از رفتن باز دارد. نمی خواستم برود، اما او رفته بود...

روحش شاد و یادش گرامی. "

                                                     دروغ است، سروها هیچگاه نمی میرند...

!!!. دور از همه دیوارهای بتونی رنگ شده و تعلق ها، چقدر دوست داشتنی و خواستنی است آسمان شب های کویر و دوست داشتنی تر می شود وقتی کنار دوستانی باشی که بوی بابونه و رازقی می دهند و زیباتر و رویایی تر وقتی است که مصادف ایامی باشد که بوی میلاد عطرآگین ضامن چشمان آهو ها می دهد... انگار در شبهای کویر آسمان به زمین نزدیک تر است و گاهی انگار آسمان می چسپد به زمین... و خدا می داند در "شب" و "کویر" و "شب های کویر" چه راز غریبی نهفته است...

!!!. راستی محسن جان، دوست داشتیم تو هم باشی که انگار سعادت حضورت (به خود نگیر) را نداشتیم از همین تریبون دنیا دنیا عذر و دریا دریا التماس دعا...

رازقی های بی نام

دفاع مقدس  در زمین به این بزرگی، سهمشان تنها تکه ای سنگ، که زینت خاک گشته و چهار کلمه بر آن هویداست، دو کلام اول را که می خوانی اول دلت می گیرد و بعد عجیب دلت می سوزد، روزی دنیا دنیا غرور، دریا دریا آرزو، اما امروز سهم او از این زمین و دنیای رنگی تنها یک سنگ است با چهار کلمه حک شده بر آن… اولی را تا در نیابی درکش نتوانی چون از جنس ملکوت است و زمینی شده، راه به درکش نیست، چشم به خورشید دوختن کار تو نیست، چشمانت را می سوزاند اگر نسوزانده باشیش… اما دومی آشنا تر است، در این روزگار گمگشتگی و میان این آذمهای غریب بهتر می شود حسش کرد و دانستش، اما این دو را به کسره ی اول کنار هم که می خوانی، فکر و ذهن و جانت، دنیا دنیا سوال می شود از چرایی و چگونگی این معنا در این زمانه ی زمین گیر، فقط می دانی که رازی در خود دارد… رازی شنیدنی و خواندنی و دوست داشتنی که از زمینیانی چنان ساده، افلاکیانی چنین ماندگار می سازد… نامی با گمنامی در این زمانه نام و نشانی انسان و خدا که بیشترها از دومی نان هم می خورند، خروارها رنج را بر دلت آوار می کند… پایین تر که می آیی و دو کلمه دیگر را که می خوانی تکه ای از سوالهای بی جوابت را می یابی… اولی معنایی است پر از معنا و هستی و دومی خود هستی است و عین هست… و این دو به کسره ی اول کنار هم که می آیند، اسطوره ای می سازند ستودنی و خواستنی و نیافتنی، خراباتی ای که خوفی غیر از خدا در دل نداشت، ظاهری آرام، نگاهی نافذ، شانه هایی ستبر اما صاحب دلی عارف و ضمیری در غلیان آتشِ فراغ…

"شهید گمنام"

فرزند:

"روح الله"

می دانست و زیبا نگاشت: "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم....."

‼!. بر ما خاک نشینان این سیاره رنج هرجی نیست اگر شوریده گی دلهای افلاکیان را ندانیم و نفهمیم، اما بدا به حالمان اگر در وسط آسمان باشیم و آسمانیان را از یاد ببریم…

‼!. مهدی جان، دلتنگت می شوم هر ساعت و هر لحظه، دلتنگ غربتت می شوم هر ساعت و هر روز، اما دلتنگی من هیچ است یوسف زهرا، رقیه را دریاب…

!!!. یکی انرژی را سهمیه می کند و پس انداز و دیگری این پس انداز را چپاول... و این یکی کارش به چه کار آن دیگری است خدا می داند... اما درد من، ادعا و شعارهای اولی است... 

 

چه زیبا از قفس پرواز کردند 

مقام عشــق را احراز کردند...

دردی بزرگ

ساده و بی تکلفند و نامشان خوشه چینان وحی... امروز... آنجا...

"یا انیس القلوب"

آرام و آسوده، باور نمی کردم روزی او اینجا باشد و من اینگونه آرام باشم، بدون دلهره و ذره ای اضطرار، قبل تر ها با بودنش نفسهایم به شماره می افتاد و قلبم بیشتر از پیش در سینه ام تنگی می کرد، از کوبش که می گفت آرام می شدم، نه اینکه ندانم و نفهمم که کوبش چیست و قارعه کدام است، نه، شاید چون کاتب او بود اضطرابم  کم می شد در این همه بودن، او که باشد دیگر زمان را نمی فهمم، با او که باشی عقربه و ساعت و ثانیه ها را در زمان جا می گذاری و گم می شوی میان این همه نشانه، این همه قرار، این همه انذار، شاید اگر خود را گم نکنی نشاید که نامت نهند انسانِ حاملِ آن بار امانت... امروز کوبش ها و قارعه ها دلم را نلرزاند چون زلزله، که سنگین کرد و استوار بسان نسیمی روح نوازی از هست ها و حق ها... نبودنش را که حس کرده باشی، رنج دوریش را که کشیده باشی، وقتی که هست می فهمی و می دانی که چقدر دوستش داری...  و اما حالا...  حالا که او را یافته ام از این درد رنج می برم  و در هراسم که لحظه ای بودنش از دستم برود... خدا کند که او برای همیشه هایِ هنوزِ من باشد و باشد...

!!!. خدایا، یاریم کن تا در فهم خوشه های وحی ات کم نگذارم و عمل به این فهم مرا از زمین نا خشنودی تو پروازم دهد و در آسمان رضا و عیش راضی واقعی مأوایم دهد، تا فهم بیش تر از پیش خوشه های وحی ات سپری باشد برایم تا با تیر گناه و عصیان و غفلت دگر بار زمین نخورم...

!!!.  یادم باشد دنیا پر از دومینوهای به هم پیوسته است... یادم باشد حتی یک نگاه، یک اخم، یک عالم حادثه در دل دارد... یادم باشد نگران کارهایم باشم... و یادم باشد "امام زمانم" "مالک اشتر" می خواهد...