رنجنامه علی (ع)

ناله و درد علی در چاه بود

گریه اش از مردم کج راه بود

رفتن زهرا و رنج از ناکسین

صبر بر نامردمان جانکاه بود

زخمهای سینه و قلب علی

از غرور قوم ناآگاه بود

شاهد راز و نیازش با خدا

نخلها و آسمان و ماه بود

راحتی از مردمان بی وفا

خوردن شمشیر تنها راه بود

اشک و سوز شعر محسن بر علی

شاه بیتی از هزاران آه بود

محسن دل زنده روی

یک شب برای یک سال یا یک سال برای یک شب

در کهکشان راه شیری زمین بر گرد خورشید می گردد و ماهها می آیند و می رونداما ماه میهانی خدا که می شود انگار نبض ثانیه هایِ دوریش در گوش زمان تندتر می زند و تو میهمان عرش خدا می شوی و با مناجاتت نردبانی می سازی برای تعالی زمین و زمینیان اما... یک شبش افزون بر هزار ماه است که باید یک سال دغدغه داشت برای این یک شب و این یک شب باید باشی و بدانی و بفهمی برای یک سال و شاید یک عمر... یک سال نفس نفس بزنی و مراقبه کنی تا یک شب ودیعه خدائیت را پیوند زنی به سرچشمه حقیقی حیات، تا جانت و حیاتت رنگ آسمان گیرد و دوباره روح اللهی شوی... در این شب اگر صدای پای ملائک را بشنوی، اگر شمیم دلنشین واسطه های آسمانی که رنگ زمین گرفته اند را بشنوی، نهارش فجری می شود که روشن می کند عالمی را... اگر نفس نفس زدنهایت، پر و بالت را به پر و بال ملائک و روح گره زده باشد، ملکوت در آغوشت می فشارد، راضی می شوی و مطمئن، عزیزش می شوی، و نهار شب قدرت فجری می شود که می بردت تا خود کوی دوست... "والفجر"... "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی"... اگر منتهای نفس نفس زدنهایت خشنودی رسولت بوده باشد، نهار این یک شب می شود عاشورا، آخر عاشورایی نبوده و نمی شود مگر شب قدری برایش نبوده و نباشد و تو عاشورایی نمی شوی مگر چون تویی بهره ای نبرده باشد از حیات آسمانی ِ زمینی شده یِ شبِ قدری...  عاشورا نمی شود و کربلایت نمی برند و همنشین خونِ خدا نمی شوی مگر بیابی قدر انسان و ودیعه خدائیش را در حریم ملائک و روح... قَدرت را که دانستی و راضی شدی و مطمئن، آن وقت حیات بالاتر و والاتری می یابی و گاهی حیات دیگری از جنس حیاتِ علی و فاطمه و مخلَصین و صدیقین...

!!!. خدایا، تو را به مظلومیت گنجینه دار عالمِ رنج، زینب کبری، قسم، در این شبهای آسمانی، حیاتی والاتر و بالاتر و از جنس حیات انسانهای کاملت تقدیر من و مردمانم کن... آمین یا رب العالمین.

!!!. اکنون من سالهاست مبهوت و سرگردان این رازم که میانِ "کعبه، مسجد، محراب، قرآن، شب قدر، فاطمه و علی" چه خویشاوندی غریبی بر پاست...

!!!. یوسفِ زهرا بیا... آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد... شاید دعای مادرت زهرا بگیرد...

نگاهی آشنا...

مبلغی را انتقال دادم  و منتظر گرفتن رسید بودم، آمد پشت سرم ایستاد، کمی مشکوک شدم،  لباسش کهنه و مندرس بود و کمی خاکی، اما نگاهش خسته و پر از فریاد و من آشنایش یافتم، کارم که تمام شد یک کارت عابر به من داد و گفت: من سواد ندارم، کارت که در عابر گذاشتم گفتم رمز، چیزی نگفت و خودش رمز را زد، پرسیدم می خواهید پول بردارید گفت نه فقط می خواهم بدانم پول به حساب آمده یا خیر، پرسیدم مانده حسابتان، گفت: چیزی نباید باشه، گفتم موجودی و قابل برداشتتان مبلغ 192,300 تومان، با برقی در چشمانش و خنده ای از شوق  که بر چهره اش روییده بود، گفت: خدا رو شکر اومده به حساب، آرام اما از صمیم قلب زمزمه کرد: "خدا خیرش بده"، گفتم می خواهید برداشت کنید، گفت: نه فقط کارت و می خوام، کارت و دادم و پرسیدم کی؟ گفت "همونی که باید" و رفت و در تاریکی شب ناپدید شد... او رفت اما من بازگشتم به سالهایی نه چندان دور، روزهایی که مردی آمد و حرفهای تازه ای می زد، از مردمی و نسلی و قشری دم می زد که سالهای سال بود در پس دیوارهای بلند و قشنگ و نقاشی شده ای به اسم سازندگی و اصلاحات و هوای تازه و دموکراسی و آزادی... به فراموشی سپرده شده بودند و بعضاً زیر دست و پای بورژواهای رانت بازِ تازه به دوران رسیده له شده بودند، از محمد و اسلامِ ناب و مهرورزی و عدالتِ اسلامی و علی و ساده زیستیش می گفت، در محله ها و مسجد های پایین شهر و مردمی ساده اما با باوری ژرف سخن از محمد و اسلام ناب محمد می گفت، از مستضعفان و کوخ نشینان سخن می راند، از تشکیل دولت اسلامی و نقشش در تکامل انقلاب اسلامی و تاثیرگذاریش بر جهان سخن می گفت... اما از علی و فاطمه و مکتبشان که گفت دلها را برد و به دل نشست و مورد قبول عامه شد و هر جا می رفت تحویلش می گرفتند و برایش نذری می دادند و اسفند دود می کردند... در قلب کفر از توحید و اسلام و محمد و علی و اهل بیت می گفت، محکم و جسورانه... بود، خوب و شجاع... می خواستیم همین گونه باشد و بماند...اما امان از روزگار... گذشت، انگار عوض شد، حرفهایش، ادبیاتش و اطرافیانش... تا که دل ماه را رنجاند، چند بار هم رنجاند و دلگیر کرد مردمانش و شاد بدخواهانش را، دیگر حرفهایش بوی سالهای قبل را نمی داد... ما هم دیگر دوستش نداشتیم، خاطرمان رنجید و شاکی شدیم از قهر بچه گانه اش، از اطرافیانش، از خودرایی هایش... از فراموشی ارادت بی ریایش به اهل بیت و سیره شان... ولی امشب نگاه زلال این مرد و دعای از صمیم قلبش مرا باز به آن سالهای نه چندان دور برد و دوباره کمی آشنایش یافتم...

!!!. گاهی آدمها چه ساده باورها و کارهای دیگران را به دادگاه می برند و به قضاوت می نشینند و حکم هم می دهند... خدا کند شریح نباشند و  اشتباه نکنند...

!!!. ماه مهمانی خدا که می شود، فرصتی می شود برای محاسبه... و چقدر سحرهای راز و نیازش دوست داشتنی است و افطاری های پر از نعمت و ناسپاسی اش گسترده...

!!!. و من اینجا همچنان دستانم مشتاقانه دراز به سوی آن سمت زندگی و چشمانم شیفته ی نگاهی آشنا از تباری نورانی و وحدانی... و تنهایی مهر می دزدم از باغ پر از مهری که باغبانش هنوز متولد نشده...

تو آمدی...

چه زود رسیدی، چه بی خبر آمدی،

هنوز نفهمیده می خوانم:

"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ

شَجَرَةِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعِ الرِّسالَةِ، وَمُخْتَلَفِ الْمَلائِکَةِ

وَمَعْدِنِ الْعِلْمِ، وَاَهْلِ بَیْتِ الْوَحْىِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ و آل‏مُحَمَّدٍ

الْفُلْکِ الْجارِیَةِ، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ، یَأْمَنُ مَنْ رَکِبَها، وَیَغْرَقُ‏ مَنْ تَرَکَهَا،

...

حَتّى‏ اَلْقاکَ یَوْمَ الْقِیمَةِ عَنّى‏ راضِیاً، وَ عَنْ ذُنُوبى‏ غاضِیاً، قَدْ اَوْجَبْتَ لى‏ مِنْکَ الرَّحْمَةَ وَالرِّضْوانَ،‏

وَاَنْزَلْتَنى‏ دارَ الْقَرارِ وَمَحَلَّ الْأَخْیارِ."

که تو بی خبر آمدی، مشتاقت بودم گرچه

هنوز هوای حوصله روزهایم کثیف و شرک آلود است و تو آمدی،

تو آمدی و هنوز من در قفس نفسم سرگردانم،

جای خالیِ تو و سکوتِ سحر و دلِ بی دل شده ی شیفته ی من

چه عجیب و غریبانه بودن و آمدنت را می خواهند

که تو زمزمه دلنشینِ قرآن و دعای سحرِ سوختگان بر لب داری،

که تو بوی یاسِ سجاده یِ نمازِ دلِ شکسته می دهی،

که تو خبر ز رستگاری محرابِ مظلومیتِ همدم نیمه شبهای نخلستان می دهی،

تو آمدی تا بنمایی بر عالم و آدم حقیقتِ قدر  و قدر حقیقت را،

تو رفته بودی که بیایی و من دلتنگ رفتنت بودم

اما چرا کلیدِ خوبی و پاکی را در حدیث نفس گم کردم،

چه حس غریبی به تکاپو می دارد قلبم را در هوای آمدنت، بودنت،

و نفس نفس افتادن در تشنگی هایت و من نمی فهمم

چه پروازی می دهد جان آدمی را

صدایِ ربنای دم غروبِ دلواپسی هایِ کویر این سیاره و من نمی دانم

تو آمدی و من هنوز خاطر رفتنم بوی رفتن نمی دهد،

انگار شوق پروازم را دزدیده اند،

مگر قرار ما بهشت کوی دوست نبود،

پس من اینجا چه می کنم،

از این عروسک و نقاشی ها و مترسک ها چه می خواهم،

انگار اینجا از این همه یاس و رازقی و بابونه

چند تایی نمی شوند که نشانی دریا را بدانند، تا آسمان بارانی شود

اما چقدر من غروب کوچه و آدینه را

هی از سر صبحِ انتظار پائیدم و باران نیامد

خوب شد که تو آمدی من اما از هوای این روزهای سرد زمین می دانم

که فردا هوای آسمان سالهای انتظار بارانی است

اگر من قدرِ چون تویی بدانم و اگر خدا بخواهد...

!!!. اللهُمَّ هذا شَهْرُ رَمَضانَ الّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرآنُ هُدیً لِلنّاسِ و بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدی و الْفُرْقان... اگر بفهمیم و اگر بدانیم قدرش را و قدرِ شبِ قدرش را.... تا بیابیم رسول را و به برکت حضورش زنگارها از دل برکینم و خانه دل را خالی از غیر دوست کنیم و هجی کنیم:

"جز  تو  دگری  جای  نگیرد در دل       دل جای تو شد، جای کس دیگر نیست"

!!!. گاهی می خواهیم و نمی شود، می رویم و نمی رسیم و در انگاره مان نشدن و نرسیدن را بی مهری دوست می پنداریم... اما غافلیم و چقدر نا سپاس که پناه دوست را رنج می بینیم...

!!!. امام زمان من، یوسف زهرا، یاسِ خیسِ دنیایِ من، نبودنت بیشتر و فراتر از بودن و طاقت ماندن من در این غفلتکده است و حال زار مرا  درمانی نیست مگر بودن تو...