((دورتر دیرتر))

روزی از روزها

شبی از  شب ها

خواهم  افتاد  و  خواهم   مرد

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم

تا  هر   چه    دورتر   بیفتم

تا هر چه دیرتر و دورتر  بمیرم

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه

پیش  از  آن  که می توانسته ام

بروم  و   بمانم

افتاده باشم و

جان داده باشم 

همین!  

دکتر علی شریعتی

درد من نیز هم ...

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

ادامه مطلب ...

چشم به راه سپیده...

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.

«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را...

ادامه مطلب ...

تو بیش از حد خدایی...

بیکران الهیمن اما هیچ هستم
اشتباه است
تو بسیاری زیادی
ولی من کوچک و کم
من و یک روح خاکی
من و قلبی زمینی
تو اما بی نظیری
تو اما نا زنینی
من اینجا برده ام
آبرویت را خدایا

 گمانم قهر کردی...
ادامه مطلب ...

فاجعه

چه فاجعه ی دردناکی است درست همان لحظه ای که می دانیم و نمی توانیم؛ کاری از دستمان ساخته نیست!

خسته می شوم... خسته از این تکرارهای دروغ... خسته از این ثانیه های آزمند پر از درد... این ثانیه ها که در مکاتب غربت زدگی تنها تزریق غصه آموخته اند و بس. این ثانیه های نادان که دانایی خاموششان را سال های پیشین در گورستان سنت زدگی مدفون کرده و جا گذاشته اند...
در این خستگی لحظه ای احساسم تمامی اش بر این است که همه چیز از دست رفته است، همه چیز نیست و نابود می شود. برهان های زندگی رنگ می بازند و جایشان را مرگ امید ها می گیرد. مرگی شوم و تلخ که مرا فرا خواهد گرفت. مرگی وهمناک و از سر نا امیدی نه مرگ واقعی که کاش در کار بود و این شوم امید بر ناامیدی بی چون و چرا نبود...
و باز پس از لحظه ها در دم در خود باقی می مانم، سخت زنده می مانم تا باز لحظه هایی بگذرند و نگاه کنم و ببینم و بدانم که در همین نزدیکی است...
سخت است، سخت است برای دل ولی دل اگر دل باشد و بداند که خدایی هست در همین نزدیکی خواهد شکست بال همه شبگردهایی که آوای شومشان را نحسی لحظه های خوشیهایش کرده اند و خواهد ساخت...

آری من هم خواهم ساخت...

مسافر باران

تا تو نگاه می کنی...

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم، بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است


ادامه مطلب ...

بی سر و سامان چون باد...

ناگزیر ازسفرم بی سروسامان چون باد 

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟مگر می شود ازخویش گریخت 

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را٬غربت نیست 

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟بجز شادی و مهر و غم و قهر 

نه من ازمهر تو غمگین٬نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای 

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد... 

"فاضل نظری"

بهار...

آنهایی که رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند، نمی دانند پاییز بهاری است که عاشق شده است...

پاییز

باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست، حتی در این دوران بی مهری هم پاییز زیباست... ،مهرتان افزون و پاییزتان مبارک...

از محال ِ تمنا دلم گرفت...

امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت

ادامه مطلب ...