نیا باران...

همیشه، روزها، از ته دل

فکر کردم زمین سخت مشتاق است

مردمانش هم سخت محتاج

از صمیم قلب دعا کردم

بیا باران  بیا باران

اما...

 پس می گیرم دعایم را

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم  خوب می دانم که اینجا آشفته بازاریست

در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

نیا باران زمین آن منزل موعود نیست

در اینجا گم شده انسان آن اشرف مخلوق نیست

نیا باران اینجا کسی را به کسی کاری نیست

در اینجا میان خیر و شر مجالی نیست

نیا باران زمین را انگار دود وهم گرفته

در اینجا حرمت و مردانگی را باد برده

خدا را سالهاست که از یادها رفته

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست!

!!!. نمی دانم چرا هر سال محرم با عزای دل من می آید...و  انگار امسال یلدا هم با غربت دل من آمده... انگار این شب هایم به سکوت عادت کرده اند... دلگیرم از این شب ها... اما در هجوم همه این شب های گنگ و بی نشانی باور دارم حسین و مکتبش نوری است برای بزرگ شدن، برای رفتن و جا گذاشتن همه یلداها...  

هابیل و قابیل...

خداوند به آدم علیه السلام وحى کرد که مى خواهم در زمین عالِمی که به وسیله او آیین من شناسانده شود، وجود داشته باشد و قرار است چنین عالمى از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به  هابیل بسپار. آدم علیه السلام نیز این فرمان خدا را انجام داد. وقتى قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. و آدم برای یقین قابیل شرط قبول قربانی را گذاشت. قابیل گندمی نامرغوب و هابیل گوسفندی فربه برای قربانی حاضر ساختند و خدا قربانی هابیل را پذیرفت. شیطان قابیل را به قتل برادر ترغیب کرد. قابیل گفت: هر آینه بِکُشَمَت اى هابیل! تا مردمان چون ما را بینند نگویند که این یکى آن است که قربان وى مقبول شده است و آن دیگرى آن است که قربان وى مردود شده است، و وى مخذول شده است. هابیل گفت: خداى تعالى قربان کسى را پذیرد که او راه تقوا گیرد. اگر تو دست دراز کنى به من تا بکشى مرا، من بارى به تو دست درازی نکنم تا تو را بکشم چه، من مى‏ترسم از خداوند تعالى که عالَم و عالمیان را پروردگار اوست...
ادامه مطلب ...

شاید گلایه...

روزهاست که از ماه عاشقی می گذرد اما غمی عجیب به گذر زمان سایه افکنده و هر چه می گذرد غمگین تر می شود... غمی که ریشه در اعماق تاریخ دارد... دل من هم غمگین شده... بغض کرده... باید فریادش کنم...

ای همه لحظه های شاد زندگیم به فدایت،  دیریست که در انتظار روی چون ماهت لحظه های تلخ انتظار زندگی را می گذرانم... رازقی های پشت پنجره اتاقم هم منتظرند....اما این انتظار طولانی شد و تو نیامدی... آیا صدای تپش های قلبم را در لحظه ی صفر عاشقی جمعه ها نمی شنوی؟ من نماز شبم را در سحر جمعه به یاد تو می خوانم و نماز صبح جمعه ام را به تو اقتدا می کنم... صبح جمعه اتاقم را آذین می بندم و شاد و سرخوش ندبه سر می دهم... اما دم غروب خسته و دل گرفته انگار که همه غم های عالم بر شانه هایم سنگینی می کند... با گریه سمات می خوانم و در دل آرزو می کنم تا جمعه بعد زنده بمانم که باز چشم انتظارت باشم...  که باز چشم به راهت باشم... گرچه انتظارت لحظه های زندگی را برایم با معنا کرده... گرچه انتظارت قرار دل بیقرارم شده... ولی جواب دل بیقرار زینب را چه می دهی... امروز عاشورای امام عشق بود.... امروز یزیدیان و گمگشتگان برهوت وهم کردند همه آنچه را نباید... امروز تیغ بر قلب کعبه کشیدند... امروز دنیا یتیم ولایت خورشید شد... دنیا بی امام  بسان قافله ای بی ساربان است... که امام مأمن کره ارض است... امام زمان ما، بنمای رخ حتی اگر این زمین تاب قدومت را ندارد، حتی اگر ستونهای آسمان به لرزه بیفتد... بیا و بشکن طلسم شیطان را از دلهای خاکیان و راه آسمان را بر ما گمگشتگان تعلقات بگشای مگر نه اینکه امام نقطه پیوند زمین و آسمان است...

 امید دل زینب، کدامین آدینه را آذین ببندیم... کدامین آدینه را به گوش باشیم تا فریاد بر آری:

    الا یا اهل العالم اناالامام القائم؛
                  الا یا اهل العالم انا الصمصام المنتقم؛

کدامین آدینه...

بار خدایا اعاشقانه فریاد می زنیم که مولایمان را ما بر ما ببخشای تا طعم خوش عدالت و شمیم دلنشین حقیقت را در این غفلتکده جاری سازد...

!!!. انگار امشب دلم حرف دل زینب را واگویه کرده باشد... نمی دانم...



تا چند...

من هر دم در دلم آشوبی است... چه سریست در این شور... انگار شور تمنای تو را دارد... به انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تا چند... تا چند ورق خواهد خورد... حسرت نگاهی بر دلم مانده شدید.... تا بیایی و به چشمان پر از مهر تو خیره شوم... بیقرار تو شده...  دل دیوانه من... باز تو را می جوید... باز تو را می خواهد... گفتمش ماه را... گوشه آسمان... تنهاست.... گفت من خوب می دانم... تا آسمان راه درازی نیست...  اما پای من در قیر شب است... و همه پرهایم سوخته... پر پروازی ندارم...پر پروازم باش...

«الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لایتناهی عنه لیرغب المومن الی لقاء الله محقاً».

!!!. خدا را... خدا را.... وا مصیبت به غروب فردا... وا مصیبت به غروب فردا...

طفل

ز درد تیر چنان دست و پای خود گم کرد 

که خواست گریه کند... 

ناگهان تبسم کرد...

ای کاش...دروغ بود...

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود 

این حرفهای مرثیه خوانان دروغ بود 

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت 

بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود 

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز 

مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود 

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار 

کاش بر جان باغ،داغ گلستان دروغ بود... 

سیار

عاشقی...

در دیاری که خالی از عشاق بود، مردی از تبار کسا آمد که شهر را دیوانه کرد... زمین را دیوانه کرد... زمان را دیوانه کرد... او که آمد عاشقی معنا شد و بعد از آن او شد آبروی عاشقی... من سالهاست که او را می شناسم،  هر شب در شمارش ستاره ها او را زمزمه می کنم و می دانم او در آن سالهای دور و در آن زمین تفتیده، مقبول چه آزمون سختی شد... همیشه مادرم زمزمه می­ کند در گوشم از غربت اهل حرم، از کوچه... از ریسمان... از ناله­ های کودکی سه ساله، از خیمه­ های آتش گرفته... از خورشیدی روی نیزه... از قطره ­های خون طفلی شش ماهه که هنوز که هنوز است آسمان آن­ را به زمین پس نداده است... عاشورا که می­ رسد آسمان مات می شود... خانه را سکوت فرا می­ گیرد... رازقی  پشت پنجره بغض می کند.... حس پنهانی در من بیدار می­ شود... حسی فراتر از عشق... فراتر از دوست داشتن...  احساسی از جنس پرواز که نمی ­دانم با که در میان بگذارم جزء خدا... عاشورا که می­ شود شیعه دلتنگ حرم می­ شود... خورشید هم دلتنگ حرم می­ شود... آسمان هم  دلتنگ حرم می­ شود... و من بغض می­ شوم... کنار سجاده می­ نشینم... چشمانم بارانی می ­شوند... برای خودم گریه می­ کنم... و برای تو... برای آن همه غربت... برای آن همه دوری... برای آن همه صبوری... برای آن همه نامردمی... برای لب­های تشنه... می­ گریم... آهسته و آرام و گاهی تنها... برای تو می­ گریم... برای تو تا شاید کم شود قسمتی از هق هق بی نشانی­ ام... تا شاید شکسته شود این بغض مانده در گلو...  می خوانمت... می­ دانمت... می ­خواهمت...  راز غزیبی ­است خواستن تو... شور عجیبی­ است تمنای تو ...و بی پرده و بی محابا این دلدادگی را فریاد می زنم... فریاد می­زنم تا زمان بداند بر خون خدا چه گذشت... تا تاریخ رسواتر شود... تا زمین خجل­ تر شود... از این همه نامردمی... عزیز زهرا... مهربان ­تر از مادر...  برای من هر روز، روز عاشورای توست... وقتی زندگی را میان قاب چشمان تو به تماشا می نشینم دنیا با تمام عظمتش بی رنگ و ناچیز می­ شود... و من هنوز کودکم... اما زندگان عشق را یافته­ ام و همه دنیای من همین است...

!!!.  انگار سالهاست که من در راهم، تو رسیده­ ای، و من با خود می­گویم رهرو نازک دل، میان من و او راه درازی نیست، شاید لرزش یک برگ...



فتح خون (۱۰)

فصل دهم:  تماشاگه راز

راوی

حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود... و اینجا سدره المنتهی است. نه... که او سدره المنتهی را آنگاه پشت سر نهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدره المنتهی همسفر معراج انسان است. او آنگاه که اراده کرد تا از مکه خارج شود گفته بود: «من کان فینا باذلاً مهجته و موطناً علی لقاءالله نفسه فلیرحل معنا، فاننی راحل مصبحا ان شاءالله تعالی.» سدره المنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است. عقل بی اختیار. اما قلمرو آل کسا، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمی دهند که هیچ، بال می سوزانند. آنجا ساحت «إنی اعلم ما لاتعلمون» است...

ادامه مطلب ...

سقای کربلا


 

ستاره بر نگاهش رشک می برد 

فرات، امواج خون و اشک می برد 

و خورشید از عطش می سوخت آن روز 

که مردی روی دوشش مشک می برد 

امینی

فتح خون (۹)

فصل نهم:  سیاره رنج

راوی

روز بالا آمده بود که جنگ آغاز شد و ملائک به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای بنی آدم آمدند. مردانگی و وفا را کجا می توان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا که راه همچون صراط از بطن هاویه آتش می گذرد؟... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم، چه بسیارند اهل دین، آنجا که شرط دینداری جز نمازی غراب وار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند برگرد خانه ای سنگی نباشد.

ادامه مطلب ...

حسین

حلال جمیع مشکلات است حسین 

شوینده لوح سیئات است حسین 

ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا 

جایی که سفینة النجاة است حسین

فتح خون (۸)

فصل هشتم: غربال دهر

گفته اند آنگاه که حُر بن یزید ریاحی از لشکریان عمرسعد کناره می گرفت تا به سپاه حق الحاق یابد، « مهاجر بن اوس» به او گفت : « چه می کنی؟ مگر می خواهی حمله کنی؟ »... و حُر پاسخی نگفت، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر حیرت زده پرسید : «والله در هیچ جنگی تو را اینچنین ندیده بودم و اگر از من می پرسیدند که شجاع ترین اهل کوفه کیست، تو را نام می بردم. اما اکنون این رعشه ای که در تو می بینم از چیست؟»

ادامه مطلب ...

فتح خون (۷)

فصل هفتم: فصل تمییز خبیث از طیب (اتمام حجت)

فجر صادق دمید و مؤذن آسمانی در میان زمین و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح. امام به نماز فجر ایستاد و اصحاب به او اقتدا کردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پیوست. میان ظاهر و باطن، وادی حیرتی است که عقل در آن سرگردان است. درمیان لشکر عمرسعد نیز بسیارند کسانی که به نماز ایستاده اند. وا اسفا! چگونه باید به آنان فهماند که این نماز را سودی نیست اکنون که تو با باطن قبله سر جنگ گرفته ای! وا اسفا!

ادامه مطلب ...

فتح خون (۶)

فصل ششم:  ناشئه الیل

راوی

... غروب تاسوعا نزدیک است و امام بر مدخل سراپرده راز، تکیه بر شمشیر زده و در ملکوت می نگرد. عمرسعد فرمان داده است: «یاخیل الله بر مرکب ها سوار شوید؛ بشارت باد شما را به بهشت!...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شیطان، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوی آل الله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آکنده است. زینب کبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه، تکیه بر شمشیر زده، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد. امام سربرداشت و به گنجینه دار عالم رنج نگریست: « رسول الله (ص) را به خواب دیدم که می گفت: زود است که به ما الحاق خواهی یافت.»... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.

ادامه مطلب ...

از چه باید نوشت...

«إنّ لقتل الحسین حرارة فی قلوب المؤمنین لا تبرد أبداً»

چه بسیار روزها و شب هایی که طفل گریز پای دل من، شیرین ترین لحظه های زندگیش را با یاد و نام تو آذین بسته است... و داستان کربلایت، چه شوری ریخته در دل افسون شده من... هر چه اخلاص در ایمانت و نور عشق خدا در چشمانت، بر باورم فراتر می رود، ناباورانه لحظه لحظه بیشتر به سوگت می نشینم  و عجیب آرامم می کند... جوهره وجود خود را بی دریغ، قطره قطره در تاریخ دمیدی تا درس عشق، عدالت، آزاده گی و ایمان را خورشیدی ماندگار بر تارک تاریک دنیای ما جا ماندگان زمین سازی... تا نقاب از صورت زشت­ سیرتان پایین افتد... تا رشته شود، پنبه­ ی با زر و زور و تزویر بافته فرعونیان برای نشاندن منکر جای معروف و معروف جای منکر را... تو که زیباترین و بهترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد را خط به خط مشق کردی... و به ما آموختی چگونه زیستن و چگونه مردن برای پاسخگویی لحظه مرگ را... افسوس... افسوس که دنیا ما را با خود برده است... نمی دانم از چه باید نوشت تا کمی از حجم هق هق بی نشانیم کم شود...

!!!. انگار خواب چشمهای مرا به اسارت می گیرد و چک چک ستاره ها را میشمارم... من در خواب غصه قصه های نگفته ات را اشک می ریزم و مشتاقم بدانم چه نجوا کردی و از چه گفتی با سر بریده... و بعد از آن نجوا آرام گرفتی آن گونه که باد صدایش را به لالایی شب سپرد... مگر می شود از یاد برد معصومیتت را... ستاره دمشق کدا مین مهربانی می تواند هق هق ات را تاب آورد...