هجرت

هوالباقی

گاهی باید هجرت کرد از دنیایی به دنیایی دیگر... از سرزمینی به سرزمینی دیگر... و آغاز کرد فصلی دیگر را... من نیز خود را به باد سپردم تا مرا به سرزمین رازقی ها ببرد...

http://delvarehaa.blogfa.com/

سحر خیز مدینه

جمعه که می شود

تو که نمی آیی...

رازقی برای پنجره "ام یجیب..." می خواند و

من بی آنکه شنیده باشم، می بینم

ساعت ها و ثانیه ها را که در گوش زمان نوشته اند:

" یاس ِ خیس ِ دنیای ِ من
زمین تو را کم دارد   "
و قلمم، بی آنکه آداب سرزنش بداند
بی پروا این زمزمه را

بر قطعه ای کوچک، از حریری سبز، مملو از بویِ مهربانِ یاس،

حک می کند تا یادم باشد

بی تو زمین در خود فرو می برد اهلش را و

می گذارم روبروی دو چشمانم
تا بل لبریز از آسمان شوم

تا یادم باشد تو مرا می بینی
تا روزی که تو بیایی...

و آن حریر سبز و بوی یاس آسمانیش،

کهکشانِ پر ستاره ی هر شبِ پنج شنبه هایِ تنهایِ من می شود...

تا تو بیایی از سفر...

!!!. دوستی تلنگری زده و نوشته بود:

با حسین از یا حسین یک نقطه کم دارد ولی

یا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا

و چقدر ما "یا حسین" گفتن را دوست داریم و عشق می ورزیم به حسین فاطمه، و گرچه فاصله داریم تا "با حسین" بودن، اما تا جهد و جهادمان در راهش باقیست و قسمت اگر خدا کند روزی با حسین خواهیم بود... و آن روز بهشت تفسیر می شود...

دوستت دارم فقط به خاطر...

"روزی رسول خدا(ص) به اصحابش فرمود: کدام یک از دستاویزهای ایمان مستحکم تر است؟ گفتند خدا و رسولش داناترند. و بعضی گفتند: نماز، گروهی زکات، عده ای گفتند روزه و دسته ای گفتند جهاد. رسول گرامی اسلام (ص) فرمود: برای هر یک از اینها که گفتید فضیلتی است، ولی پاسخ پرسش من نیست. محکم ترین دستاویزهای ایمان دوستی برای خدا و دشمنی به خاطر او و پیروی از اولیای خدا و بیزاری از دشمنان الهی است..."

و نزدیک به آن صدر المتأهلین می گوید:" محبان خدا هر روز به محبوبشان نزدیک تر شده و شوق و عشقشان به محبوب بیشتر می شود، اما کسانی که محبتشان لله و فی الله نیست، حبشان به سرابی می ماند که شخص تشنه آن را آب پنداشته به طرف آن می شتابد و چون بدانجا رسید، هیچ چیزی نمی یابد."

و امام صادق(ع) فرمود: " گاهی دوستی برای خدا و رسول است و گاهی برای دنیا، محبتی که به خاطر خدا و رسول اوست، پاداشش بر خداست و آنچه برای دنیاست، اجر و مزدی ندارد."

و فرموده قرآن که: "باید محبت خدا اصل و محور محبت آدمی باشد و دگر محبت ها را تابع آن ساخت"  و انگار همیشه آدمی دشمن هر چیز و هر کسی است که دشمنِ محبوبش باشد و مهمتر، دوستدار و محبِ هر چیز و هر کسی است که دوستش دوست بدارد... و چه ماندگار و زندگی بخش است محبتی که جهت و غایتش خدا باشد که سرابی بیش نیست محبتی که غایتش غیر خدا است و به قول افلاطون: "وصالش مدفن آن است"... و اگر جهت و غایت محبت آدمی خدا و رسول خدا باشد ذره ذره ی مهرش هجرتی است ملکوتی از ناسوت تا لاهوت...  

!!!.اربعین، حسینیه روح الله، کنار ماه، روزه ی بانوی اربعین، هم غمگین و هم شیرین...

!!!. اربعین، چهل روز غربت، چهل منزل زیبایی...

باز در دل غم مولای غریب است مرا

اربعین است و غم شیب خضیب است مرا

اربعین است و جهان یکسره هیئت شده است

حرم یار محیای زیارت شده است

!!!. مهدی جان، تو کمک کن تا ما بخود آییم و عاشق بشویم و حسینی بمانیم تا آخر...

"اللهم صل علی محمد و آل محمد
وعجل فرجهم"

مسافر من

انگار هر شب کسی مسافر من است

مسافر جاده ی پر از کج راهه ی دنیایم

همان دنیایی که به دینم پیوند خورده

گاهی هوای همین دنیایم بارانی می شود

مسافر من، تو که نیستی

درد نبودنت بیش تر از حد تنش تسلیم من است

و درمانی نیست مگر... بودن تو...

وقتی دنیا با همه فراخی اش چون زندانی تنگ و تاریک می شود

وقتی می بینم پایه های سست دنیا راحت فرو می ریزند

وقتی از همه ی نقاشیها و نقشه ها بیزار می شوم

وقتی کثرتِ اینجا دیوانه ام می کند

همه دلخوشیم رد پایی از مهر توست و

من، لحظه ها را و جمعه ها را، می شمارم

چه لحظه های نمناکی و چه جمعه های کم حوصله و غمگینی

و غمگین تر از آن حال پنج شنبه های بی تویی زمین است

و تلخ تر از آن حال ما آدمهای غریب،

که انگار دنیا ما را با خود برده

اما من، سعی می کنم هر دم به این فکر نکنم که غایبی

سعی می کنم یادم باشد که می آیی

یادم باشد که حاضری

یادم باشد خدا زمین را بی امام نمی گذارد

یادم باشد که هستی... که امام مایی...

و نفس هایم را به هم می سپارم و حواسم به زندگی نیست!...

و مسافر من، کسی که باران را،

خدا را، ابرار را و پنجره ها را، می فهمد...

قبله ایست برای نماز همه ی پنجره ها

و حرم امنی است برای قرارِ دلهایِ بی قرارِ...

!!!. "بادها در جنون، بیدها واژگون، لاله ها غرق خون، برگ ها گریه کنان ریختند، آسمان کرده به تن پیرهن تعزیه، خیمه خورشید سوخت، طبل عزا را بنواز ای فلک"       " زنده‌یاد عمران صلاحی"

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، یوسف زهرا، سالهاست قلبمان از آن توست... و باورهایمان برای تو... و جهادمان و دنیامان و نفس هامان نیز... تا بیایی و پرچم دار حکومت عدل توحیدی زمین شوی ... دریابمان به مهر... 

"و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین و نساله ان یعجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (عج)."

ادب مرد به از دولت او...

گاهی کتابی، شعری، خطابه ای را چند باره و چند باره می خوانی و هر بار برایت تازه تر می شود و خواندنی تر... هزار بار هم که بخوانی هر هزاره چمشانت خیس بارانِ زلالیِ واژه ها می شوند... آنقدر خواندنی که دوست داری همه دنیا را در خواندنش و در زلالیش شریک کنی...آیت الله العظمی اراکی فرمودند:

شبی خواب امیر کبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.

پرسیدم: چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر،

سوال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت: نه،

با تعجب پرسیدم پی راز این مقام چیست؟

جواب داد هدیه مولایم حسین است!

گفتم: چطور؟

با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین "کاشان" زدند،

چون خون از بدنم می رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید،

ناگهان به خود گفتم: میرزا تقی خان!

2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود.

از عطش حسین حیا کردم،

 لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیده گانم جمع شد.

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:

 به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی،

آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم...

!!!. جمعه ای محرمی، غم دوگانه ای دارم... یوسف زهرا، می کشد ما را این لحظات بی امام... خدا می داند، می میریم در این فاصله ها، آرام و غریب...

!!!. ظهر بود و حسین فاطمه نبود، غروب جمعه است و تو نیستی...  منتظران حسین کوفی بودند اما ما اهل کوفه نیستیم...بارها اثبات کرده ایم... ما از تبار سلمانیم... حالا ما که بماند اما دیوانه ام می کند این فکر که از آن ظهر تا این غروب جوابِ غربتِ زینب را چه می دهی...

" اللهم صل علی محمد و آل محمد "

باور ندارم...

اینجا شهر من است،

در شهر من، باران و بابونه و رازقی همه بوی خدا می دهند،

و گاهی انگار دنیا آدمها را با خود برده است

گم شده اند و آن وقت دیگر

انگار

اینجا باران قهر و ماهی ها بغض کرده اند،

اینجا نقابها، شوق باریدن را از باران گرفته اند،

اینجا آدمهای رنگ شده، مهر مادران را تبعید کرده اند،

اینجا عدالتِ قلابی، نخلستان علی را پژمرده است،

اینجا خواهش ها، شوق خروشیدن را از رودها گرفته اند،

اینجا شهر من است؟ باور ندارم...

آیین ما و شهر ما و نقاب!!!

باور ندارم... اما

نقابها را که دیدم شکستم،

آیه های غریب و تنها را که دیدم شکستم،

و شاید من سالها پیش شکستم، آنجا که،

دل لبریز از قصه ی غصه چاه را که شنیدم، شکستم،

و هر بار که پهلویی شکست، هزار بار شکستم،

بعدها رنج مردمانم را که دیدم، شکستم،

هر بار که نقابی از صورتی افتاد، شکستم،

هر بار که غروب چشمان مادری منتظر به دری را که دیدم، شکستم،

شکستم اما نبریدم، نگسستم،

چون اشکهای دعای سحرم نویدم داده،

روزی بارانی خواهد گرفت...

و من هنوز و هر روز،

باران را به چشمهای همیشه تشنه ام نوید می دهم

و تبسمی را به لبهای بسته ام

و آمدن نور را به چشمهای خیره ام

و تو تمام روزهای سخت را طاقت بیاور، همیشه نوری برای روشنای زندگی هست...

"وَعَد اللّه الّذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنَّهم فى الأرض کما استخلف الذین من قبلهم و لیمکّننّ لهم دینهم الّذى ارتضى لهم و لیبدِّلنّهم من بعد خوفهم أمناً یعبدوننى و لایشرکون بى شیئاً" (مبارکه نور- آیه 55)

!!!. راستی یوسف زهرا، شعرهایم را می خوانی

دوست دارم که بخوانی

خوب صبح جمعه ندبه ی تو دلم می خواهد

و غروبش هوای نفسِ تو دلم می خواهد...

به خورشید قسم، نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست...

!!!. این روزها ذکر لبم شده هر لحظه: "الهی حرمله آتش بگیری..."

ما، آنها، کربلا و فاصله...

اول:

وقتی پنجره برایت روضه ی خارِ مغلیان و کف پای یتیم می خواند... وقتی پژواکِ صدایِ "این تذهبون" را می شنوی... وقتی کسی آرام در گوشت نجوا می کند:" الشّام الشّام الشّام"... وقتی آن غم همیشگیِ کنج دلت کمی تازه می شود... دلت که می گیرد... دلتنگ آسمان که می شوی... دلت برای "او" نیز که از جنس آسمان و آسمانیانش یافته ای تنگ می شود... دوست داری خدا را بر سر همه زمان و تاریخ فریاد کنی... بغضت را بشکنی و چند کلامی میهمان دل نوشته های آسمانیها شوی و همه جانت را گوش کنی و بسپاری به طنین دلنشین صدای گرم و گیرا و آهنگین قلب و قلمهاشان... چه رازی است خواستنی نهفته در قلمهاشان... شاید چون هم قلب و هم قلمهاشان لبریز از اسماء و حمد و تسبیحِ خداست آنگونه که باید بر کویر تشنه جانت، خنکای روحنواز آرامش می شود و آرامت می کند... سید شهیدان اهل قلم می گفت:" برای ما کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است. یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار، نه دوبار، به تعداد شهدایمان..." آری حتماً سید، شهدا را بهتر و بیشتر می شناخت که خود از تبار آنان بود که هر شهید را برابر به فتحی از جنس عاشورا گرفته اند و راست گفته اند که شهدا را فقط شهدا می شناسند ولا غیر...

دوم:

هرگاه درباره زندگی فکر می کنم جزء یک نقطه نور چیزی نمی بینم، هرگاه بواسطه ای این نور از جلوی چشمانم کنار برود و یا به نحوی مانع رسیدن این نور شوند احساس پوچی به من دست می دهد، بی حوصله می شوم، زندگی برایم معنی می شود... فقط یاد اوست که حرارت بخش زندگی من است جزء یاد او هیچ چیز نمی خواهم...

ادامه مطلب ...

حادثه ها...

حادثه ها می آیند و می روند و گهگاه حادثه ای تکانت می دهد و همه محاسباتت را در هم می ریزد... جهالتت را عریان تر می کند ... بعضی حادثه ها تمام وجودت را آتش می زند، می لرزاندت، بر خود می لرزی، هوشیارتر و بیناتر می شوی و انگار خبر از روزهای نیامده ات می دهد... در گوشه ای از خاطرات نیامده ات کسی را می بینی که دیدارش در هیچ کجای خیالت نمی گنجید، پاکی نگاهش مبهوتت می کند ... او را که می بینی قلبت می ایستد و نفست بند می آید... اما افسوس که نمی توانی با او باشی آن هم در جایی به آن پاکی... او می رود و تو می مانی با دنیایی از حس حضورش که همه سرزمینِ مادریِ قلبت را تسخیر می کند... و امید و اطمینانی که روزی، جایی دور از انتظار با او خواهی بود... باز حادثه ای...  در تو شوقی متولد می شود، از زیر بار غصه ی آن همه رنج رها می شوی و یکباره خود را در بیکران لطف خدا می بینی... خوبی حادثه ها این است که از دایره اراده انسان خارج اند و شاید برای همین تکانت می دهند... باز دنبال حادثه ای می گردی تا قلبت سرشار از محبتش شود... تا عشقش در تمامی رگهای وجودت جریان یابد... تا سر تاپا انتظار شوی... تا بفهمی دنیا همه اش غرور و خودنمایی و خودخواهی و ریاست... همه شرک است... تا بفهمی اینجایی نیستی... باز دنبال حادثه ای می گردی... روزی با او خواهی بود...

!!!. فرعونیان را بلعیدی، موسی را رهانیدی... اما نبودی ببینی تشنگیِ آل الله را... این شرم، مرا، تو را، کوفیان را و دنیا را بس..

!!!. بر دیواری زیبا نگاشته بود:

                " هر کس به هر کجا رسید

                                                 از کربلا

                                                         در کربلا

                                                                     و به کربلا رسید..."

!!!. و مهربان سرزمین یاسمن ها، قرارمان باشد غروب عاشورا... کنار خیمه سوخته آل الله...

خوشه چینان وحی

در محضر ماعون

می دانم

امام زمان ساهون نیست

او ماعون هم می خواند

من یتیمم

او مرا دع نمی کند

پس خوش بحال من

دع نمی شوم...

!!!. گناه به انسان گیجی می دهد... چرا گیجی..؟ برای توجه باید از گیجی خارج شوی... کارهایی بر عهده توست... الان شب امتحان توست... از عمل درستی که قصد و اراده کرده ای انجام دهی غافل نشو... این سهو است... اکنون امام حسین هست... امام زمان هم هست... کارهایی بر عهده ی توست... امشب، شب امتحان توست... و هر روز تو، روز عاشوراست...

از "احمدرضا اخوت"،

!!!. از تعریف بی جای هر کسی از هر کسی متنفرم اما  بعضی ها تعریفی اند مثل آقای اخوت که آدم خوبی است... و استادی است دوست داشتنی و گاهی که از پاره ای ملاحظات رها می شود حرفهایی می زند شنیدنی و خواندنی و مملو از معرفت... انگار از جای دیگری دیکته می شود که او بگوید...

کاش دنیا بایستد

امروز  آوازهای کودکی تاریخ را باز مرور می کنم

بعضی صفحاتش را می ستایم

و بعضی هایش را  بغض

آن روز رسالتش را تمام کرد

از ملک برید، رهسپار ملکوت شد

بعد از آن روز باطلِ زائیده بدر کینه ای تر شد

بعد از آن روز کاش دنیا بایستد

کاش علی به مسجد نرود

کاش آن کوچه نباشد

کاش فاطمه سیلی نخورد

کاش آن شب صبح نشود

کاش کربلا نشود

کاش دنیا بایستد

کاش تو بیایی

ادامه مطلب ...

شیعه، غدیر، عاشورا و عصر انتظار...

اول:

 اولین شراره های آتش کین دشمن در کناره غدیر تولد یافت. آن زمان که علی (ع) بر ساقه بازوان پیامبر شکفت، دانه های خشم در خاک دل دشمن، سرباز کرد. پیامبر، شاید سخن تازه ای نگفت، سرّ مکنونی را فاش نکرد و راز سر به مهری را نگشود.

 آنچه را که به رمز و کنایه در اینجا و آنجا فرموده بود با جامهای شفاف صراحت به گوش تک تک مردمان ریخت، همه مردمان .و این برای دشمن سنگین بود و شکننده.

ممکن بود» انت منّی بمنرلة هرون من موسی الا انّه لانبی بعدی «را که همه کس نشنیده بود، به تعبیری دیگرگونه قلب کرد.از آن پس تاکنون و تا قیام قائم آل محمد آنچه تعدی و ستم بر اسلام و اسلامیان رفته و می رود، همه به دست نوادگان و اخلاف همان کودک انکاری است که در غدیر زاده شد.

سروده » انّ مثل اهل بیتی کسفینة نوح  « را به آهنگی دیگر نواختن یا به بیغوله های فراموشی مقدور می نمود. اولین اسلام آورنده بودن علی را و اولین مأموم  پیامبر بودن او را پوشیده نگاه داشتن میسور می نمود.

لوح محفوظ، کتاب مبین، قرآن ناطق، امام مبین، رحمت واسعه و ... که همه را پیامبر به علی تعبیر کرده بود، می شد آنچنان در پرده تحریف پیچید، که نافذترین دقتها هم حتی دریافتشان را نتواند.
شان نزولی دیگرگونه جعل کردن بر سوره «هل اتی» که هدیه خداوند بود به علی و جبرئیل این هدیه را با بالهای امانت خود حمل کرده بود و پیامبر با دستهای عصمت خویش آن را بر قلب علی نشانده بود، محال به نظر نمی رسید و ... شاید می شد همه آنچه را که پیامبر امین خداوند در شءن علی سلام الله علیه فرموده بود، در پشت ابرهای نفاق و کینه و شرک پنهان کرد. لیکن این دم آخری در این حج واپسین، این کلام آخرین در حضور نمایندگان خواه و ناخواه تمامی مردم روی زمین انکار کردنی نبود. پوشیدنی و تحریف کردنی نبود.

ادامه مطلب ...

سهم دلتنگی خورشید کجاست...

در سمت توام

دلم باران

دستم باران

دهانم باران

چشمم باران

روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم

هر اذانی که می وزد پنجره ها باز می شوند

یاد تو کوران می کند

هر اسم تو را که صدا می زنم

ماه در دهانم هزار تکه می شود

کاش من همه بودم

با همه دهان ها تو را صدا می زدم

کفش های ماه را به پا کرده ام

دوباره عازم توام...

تیتراژ دلنشین برنامه "سمت خدا"

در غروب سهم دلتنگی خورشید کجاست...

!!!. خدایا، زندگی را آنگونه برایم تقدیر کن تا همه دلواپسی ها و دلهره ها و دغدغه هایم فقط و فقط بخاطر تو باشد... و یاریم ده "قرائت"م از دنیا و مافیها از جنس قرائت اولیاء و مخلَصیَنت باشد.... دغدغه هایم نیز...

!!!. مولای من، مهدی جان، یوسفِ غریبِ زهرا، ای که آیینه تمام نمای خدایی، سالهاست از پاک ترین نیایش هایِ سحرهایِ عاشقیِ دلدادگانت وضوی نماز حضورت را گرفته ایم... و "ماه" باز همین دیروز یادآورمان شد چون "عباس" استوار باشیم و چون "زینب" صبور، تا روزِ ظهورت... مهدی فاطمه، این روزها قصه معاش، مجال نمی دهد کمی به یاد مظلومیت و تنهایی و اضطرار های تو باشیم... دستگیرمان شوید ما که جزء خدا و شما کسی را نداریم اگر بفهمیم، ما غایبان را دریابید...

"سیدی! غیبتک نفت رقادی و ضیقت علی مهادی، و ابتزت منی راحة فؤادی ."

قلم

این روزها که سردی زمستان زودتر از قبل تر ها بر گرمی زمین خیمه زده، به تقدیر روزگار میهمان علق شده ایم  و این میهمانی قلم را برایم سنگین تر می کند، قلم، چه باری گذاشته اند بر دوش قلم، این روزها هر بار که قلم را در دستانم می گیرم تا چند واژه ای از خیالم را در بند جوهر کنم، واژه ها در ذهنم می لرزند و کلمات در مغزم می رقصند و من می مانم مبهوت، که کدام واژه را در بند جوهر قلم باید کرد و چقدر عاصیند واگویه ها و احساسات ِ کال من که اینچنین در میان عدم و وجود در تب و تابند تا آرام گیرد اضطراب قلمم از مخاطبش... و مخاطبش هر قدر بزرگتر و مهربانتر و خوبتر که باشد کلماتت بیشتر مصلوب عدم می شوند و حروفشان انگار می گریند از ترس نبودنشان در خورِ مقام مخاطبشان، کاش مرا هم می بردی... کاش میشد همه رقص واژه های مانده در ذهنم را آنگونه که هست بسپرم به جوهر قلم و سینه کاغذ اما صافیِ شاید غرور و شاید تردید راه را بر  رقصِ کلام و کلماتم می بندند و من می مانم و یک دنیا حرف نگفته و ناگفته... کاش مرا هم می بردی... این روزها حال زمین خوب است و از آن خوبتر و خوشتر حال سرزمین عرفات است که پذیرای خون خداست، ابراهیم اسماعیلش را به قربانگاه برد... موسی مردمانش را گذاشت و به طور رفت... اما تو همه زندگیت را با خود بردی تا فدا کنی...چه بی تابانه دنیایشان را گذاشتی و گذشتی... همه تضرع و ناله هایت در بیرون حرم برای آن بود که شایستگی ورود به حرم و ضیافت الهی یابی که یافتی و تو سالها قبل تر یافته بودی... خواستنت، بودنت، کرشمه عشقت، غمهایت و کربلایت دلم  را به طغیان هلهله کبوتران حرمِ ضامن چشمان آهوها می برد... غروب خورشید بغضی می شود در دلم، نگاه می کنم و همان سرخی که  افق را نشانم می دهد یادم می آورد که مهربانان و رازقی ها همه به تو اقتدا کردند و رفتند، بی کرانه ها دل به آسمان خلوص تو سپردند و ندای هل من ناصر تو را لبیک گفتند و آسمانی شدند، اما حالا، حالا دیگر ما مانده ایم غریب در زمین... کاش مرا هم می بردی... و ما داستان مهربانی و دلدادگی و بندگی را به ارث برده ایم، داستانی که خواندن آن دو بال می خواهد و یک باور، بالهایی از جنس علم و عملی حسینی و باوری از جنس  عباس بن علی... کاش مرا هم می بردی... تا این روزها از علق میهمان شبهای نخلستان و علی و می شدم...تا میهمان خانه گلین فاطمه می شدم...

!!!. مهربان سرزمین یاسمن ها، از زمین برایت می نویسم، باران چون معشوقی قدیمی، از سفری دور و دراز باز آمده است، از پل های کنار جاده های باران خورده برای تو می نویسم، اینجا رنگ ها هم رنگ عوض کرده اند، آدمها دروغ هم می گویند، اختلاص هم می کنند، برای صندلی بیشتر با یکی دو خیابان بالاتر اجماع هم می کنند، دشمنان دوست شده اند تا شاید سهمی بیشتر از این خون در شیشه ببرند، هنوز هم از عدالت حرف می زنند اما فقط حرف می زنند، ولی باران همچنان زیبا و مغرور و ستمگر... و تو ذخیره رحمت محمد، عدالت علی، مهر فاطمه و سرخی خون حسین، هستی و خواهی بود و خواهی آمد برای همیشه های هنوز من و مردمان از نسل آفتابِ من...

!!!. خدایا، دریابمان، وامگذار ما را به خود و  آنچنان غرق دریای غربتمان نکن که به هر ‏خاشاک عاطفه ای دست دراز کنیم...

"ایکون لغیرک من الظّهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، متی غبت حتّی تحتاج الی دلیلٍ یدلّ علیک و متی بعدت حتّی تکون الآثار هی الّتی توصل الیک؟ ؛ معبودا! آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست تا آن تو را آشکار و ظاهر سازد؟ خدایا! تو کی غائب بوده ای که تا نیاز به راهنما و دلیلی باشد که به سوی تو رهنمون گردد؟ و کی دور بوده ای تا نشانه ها و آثار بندگان را به تو رساند؟"

"و انّک لاتحتجب عن خلقک الّا ان تحجبهم الاعمال دونک؛ خدایا! تو از مردم پنهان نیستی اعمال و آرزوها آنان را از تو جدا کرده است."

صدای پای خدا...

باران می بارد به حرمت کدامین مان

نمی دانم

من همین قدر می دانم

باران صدای پای اجابت است و

خدا با همه عظمتش دارد ناز می خرد

نیاز کن...

!!!. یادم باشد بدانم همیشه نیازمند باشم به نیازمند بودنم به حضورش...

معادله های موهوم و آیه های محکم...

شعرهایم یک دلیل عمیق دارند که درکش را می سپارم به سینه کاغذ

و گرنه من کجا و کنار گنگیِ نسبیت و عدم قطعیت، شاعر شدن کجا

تازه شاعری به چه کارم می آید

وقتی آیه ها را در پس معادله ها گم کرده اند

دیگر چه فرقی می کند ماهیت کیهان ذره باشد یا موج

وقتی حجت گم می شود و می ماند غریب

معادله ها داستان خلقت را نمی فهمند، فضا - زمان را خمیده می پندارند

تا بدانند چقدر به مرگ آن ستاره مانده؟

تا بدانند معادله استوکس چند جواب دارد؟

دیگر سر به سر اقاقی و باد گذاشتن به چه کارم می آید

وقتی دلیل باران را تنها ابر و فشار می انگارند

من خسته ام از این همه دیوار، این همه معادله،

خسته ام از همه دیوارهای بتونی پشت پنجره، از این آدم های غریب،

روحم شاکی می شود، قلبم می گیرد از این همه معادله های نشسته جای آیه ها

چشمانم در پیچ مهره های حیات گره می خورد

قلم را در دستان لرزانم می گیرم و جاهلیت مردمانِ فرهیخته هزاره سوم را بغض می کنم

از سویدای دلم فریاد بر می آورم:

دانای همه اندیشه هایِ آشکار و نهان نسلِ بشر و تاریخِ بشر

"استاد تمام" ِ همه کلاس های کوانتوم و مدار و سیالات و دینامیک و فلسفه

و مهربان سرزمین یاسمن ها، بیا،

بیا امام زمان من

بیا و اثبات کن که راز داستان خلقت نه در حل معادله هاست و نه در پروژهای هارپ وهابل،

که تنها و تنها در بندگیِ "رب العالمین" است و لا غیر...

!!!. فکرش را بکن، چه کیفی می دهد سر کلاسی نشسته باشی که استادش امام زمانت، مهدی موعود باشد و موضوع درسش خداشناسی... دیوانه ات می کند...

!!!. یاسِ خیسِ دنیایِ من، وارثِ خونِ خدا، اشک را میهمان هر شب چشمانم می کنم و چشمانم را غرق در اشک تا بدانی و دلت بسوزد که چقدر بی قرار و دلواپس کوچه ها و شب های غربت مدینه ام...

السّلام علیک یا حجّة اللّه فى ارضه

السلام علیک یا عیناللّه فى خلقه

السلام علیک یا نور اللّه الذى یهتدى به المهتدون ویفرّج به عن المؤمنین .
السّلام علیک ایّها المهذّب الخائف.

السلام علیک ایّها الولى الناصح

السلام علیک صلّى اللّه علیک و على آل بیتک الطیبین الطاهرین

السلام علیک عجّل اللّه لک ما وعدک من النصروظهور الامر.

!!!. روز رسیدن مهر به ماه، یاس به دلدارش و حق به حقدارش و زیباترین پیوند هستی مبارک...