اگر نبود...

وقتی میان اینهمه اضطراب موعودمان را تحریف می کنند، چگونه می توان عهد را زمزمه کرد در بغض حیات... وقتی مکتبی که موعودش هم خبر ز میعادش ندارد را ساعت می دهند، دیگر چه فرقی می کند ایرانیش بنامند یا خارجی... وقتی شیرینی بودن ها و ماندن ها و شدن ها را فدای شادی لحظه ها می کنند، چگونه می توان هر خلقتی را "ابتغا وجه اللّه" دید... وقتی خیابان های شهرمان زوی خیلی از خیابان های ممالک فرنگ را سپید کرده، تفکیک، مرهم بر کدامین درد دینمان است...  وقتی پشت هر هق هق انسانی تصویر سیاهی از ظلمی روا شده بر مظلومی است، از مهر سخن راندن یعنی چه... وقتی حرف های مشا می شود قانون، کجای این فاصله ها و حق و نا حق شدن ها را باید حد گذاشت... وقتی... قرآن داریم و می خوانیم و تفسیر به بلندای شب یلدا و بعضا عمل هم و اینجاییم... اگر... خدا به دادمان برسد... خدا را هزار بار سپاس که قران داریم...

و لبخند بزنید

لبخند بزنید
وقتی سختتان آمد و دیدید دارد یادتان می‌افتد
و حس کردید "انّ مع ‌العسر یسرا"
لبخند بزنید
وقتی دلتان گرفت و  زدید زیر گریه
و حس کردید "ان الانسان لفی خسر"
لبخند بزنید
قبل از این‌که حسابی دیر بشود
و باورتان بشود "لیس للانسان الا ما سعی"

!!!. و وقتی تو از کنار باوری آنچنان ژرف به این ساده گی می گذری، دیگر برایم فرقی نمی کند فردا باران می بارد یا نه...

مسافر باران...

به نام خدای فاطمه

نیمه شب است، باد می وزد، برگی از درخت آرام می افتد، صدای افتادنش را گوش بسپار، سکوتش، سردی هوا، صدای نفس های باد، لرزش وجود من، نم نم چشمانم... صدای پای کسی می آید... صدای پای خدا می آید... بزرگیش به بند می کشد حتی خیالم را... عظمتش را به نظاره می نشینم با وحشت، بزرگیش کوچکیم را به رخ می کشد... به خودم می خندم... از پشت جزوه های دیفرانسیل و ترمودینامیک تلخ می خندم که خدا را اثبات می کنند اما مرا از احساس با خدا بودن خالی... و  نم نم چشمانم بیشتر می شود... و بیچاره من که هنوز نمی دانم خدا کجاست... دلم می خواهد پشت پنجره اتاقم، کنار رازقی ها بمانم... همسایه خواب است... مادر بیدار... کوچه خلوت... سکوت نیمه شبان مرا دیوانه می کند، همچون یاد غریب تو... بغض می شوم برای شب های تنهای تو... دلم می خواهد بساط تنهاییم را تا انتهای همه شب ها ی تاریخ بگسترانم... تا انتهای همه کوچه های بی کسی... تا اعماق همه چاههای دلواپسی... گوش بسپار... برگی دیگر آرام می افتد... نگاهی به آسمان... سوسوی ستاره ها... دورم از تو... بی خبرم... یادت آرامم می کند اما غم هایت، بیتاب... من غرق در اندیشه ی تو... خیس رویای چشمان پر از دلتنگی تو... دل در حسرت یک لحظه حس غم های تو... سهم من دوری و دلتنگی توست... سهم من انگار دوری و دلدادگی است... و من سخت مشتاقم پر در آتش عشقت زنم و برای تو  و برای همیشه های تو بسوزم که تو خوب می دانی معنای سوختن را... که سالها در راه خدا و برای خدا، عاشقانه سوخته ای...

!!!. فکر من پر از غوغا است...اما امیدوار به بخشش خدای فاطمه...

تا تو بیایی از سفر...

هر روز ِ بهارم، خزان پاییزی می زند و قتی می گویند: تو غایبی، تو نیستی و تو نمی آیی...

و خزانِ پاییزم، باغ بابونه و رازقی می شود وقتی می دانم و ایمان دارم که تو حاضری، تو هستی و تو می آیی...

و میان این پاییز و بهارِِ غصه ها و فاصله ها،

 روح زندانیِ من تشنه باران مهرآگین حضورت،

 و چشمان پر زشوقم دوخته به افق های دور مشرقِ انتظار،

 و دلم لبریز از غمی هزار و چند صد ساله از منظومه غم هایِ "مادر"

 و زمان آبستن حادثه ای تا تو بیایی از سفر...

 تا تو بیایی از سفر...

و من همه بغضم را فریاد می کنم: " ای من به فدای قامت رعنات و اون سبزه قبات،

بیا دلگیرِ دیگه بدون تو این جمعه شبام...

هر غروب جمعه من با یه سبد "یاس"ِ پرپر می شینم منتظرت تا تو بیایی از سفر..."

 تا تو بیایی از سفر...

!!!. انگار از همه حس های خوب این احسن تقویم، حسرت لحظه های حضورت سهم ماشده، ما که سالهاست از جسم و هم از جان شده ایم مبتلا به تو...

بیمارم و تمام تنم مبتلا به تو

هر جا که بنگرم آنجا مبتلا به تو

پادزهر به زهر چشم بی اثر شده

این مرهم مانده بر قلبم مبتلا به تو

من خوب می شوم تا تو را مبتلا کنم

چه می شود، همه خوبیهای دنیا مبتلا به تو

گفتم "راهی" شوم و آسوده ز درد فراق

اما چه سود وقتی همه بود و نبود من مبتلا به تو

!!!. سلام بر فاطمیه و سلام بر پاره تن رسول و سلام بر منظومه غم هایش...

یگانه هایی تکرار ناشدنی

در گذشته، حال و آینده و در غربت این آسمان و زمینِ بی درد و مردمان زخم خورده اش، آنچه بعضی از آدمها و روح شان را به هم پیوند می دهد غم ها و شادی هاشان است و برای بعضی ها این پیوند ژرفای بیشتری دارد و روح شان را خویشاوند و آشنا می کند، پیوندی که نه از شادی ها و نه از غم ها که ریشه در دردها و زخم هایشان دارد، دردهایی که همیشه همنشینِ تنهائیهاشان بوده و زخم هایی که قلبشان را آزرده است... همیشه این آشنایان در جای جای تاریخ بوده اند و زیسته اند و در قلب زمان ماندگار شده اند... اما انگشت شماری از آنان آنگونه می فهمند و رنج می برند و روحشان با رنج  عجین می شود، که تاریخ و زمان و مکان مقهور عظمت و بی کرانگی شان می شود، آنان که عظمت روح شان هر عظمتی را حقیر می کند و ژرفای ِ زخم و رنج نشسته بر روح شان، هر رنج و درد و مصیبتی را در دل آسان می کند و حقیر... آنقدر عظیم که که غریب زمین می شوند و مونس آسمان... زیباتر آنکه دردمندترین و مظلوم ترین و غریب ترین و پرستنده ترین و آزاده ترین و کامل ترین ِ آنان، یگانه هایی تکرار ناشدنی بر پهنه تاریخند و شیعه چقدر خوشبخت و مفتخر است که میراث دار ِ یکتاترینِ آنهاست، آنان که معلم شهید اینگونه توصیفشان می کند:" بهشت حقیر تر از آن است که که "علی" در آن بگنجد و فقیر تر از آن است که بتواند به "حسن" و "حسین" و "زینب" پاداش دهد و شرم می کند که در خانه گلین "فاطمه" را بزند، که ساکنان آن حاملان روح خدایند و مسجود ملائک و مثل افلاطونی ارزش ها و آرمان های انسان."

!!!. انگار مسافران بهار مهربانتر و صمیمی تر اند... بهتر نشانی می دهند، بیشتر کمک می کنند، کارت سوخت می دهند، حتی زاپاس ودیعه می دهند... شاید چون مسافرند و غریب... دلیلش را نمی دانم اما خوبیش این است که این روزها مردمانمان عجیب خواستنی و دوست داشتنی اند... و ای کاش می دانستیم که آدم ها هم مسافر و غریب این سیاره رنجند و رفتنی...

مثل جمعه های دیگر...

تمام روزهای هفته را به انتظار جمعه می نشینیم. جمعه از راه می رسد، صبح، ظهر، غروب؛ اما باز هم بهار از راه نمی رسد. کی این انتظار پایان می یابد و ما کی میتوانیم در هوای بهار نفس بکشیم؟

عاقبت یک روز خورشید محو مشرق میشود و غربی ترین دل ها نیز عاشق می شوند.

ما همه منتظرت هستیم

منتظر صبحی که فانوس های انتظار را خاموش کنیم.

همه در کوچه فانوس ها منتظرت هستیم با دستانی پر از فانوس و چشم هایی پر از انتظار.

دوست داریم هر روز پنجره ها را باز کنیم تا روشنی آفتاب را مهمان چشم هایمان کنیم.

دوست داریم نسیم باشیم

نسیمی که همه جا جاری باشد تا یک روز عطر تو را منتشر کند.

دوست داریم باران باشیم

بارانی که همه جا می بارد تا یک روز صدای نمناک قدم هایت را در کوچه ی فانوس ها بشنویم.

درختانِ کوچه همه فانوس در دست

منتظر تو ایستاده اند.

درختان همه بوی تولد تو را گرفته اند و مثل موجی در عطش عشق تو در تلاطم هستند.

ما قطره ایم ولی با همه ی قطره بودنمان باز هم تشنه ایم

تشنه ی دیدار تو.

بیا به قاب پنجره

تا بلکه پیدایت کنم

در نور تماشایت کنم.

و باز خوش آمدی بهار

ققنوس زمستان به بلندای قامت سردش هیزم زمان انباشته و خود برفراز این قله به انتظار نشسته است، به انتظار لحظه ی دیدار و سپس افروختن شعله ی فنا...

ای بیرحم زمان:

در گذر لحظه های بهار عطش تابستان را در وجود طبیعت گذاردی و سپس چهره ی طبیعت را به رنگهای پائیزی آذین بستی تا خزان سردی و بی روحی بر تن زمستان بپاشی؟!

کنون ترا چه شد که اینگونه از کرده پشیمان شدی و ققنوس وار می خواهی خود را قربانی تولدی دیگر کنی؟

نکند این شیوه ی دلفریبی، رسم هر ساله ی توست برای شکار بهار؟!

شاید... اما من فکر می کنم این زیباترین شیوه ی دغلگری است زیرا طراوتی را که پس از خاکستر شدنت در طبیعت می پاشی تلخی همه ی روزهای سپری شده ی خزان را از خاطر می رباید؛ من شیفته ی این رفتار توام؛ شیفته ی این آمدن و رفتن ها، دلباخته ی این قربانی کردن و قربانی شدنها...

با اینکه میدانم این بهار نیز چندان دوامی ندارد اما باز هم بذر سبزه بر خاک سردِ خانه می پاشم و به رسم کهنه هر ساله کوچه را آب می پاشم و خانه تکانی می کنم و غبار غصه ها را به دست نسیم بهاری می سپارم و افکار زنگار خورده و پوسیده ی ذهنم را که عمری سوهان روحم بود، سنباده می کشم و از نو رنگ آمیزی می نمایم و به یومن قدوم مبارک بهار می خندم... 

مهتاب