سروها ایستاده می میرند...

نوشته هاشان را که می خوانی، شریک خاطره هاشان که می شوی، در پس نگاه زلالشان که خیره می شوی، در انتهای همه حرف ها و گفته ها و نا گفته هاشان، فقط و فقط ایمان به خدا و رضای خداست و دیگر هیچ... این روزها پاییز زمین است و پاییز که می شود چشمان من بیشتر سوگوار می شوند از کوچ آن همه پرستو، پرواز آن همه کبوتر، رقص آن همه نور در آن همه ظلمت و در این غمکده... برای من زمین قفس می شود با همه فراخی و نقاشی هایش... در کویری خشک رو به آسمان می کنم و می خوانم باران... و کسی در گوش ثانیه های انتظارم زمزمه می کند که روزی بارانی خواهد گرفت و معنا خواهد کرد راز کوچ آن همه پرستو و سر پرواز آن همه کبوتر و حرف های سکوت آن همه سروهای بی سَر...

در لابلای صفحه هایی از ویژه نامه ای به نام "جوان" مطلبی با نام"برای شهادتش از من اجازه خواست" چشمانت را به سطرهایش زنجیر می کند و اسمش را که می خوانی دلت نمی خواهد از این همه زلالی قلم بر کاغذ حتی برای لحظه ای بگذری... هزاره می خوانی و هر هزاره دلت می گیرد... و می سوزد برای خودت و این همه اسیر حدیث نفس...

"هوالشاهد"

"با عبور از کوچه ها و خیابان های شهر صورِ لبنان به یاد خرمشهر، آبادان و دزفول می افتی. این روزها زندگی آنجا هم جاری است، اما در پی دلهره ی خاطره انفجار و زوزه های وحشتناک میگ های اسرائیلی، اما انگار نفس مسیحایی مصطفی اینجا هم جاری است که خبری از اسرائیل نیست.

شاید دختران صور هم هنوز در انتظار خواستگاری شاهزاده حماسه و ایثار، اینگونه با بی پروایی کنار موشک های اسرائیلی در صور مانده اند.

برای شنیدن بعضی حرفهای غاده جابر، همسر شهید مصطفی چمران در کوچه های عاشقی مصطفی قدم می زنم تا به خانه معشوق می رسم.

ساختمانی سه طبقه که طبقه هم کف آن یک حسینه است، حسینیه ای که به وصیت شهید چمران، قرارگاه عاشقان حسینی است. در حسینیه چمران قدم می زنم که ناگاه:

خوش آمدید، سینی چایی پر رنگ، به تعداد مهمانان در دست داشتطبق همان رسم مهمان نوازی لبنانی ها.

چشمان غاده نغمه ای از عشق به مصطفی می خواند که روی داعیه محبت و عشق ما به چمران را کم کرد.

به سختی می توان آن همه بزرگی مصطفی، آن همه خاطرات زیبا و آن همه عشق والا را در چند سوالی پرسید، اما غاده آرام آرام نغمه چشمانش را به زبان آورد.

خاطره یک شب رویایی

مصطفی تهران بود، برای یک مأموریت مهم از سوی امام (ره) به تهران فراخوانده شده بود و من در ستاد جنگ اهواز تنها بودم. شبی در تنهایی خود گم شده بودم که صدایی مرا مضطرب کرد. تصور کردم نامحرمی به اتاق آمده است که سلام دلنشین چمران آرامشی عمیق به من بخشید.

- "آمدی"

-  "مگر قرار بود نیایم"

- "در این نصف شب، بی خبر و اینقدر مضطرب چرا؟"

- "به خاطر تو برگشتم کار مهمی دارم که باید اجازه اش را از تو بگیرم، با یک هواپیمای ویژه آمده ام اهواز فقط به خاطر تو"

- "من می دانم که همه نفس کشیدن های تو برای جهاد و جنگ است و حالا می گویی به خاطر من آمده ای؟"

- "این دفعه فقط به خاطر توست"

شب طولانیی بود، رویایی و خاطره انگیز، خاطره ای که هنوز هم نمی دانم آیا حقیقت داشت؟

مصطفی از نیمه شب تا اذان صبح از من اجازه می خواست که شهید شود و من محو نگاه او بودم. او در کنار من بود و ارامشی عجیب به من می داد، ارامشی که گویا از شهادتش چیزی نمی شنیدم و گویا در اغوش کلامش به خواب رفتم.

صبح شد.

- " صبح بخیر، اجازه می دهی بروم شهید شوم؟"

- " من در تمام عمر چیزی از خدا نخواستم، دعایی نکردم، نه اینکه نخواهم یا تمایلی نداشته باشم، بلکه همیشه تسلیم امر خدا بودم اکنون برای اولین بار از خدا حاجتی دارم و از تو اجازه می خواهم که این فرصت الهی را با آغوش باز پذیرا باشم."

مصطفی اصرار عجیبی داشت، اصراری که بعدها فهمیدم همان نفس مطمئنه اوست. نفسی که راضی و مرضی اراده الهی است. من اجازه دادم، مصطفی رفت و من بیدار شدم. بیدار شدم و دیدم که مصطفای من نیست، او جزء حقیقت نمی گفت و می رفت که شهید شود و این حقیقتی بود که ناگاه مرا به خودم آورد.

نمی خواستم چنین شود و تنها یک راه به ذهنم رسید که مصطفای من برگردد، نرود و پیشم بماند.

کلت کمری خود را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. با اسلحه در راهرو ستاد جنگ می دویدم و فریاد می زدم "مصطفی"

- "مصطفی را ندیدید؟"

- "رفت، گویا منطقه طلائیه؟"

- " منطقه؟ نباید می رفت، نگذارید برود، مصطفی کجاست؟"

- " خانم اسلحه تان پر است، لطفا احتیاط کنید."

می دانستم اسلحه پر است، می خواستم به پاس شاخه گل هایی که در دوران نامزدی در کنار ساحل صور به دستم داده بود، گلوله ای هدیه ی پاهایش کنم تا نرود.

این هدیه ای بود که می توانست بال های پرواز مصطفی را به دستان نیازمند من زنجیر کند و او را از رفتن باز دارد. نمی خواستم برود، اما او رفته بود...

روحش شاد و یادش گرامی. "

                                                     دروغ است، سروها هیچگاه نمی میرند...

!!!. دور از همه دیوارهای بتونی رنگ شده و تعلق ها، چقدر دوست داشتنی و خواستنی است آسمان شب های کویر و دوست داشتنی تر می شود وقتی کنار دوستانی باشی که بوی بابونه و رازقی می دهند و زیباتر و رویایی تر وقتی است که مصادف ایامی باشد که بوی میلاد عطرآگین ضامن چشمان آهو ها می دهد... انگار در شبهای کویر آسمان به زمین نزدیک تر است و گاهی انگار آسمان می چسپد به زمین... و خدا می داند در "شب" و "کویر" و "شب های کویر" چه راز غریبی نهفته است...

!!!. راستی محسن جان، دوست داشتیم تو هم باشی که انگار سعادت حضورت (به خود نگیر) را نداشتیم از همین تریبون دنیا دنیا عذر و دریا دریا التماس دعا...